
سریال The Last of Us یا آخرین بازمانده از ما. یکی از مورد انتظار ترین سریال های امسال از شبکه HBO بالاخره پخش شد. با بررسی سریال The Last of Us همراه باشید.
اقتباسی از جهان بیکران ویدیو گیم
صنعت ویدئو گیم را می توان درحال حاضر یکی از اصیل ترین و ریشه دار ترین صنایع در دنیای سرگرمی قلمداد کرد. صنعتی که در فواصل کوتاهی پا قدم خود را در میان غول های اين دنیا یعنی سینما و تلویزیون سفت کرد. و به جزئی جدائی ناپذیر از دنیا بدل شد. چرا که بر خلاف رقبای خود نه تنها بخشی از جهان فانتزی و رویایی خود را به چشمان مردم نثار میکرد. بلکه آنها را برای مدت کوتاهی به دنیای خود راه میداد. از نشاندادن شگفتی ها و معجزات خود به آنان و قرار دادنشان در دنیایی ما سوای آنچه هست، مرز بندی دنیایش را فراتر میبرد.
و به بی کرانی ای میرساند که محوریت و چارچوب در آن معنا نداشت. به مانند شهری گسترانده در وسط آسمان دوستدارن خود را میان انبوه ابر ها غرق میکرد. و خیل مشکلات و درگیری هایشان چه در افکار چه در واقعیت را از رهایی سیراب میکرد.
همچنین بخوانید:
تنها مرز جهان ویدیو گیم ذهن سازنده گیم است
این صنعت تحولی عظیم در نگرش انسان نسبت به داستان گویی و دنیا سازی بود. که بی هیچ محدودیتی قلمروی خود را روی اذهان آشفته و خسته انسان ها بنا میداد. هرچه که مغز تاب و توان تحمل و ایستادگی اش را نداشت را بی تعلل و تعلق از او میستاند. و با القای این مفهوم که جایگاه حقیقی انسان همیشه چندین پله بالاتر از آنچهست که خود می پندارد. و باید آنقدر تلاش کند و دیو ها و افسون های سر خود را شکست دهد. تا به آنچه استحقاقش را داراست دست پیدا کند. به مانند فردوسی که نقل میکند “هرکه در کیگاه خود عزیز، در گشتگاه ریز و در کارزار بارز است”.

این صنعت همیشه داستان های تازهای برای روایت دارد. همیشه راه های متنوعی برای غافلگیری مخاطبش در چنته دارد. و هرگز از مبهوت کردن آنان که در دنیایش پا میگذارند دست نمیکشد. بازی “آخرین بازمانده از ما” یا “The Last of Us” مثال بارز جهانبینی این صنعت است. بازی ای که در مقطع خاصی از تاریخ با داستان سینماتیک و فضای سورئال و شخصیتهای کاریزماتیک اش به دنیا نشان داد که ویدیو گیم فقط برای سرگرمی ای چند ساعته نیست. ویدیو گیم میتواند از هجو بازآفرینی بزرگترین ترس هایمان در دنیای واقعی و بزرگترین نگرانی هایمان نسبت به اطرافیانمان قدم بردارد. نشان داد ویدیو گیم فقط برای هیجانزده کردن و شاد نگاهداشتن نیست. ویدیو گیم لحظاتی را رقم میزند که با آنها اشک میریزیم و غمگین و حتی شکسته میشویم.
The Last of Us؛ یکی از پرافتخارترین بازیهای تاریخ
همچین نشان داد ویدیو گیم میتواند دوستی باشد که با افکار و عقایدی که نشانمان میدهد. در تک تک سلول هایمان رسوخ کند. و مارا عمیقاً وارد بعدی از ناشناخته هایی بکند که در عین حال برایمان آشنایند. به مثال از دست دادن عزیزی که میتواند تمامی اعتقاداتمان را خورد و نگاهمان به زندگی را تیره تار کند.
همچنین با درد و رنجی آمیخته با ترس همراهمان کند که فکر و ذکرش هرگز از ذهنمان خارج نگردد. این عنوان در سال ۲۰۱۳ عرضه و موفق شد بیش از ۲۰۰ جایزه گوناگون در جشنواره های مختلف. را بخاطر نشاندادن پتانسیل حقیقیاش در به تصویر کشیدن یک ساختار منسجم و استثنایی در ارتباط گرفتن. از مخاطبش چه عاطفی و چه هیجانی، چیزی که یک بازی ویدیویی تمام عیار باید باشد دریافت کند.
همچنین بخوانید:
سالها بود که افراد مختلفی سعی در انتقال دادن این ساختار به مدیومی دیگر مانند سینما بودند. حتی چهره های شناختهشده ای مانند سم ریمی که اورا با سهگانه مشهور مرد عنکبوتی توبی مگوایرش میشناسیم. قصد داشتند این اثر را به یک فیلم تبدیل کنند. و حتی مراحل اولیه اش هم طی شده بود ولی در نهایت همه این تلاش ها به بنبست رسیدند.
در ابتدا قرار بود فیلم The Last of Us ساخته شود
البته همه ما با دنیای آثار اقتباسی از ویدئو گیم آشناییم. میدانیم تبدیل کردن اثری که عمیقاً با روح و روان مخاطبش بازی میکند. و اورا حقیقتاً در نقش های گوناگون عازم ماجراجوییهایی بزرگ و کوچک با داستان هایی طولانی و کوتاه میکند. همه جوره در برترین حالت خود اورا در بهترین و بدترین موقعیت ها قرار میدهد. به اثری که صرفا مخاطبش قرار است حس کند که در آن موقعیت ها قرار گرفته امری کاملا غیر ممکن است. چون ما در حال صحبت از دو دنیای متفاوت هستیم. و جا دادن دنیایی وسیع در دنیای دیگر که ظرافت و ظرفیت کافی پذیرش آن وسعت را دارا نیست؛ در نهایت باعث هدر رفتن وسعت و تبدیل شدنش به قلوه آجری از یک قلعه شکوهمند میگردد.
اقتباس های ویدیو گیمی سالهاست که شکست محسوب میشوند
سالهاست که سینما (بالغ بر ۴۰سال) سعی میکند در روایت حداقل بخش کوچکی از ویدئو گیم قدمی بردارد. ولی این درحالیست که به معنای حقیقی درک درستی از آن بخش کوچک هم ندارد. و صرفا میخواهد با استفاده از عصاره آن چیزی ساخته باشد تا فقط از آن سو استفاده کند. به همین علت است که این همه سال شاهد ساخته شدن آثار اقتباسی ضعیف و حتی فاجعه از روی ویدیو گیم برای سواستفاده از اسم آن ویدیو گیم ها صرفا فقط بخاطر سود گیشه بوده هستیم. که روز به روز بیشتر از ریشه هایشان فاصله میگیرند و حتی فراموش میکنند که دنیایشان مال خود نیست. و بیشتر و بیشتر ناامیدکننده تر ظاهر میشوند.
اکثر فیلم های ویدیو گیمی که به شدت ضعیف هستند
آثاری که از ناسزا های ناموسی هم برای دوستداران آن ویدیو گیم ها توهینآمیزتر هستند. حتی خواستگاه مشخصی هم ندارند. و به مانند به هم چسباندن تریلر های تبلیغاتی ای میمانند که هدفی جز سرخوش یا به اصطلاح هایپ کردن مخاطب خود ندارند. که حتی در همان امر هم ناموفق عمل میکنند. این آثار غالبا ارزش چندانی هم برای خودساخته ها ندارند. و بیشتر نقش پیشدرآمد یا پریکوئل را برای برای آثار بزرگتر از خود بازی میکنند. برخی از آنها هم به قدری مصداق زباله بودن را ادا میکنند که اگر فراموش شوند برایشان بهتر است. چرا که با این همه شکست در توسعه اثری حداقل نزدیک به حد و اندازه بازی ای که از آن اقتباس شده در صنعت سینما این مفهوم را میرسانند. که نمیتوان آب اقیانوس بازیهای ویدئویی را در استخر محدود و کوچکی مانند فیلم ها جا کرد. اما در تلویزیون چطور؟

داستان ساخت سریال The Last of Us
۵ مارس سال ۲۰۲۰ بود. که به صورت رسمی چند سال پس از کنسل شدن فیلم The Last of Us به کارگردانی سم رسمی اعلام شد خالق سریال تحسین شده و پر افتخار چرنوبیل یعنی کریگ مازین سریال اقتباسی از این بازی را خواهد ساخت. در ۲۷ژوئن ۲۰۲۰ بعد از اعلام رسمی بازگشت نیل دراکمن کارگردان و نویسنده بازی ها. تروی بیکر گوینده و بازیگر نقش جوئل در بازی های اصلی اين فرنچایز به بازی شدن نقشش در سریال به واسطه جاش برولین ابراز علاقه کرد.
در ۱۶ ژانویه ۲۰۲۱ اعلام شد کانتمیر بالاگو کارگردان فیلم Beapole برای کارگردانی قسمت پایلوت این سریال انتخاب شده. که بعدا جایش را به خود کریگ مازین داد. گفته شد وقایع این سریال بازی اول را تمام کمال پوشش خواهد و در ۹ قسمت تولید خواهد شد. همچنین اعلام شد HBO بودجه هنگفتی برای هر قسمت از این سریال(هر قسمت معادل ۷ تا ۱۰ میلیون دلار) معین کرده بود.
شبکه HBO حساب ویژهای روی سریال The Last of Us باز کرده است
سریال The Last of Us بزرگترین پروژهای بود که تابحال در کانادا فیلمبرداری میشد. در ۱۱ فوریه ۲۰۲۱ بود که بازیگران سریال اعلام شدند. مشخص شد که جوئل به پدرو پاسکال که با نقش ماندالوریان شناخته میشود. الی به بلا رمزی که پیش از این در بازی تاج و تخت هنرنمایی کرده بود رسیده. همچنین شایعاتی به گوش میرسید که گویا HBO نقش جوئل را به متیو مککانهی بازیگر مطرح سینما و برنده اسکار پیشنهاد داده بود که وی رد کرده بود.
با مشخص شدن بازیگران سریال بود که هجوم طرفداران تعصبی به این سریال شروع شد. عده بزرگی از آنان با بازیگران انتخابی برای نقش کاراکتر های محبوبشان شدیداً مشکل داشتند. و واکنش های تند و زننده ای نثار عوامل و حتی بازیگران مربوطه روا داشتند.
ولی با گذر زمان و انتشار اولین تصاویر رسمی و پوستر ها و حتی تیزر و تریلر ها این واکنش ها به مرور مثبت تر شد. چرا که مشخص بود سازندگان کاملا از پتانسیل اثری که در حال اقتباس از آن هستند مطلع اند. و با بودجهای که در اختیار داشتند در بازسازی اتمسفرش سنگ تمام گذاشتند. ولی این برای راضی کردن طرفداران کافی نبود.
طرفداران The Last of Us در ابتدا به هیچ وجه خوشبین نبودند
پیش انتشار این سریال، دو سریال لایو اکشن Halo و Resident Evil به ترتیب محصول پارامونت پلاس و نتفلیکس که اقتباس هایی از بازی هایی به همین نام بودند ساخته و پخش گشتند. که هر کدام با ضربه زدن به بخش های مهمی از منابع اقتباس خود و تغییرات داستانی و حتی تغییر خیلی از ارکان مرسوم آن بازی بین طرفداران و رسانهها شدیداً با بازتاب منفی همراه گشتند. سریال هیلو اثری نسبتا متوسط از همه جهات. ساخته شده برای نمایش دنیای خاص خود بود. و به مرور با گذشت زمان کمی از بار به اصطلاح هیت هایی که اوایل به آن روانه میشد کاسته شد. و عموم مخاطبانش را برای فصل دوم خود با ذهن باز منتظر نگه داشت.
ولی سریال Resident Evil آتش تنفر طرفداران رزیدنت ایول و عموم بازی های ترسناک را برانگیخت. و کاری کرد هرکسی که از راه میرسید لعن و نفرینش کند. نمره imdb اش در عرض یک روز به زیر ۴دهم رسید که به خودی خود یک شکست همهجانبه محسوب میشود.

تلویزیون؛ مدیومی نسبتاً مناسب تر از سینما برای اقتباس مستقیم از ویدیو گیم
صنعت تلویزیون همیشه بخاطر داشتن وقت اضافی و بیشتری برای روایت داستانهایش نسبت به صنعت سینما شناخته میشود. و این بستری را برای ساخت اقتباس هایی گیرا تر از ویدیو گیم فراهم میآورد که قادر است تا بخش بیشتری از دنیای یک بازی ویدئویی را در خود جای دهد.
این میتواند هم نقطه قوت باشد هم ضعف چرا که باید آنقدر داستان گسترده و کاملی برای پر کردن هر قسمت فراهم باشد. که مخاطب حس نکند با دیدنش به شعور خود توهین کرده و ابعاد خیلی بیشتری از آنچه که در ویدیو گیم دیده بود را در آن شاهد باشد و نکات آشنا توجهش را جلب کند. شخصیت هایی که میشناسد را در یک فرم جدید و دنیای نوین ببیند و آنطور که با آنان در چارچوب “ویدیو گیمی بودنشان” ارتباط برقرار کرده بود همراه شود . از دیدن بازسازی دوباره محیط پیرامون آن ویدئو گیم به شکل مفصلتری لذت ببرد.
دو سریال هیلو و رزیدنت ایول به جز یکی دو مورد از ارائه همچین فضایی باز ماندند و طرفداران و علاقهمندان به ویدیو گیم را از خود سرافکنده و عصبانی نمودند.
مخاطبان از اقتباس های ضعیف ویدیو گیمی خسته شده اند
شکست این دو اثر در بازآفرینی دنیای شکوهمند بازیهای با اصالتی که از روی آنان اقتباس شده بودند همواره طرفداران را نسبتا به این مدیوم از اقتباس های ویدیو گیمی ناامید کرد. اینگونه به نظر میرسید که نفرین این آثار در هر وجه و سطحی به دور از دنیای انیمیشن و به شکل لایواکشن قرار است فاجعهای را پشت سر به همراهش راه بیاورد.
حال قسمت اول سریال The Last of Us به گونهای اینبار قمار HBO بر روی سریال های مقتبس ویدیو گیم منتشر شده که گویی به یک “جک پات!” چند جانبه بر روی میزی است که مهره ها و حکم و شرط های روی آن همگی به شکست و باخت منتهی شدند.
بررسی سریال The Last of Us: قسمت اول
این قسمت با مصاحبهای زنده در سال ۱۹۹۵ بر روی تلوزیون های کابلی شروع میشود. در برنامهای به ظاهر مستند و علمی که موضوع آن بحث بر سر عنصری مخرب تر از جنگ است. در این برنامه ما شاهد حضور دانشمندی به نام دکتر نیومن با حضور افتخاری جاش هانا در نقشش هستیم که متواضعانه در صحبت از خطریست که ممکن است وقوعش نابودی کامل نسل بشر را رقم بزند.
این سکانس کوتاه نقطه کلیدی کل این قسمت است. به طوری که گویی مازین حرف های خود را تبدیل به دیالوگ هایی معنی دار کرده و با قرار دادنشان در نقطه شروعین، تیری را همزمان به دو هدف زده. طی مصاحباتی که با او و نیل دراکمن در رابطه با منشا بیماری زامبی وار دنیای لست آو آس شد مشخص شد که قرار است بالاخره پرده از این حقیقت برداشته شود. مازین با ذکاوت تمام این پاسخ را در آغاز اثر خود به مانند هدیهای از طرف خود به طرفداران ارائه میدهد.
بررسی داستان سریال The Last of Us
این گفت و گو از یک شوخی ساده نشات میگیرد و رفتهرفته با حرف هایی که دکتر نیومن یه زبان میآورد به جدی ترین حالت خود میرسد. جو ناگهان به سمت سکوت مرگباری که سخنان دکتر نیومن با به وجود آوردن هزاران احتمالی که هر فرد با توجه به آن سخنان دایره افکارش را پاره میکند. مانند شلیک بیوقفه گلوله رنگ از صورت همگان می پراند و هر ثانیه بیشتر، بدتر میشود طوری که مجری جلویش سعی میکند لبخند مصنوعی خودش را بر روی لبانش نگه دارد و این فضا را در حد همان شوخی نگه دارد ولی سخنان نیومن بارز است.
مازین سخنان نیومن را طوری نگارش کرده که خطر در راه را به طور کامل و جامع توضیح میدهد. ولی جاهطلبی انسان برای به سخره گرفتن نظم طبیعت را در جایگاه بالاتری نسبت به این خطر قرار میدهد. همانطور که در چرنوبیل بیشاز این که ساخت و ساز ماشینی نیروگاه را واکاوی کند و مشکل را در پیچ و مهرههای ساختار آن بیابد، به همه گوشزد میکند که این در واقع قدرت خواهی انسان بوده که فجایعی مثل این را رقم میزند.

عامل بیماری؛ سوءاستفاده انسان از طبیعت
در اینجا قدرت خواهی به شکلی تعبیر میشود که گویی سوءاستفاده انسان از طبیعت با انتقامی متقابل از طرفش مواجه میشود که این امر در فعل نابودی دو وجه دارد: وجه اول قارچی به نام کوردیسپز/Cordyceps است. که قادر بوده در مغز موجودات زنده ریشه دهد. و کنترل بدن آنها را به دست گرفته و ساز و کار آنها را به کلی تغییر دهد و طبق تحقیقات در بین حشرات شایع است و به کلی در آنان رخنه میکند. ولی در دمایی بالای ۳۴ درجه از بین میرود و وجه دوم انسان است که با تغییر چرخه طبیعت در حال دگرگون کردن زمین و بردنش به سمت گرمایش جهانیست که در نتیجه آن کوردیسپز برای بقا در این شرایط تکامل میابد و قانون مرگش در دمای ۳۴درجه را دور میزند و سواری به سوی آخرالزمان را تجربه میکند.
مازین با قرار دادن این سکانس در سریالش نهتنها دوباره فرمول چرنوبیل را به شکل موفق دوباره اجرا میکند. بلکه ایجاد آن فضای خاص سعی در تاکید بر این دارد که “این سریال، سریال من و این دنیا دنیای من است. شما قرار است دنیایی را که قبلا دیدهاید را ببینید ولی کاملتر و وسیعتر و حتی زنندهتر، پس توهین و نقد و فحاشی هایی که داشتید و دارید رل زمین بگذارید و از تماشای دنیایی که مجسم خواهم کرد لذت ببرید”.
بازسازی دقیق سکانس های معروف بازی The Last of Us
ایپزود ادامه پیدا میکند و به سمت داستان آشنایی میرود. همه ما بازی لست آو آس را با شروع طوفانی آمیخته با تنش، استرس و غمی که مارا در مشتش گرفت و وارد قلب و دنیایش کرد. شروع بازی از فضایی آرام و شاد و معمولی که ناگهان به هرج و مرجی وصفناپذیر مبدل میشود. به همین علت است که اهمیت قسمت پایلوت خیلی بیشتر از این است که فقط مخاطبانش را جذب دیدن بقیه قسمت های سریال کند.
این قسمت باید آن هرج و مرج را در شرایطی بزرگتر و پر جزئیات تر ترسیم کند و شخصیت هایش را در ابعاد بیشتری از این آشفتگی قرار دهد. مازین این فضا را به خوبی میشناسد چرا که قبلا در خلق همچین شرایطی سربلند عمل کرده. در چرنوبیل آنطور که فضای آرامی در صبح سرد شوروی و کارگرانی که در حال رفتن به سر کار همیشگیشان هستند و مردمی که آرام آرام در حال بیدار شدن برای شروع روزشان اند را ترسیم کرد. و ناگهان انفجار راکتور را با یک کلوزشات از دور و یک پنجره به تصویر کشید نشان داد که استاد خلق همچین لحظاتی است.
سارا؛ دختر جوئل
ما ایپزود را از دید سارا،دختر جوئل دنبال میکنیم و در بیشتر اوقات هم وقایعی که در حال رخ دادن است را از چشمان او میبینیم. درست همانند بازی اصلی با فرق اینکه در این روایت قرار است شاهد جزئیات بیشتری باشیم. همانگونه که مازین از قبل قولشان را به ما داده بود.
به عنوان مثال ما از حرفه و شغل جوئل مطلع میشویم و رابطهاش با برادرش تامی را بیشتر درک میکنیم. با فضای زندگی او و سارا آشناتر میشویم و بخشی از روزمرگی سارا راهم میبینیم. اما کاری که مازین میکند قرار است خیلی بیشتر از یک روایت ساده که رو به بد شدن میرود باشد. مازین هرگز این شروع نرمال را خوب و شنگول نشان نمیدهد و با نکته سازی هایی رفتهرفته بیشتر در داستان پدیدار میشوند شر را گرهخورده با خیر میبینیم.
وجود جزئیات بیشتر در سریال The Last of Us
سارا در بیشتر روز تنهاست و پدر و عمویش تا دیر وقت سر کارند هر از چندگاهی به خانه همسایهاش میرود. پدرش وقت کافی برای بزرگکردن و اهمیت دادن به وی را ندارد و محبت مادرش هم شامل حالش نیست ولی سعی میکند منظم بوده و خانوم خودش باشد.
اینها بخشی از همان جزئیاتی هستند که ارتباط مارا با سایر شخصیت ها تحکیم میکنند و گنجاندن هرکدام از آنها هرچقدر کم باشند به ارتباط ما با کل سریال کمک میکنند. مازین از فرصتی که در اختیار دارد بهره کافی را میبرد و مخاطب را صرفا با هرج و مرج پیشرو وارد داستان سریالش نمیکند. او با کنار هم گذاشتن همین نکات ساده به آرامی زمینهسازی قدم های بزرگترش را فراهم میآورد. مثلا پیرزن بیماری که در خانه همسایه جوئل روی ویلچر افتاده و خسخس میکند و در آف شاتی اورا در حالتی غیر طبیعی میبینیم. رادیو و تلوزیونی که خبر از اتفاقی نامحسوس و ولی بزرگ میدهند و مغازه داری که ناگهان سراسیمه سارا را از ساعت فروشی بیرون میکند.

شاهد بازسازی دست نخورده برخی سکانس های بازی The Last of Us هستیم
مواردی از این قبيل که در بازی اصلی به شکل سادهتری به تصویر کشیدهشده بودند. بازآفرینی سکانس شروع بازی توسط پدرو پاسکال و نیکو آفرمن به خوبی انجام میشود. و پدرو حتی لطیفه سادهای مانند تظاهر کردن جوئل به خراب بودن ساعتش را دقیقا مانند بازی به انجام می رساند. مازین درست طبق بازی عمل میکند و تغییراتی که هرکسی جایش بود در این سکانس اعمال میکرد را رها کرده و همه چیز را دستنخورده باقی میگذارد.
تلفن جوئل زنگ میخورد و تامی پشت خط است. از جوئل میخواهد به اداره پلیس بیاید زیرا که ادعا میکند بی هیچ گناهی بازداشت شده. شنیده شدن صدای تامی و فهمیدن دلیل ترک شدن خانه توسط جوئل برخلاف بازی باز هم عمق ارتباط با شخصیت هارا بیشتر میکند. همه چیز دقیقا همانطور که تا الان بوده پیش میرود و جوئل سارا را در تختش میگذارد و از خانه خارج میشود. درست اینجاست که نقطه کلیدی استارت میخورد، شروع هرج و مرج.
همچنین بخوانید:
وقتی سارا بعد از بیدار شدن به خانه همسایه اش میرود با صحنهای خونین مواجه میشود. در این سکانس مازین مونولوگ طلایی دکتر نیومن در شروع ایپزود را مجسم میکند. “وقتی که قارچ به ذهن رسوخ کنه و کنترل کاملو به دست بگیره، تنها هدفش اینه که تا آخرین انسان باقی مونده رو زمین رو مبتلا کنه.”
درست به مثل این سکانس که میبینیم زامبی های سریال برخلاف زامبی های درون بازی دنبال خوردن گوشت قربانیان خود نیستند و با قارچ های شاخک مانندی که از دهانشان بیرون میآیند قارچ را به درون افراد دیگر انتقال میدهند و احتمالا از خونش هم تغذیه میکنند. بعد از سر رسیدن جوئل و تامی و کشتن اولین مبتلا باز هم وقایع بازی تکرار میشود.
سریال The Last of Us در ایجاد درام موفق ظاهر میشود
درست همانند بازی است که دوربین از صندلی عقب و از دید سارا اتفاقاتی که بیرون از ماشین رخ میدهد را نشانمان میدهد. دقیقا همان دیالوگ ها واکنش هایی که کاراکتر ها در بازی داشتند را به همان وقایعی که رخ دادند اینجا لایو اکشن میشوند. در کل این پخش از این ایپزود مو به مو با تغییرات اندک تمامی اتفاقاتی که در افتتاحیه بازی رخ داد را تمام و کمال باز آفرینی میکند و حتی برخی از آنها را هم گسترش میدهد. و با سکانسی معروف در بازی که اشک همگان را در آورد یعنی مرگ سارا در دستان جوئل به پایان میرسد. با قدرت همان حس و همان غمی که بازی کاملا در القای آن به مخاطب خود موفق عمل کرد را موفقتر تکرار میکند و باز هم بغض را مهمان گلو میکند.
فیلمبرداری قدرتمند سریال The Last of Us
فیلمبرداری سریال The Last of Us در این چند دقیقهای که دنیای پر از آتش و هرج و مرج را به نمایش گذاشت غوغا میکند. در بهترین حالت به مثل بازی مارا به شکل بازیکنی که نه با کنترلر، بلکه با ذهنش کاراکتر را کنترل میکند قرار میدهد. کارگردان با الهام از زوایای دوربین خود بازی بهترین هارا به چهار چوبش راه میدهد. این افتتاحیه تنها بخشی از قدرت این سریال در خلق سکانس های نمادین وام گرفته شده از بازی اصلی بود و در ادامه سریال مارا به ۲۰ سال بعد میبرد و بیشتر مارا غرق شکوه این قدرت میدارد.

برخلاف بازی این اکت با از خواب پریدن جوئل شروع نمیشود. بلکه با یک شات از نمای ویران شده بوستون مارا با این دنیای از درون خورد شده همراهی میکند. فضایی وحشی و بیرحم که در آن سوزاندن اجساد شغل است و هرکه مبتلا باشد چه بزرگ چه کوچک بیچون و چرا کشته خواهد شد و جسدش در آتش خواهد سوخت. سریال مارا با جوئلی ۵۶ ساله که درد از درون نابودش کرده و انگاری از ۲۰ سال پیش تا به الان هرگز لبخندی به صورتش نیامده همراه میکند. که جسد دختربچه ای که بخاطر مبتلا بودن کشتهشده را درون آتش میاندازد درحالی که دیگری قادر به انجام همچین کاری نیست.
بازیگران سریال The Last of Us در نقش های خود میدرخشند
او حاضر است برای دریافت دستمزد بیشتر با لجن و کثافت سیر کند و به ماموران “فدرا” روانگردان میفروشد. روح او از بدنش پر کشیده و تمام چیزی که چشمش میبیند پول است. این همان جوئلی است که در بازی قاچاقچی ای شکسته بود و حالا به مردهای حریس بدل گشته. آشنا نیست؟
چرا مازین در به تصویر کشیدن همچین شخصیتی از یکی از شخصیت هایش در چرنوبیل الهام گرفته درست است. منظورم همان سربازی که مامور است تمامی موجودات زنده اطراف راکتور را بخاطر تحتالشعاع قرار داشتن نزدیک تششعات را بکشد. و خود را وارد فضایی خالی از سکنه با احتمال مرگ برای پول کند. چرا که تنها چیز زندهای که نظرش را جلب میکند و به خودش هم حس زنده بودن میدهد همان پول است.
سریال Chernobyl منبع الهام کارگردانی این قسمت است
با وارد شدن تس به داستان دوباره به سمت و سوی بازسازی وقایع بازی حرکت میکنیم. در بازی جوئل بیخیال تامی شده چرا که او دیگر یک فایرفلای است ولی جوئل مزدور بودن را ترجیح میدهد. اما در سریال جوئل در به در دنبال خبر گرفتن از تامیست چرا که آنها هر روز قبلا از طریق پیام جویای حال هم میشدند .اما جوئل حال سه هفته شده که از تامی بیخبر است و در پی جور کردن باتری ماشینی برای راه انداختن وانتش برای رفتن پی تامی است که در بازی به جای باتری دنبال اسلحههایی میگردیم که به دست گروه رابرت دزدیده شدهاند.
رابرتی که در سریال کل خلافش فروختن باتری به شخص دیگری به جای تس و جوئل است. کاتی به دختری با پای قل و زنجیر شده که خودش را ورونیکا معرفی میکند و حاضر جواب و چموش است داریم. درست است الی خودمان که از پرورشگاه مرکزی “فدرا” توسط فایرفلای ها بخاطر دلیلی که فقط مارلین، رئیس فایرفلای های آن منطقه از آن مطلع است دزدیده شده. و از او هر روز تست های یکسان برای فهمیدن تثبیت شرایطش گرفته میشود.
اشاره به DLC بازی یعنی Left Behind
در ادامه فاش میشود که این مارلین بوده که اورا در آن پرورشگاه گذاشته زیرا از خاص بودنش اطلاع داشته و به او به چشم رب النویی که قرار است بشر را از فلاکت نجات دهد نگاه می کرده. در ادامه شاهد اشاراتی هم به DLC بازی اصلی یعنی Left Behind و کامیک نوشته خود نیل دراکمن برای اين بازی یعنی American Dreams هستیم. ولی با شناختی که از فلسفه مازین در این سریال پیدا کردیم میدانیم قرار نیست فقط در حد ایما و اشاره باشند و قطعا در قسمت های پیش رو شاهد استفاده داستانی هم از آنها خواهیم بود.
بررسی جزئیات سریال The Last of Us در قسمت اول
وقایع طوری رقم میخورد که تس و جوئل تصمیم میگیرند برای گرفتن باتری از رابرت و گروهش برخلاف بازی که به دل گروهش زدند و تا آخرین نفر و حتی خود رابرت را هم کشتند. مخفیانه وارد یکی از مخفیگاه های فایرفلای ها شوند زیرا قرار است رابرت باتری را با آن ها معامله کند و در سکانسی که ادای احترامی به بازی است وارد تونل های فاضلابی و آلوده میشوند. با جسدی چسبیده به دیوار که کوردیسپز در آن درخت شده بر میخورند. بالا میروند و با راهرویی پر از جسد بالای سرشان مواجه میشوند که رابرت هم در بین آنان است.

و اینجا سرآغاز که نقطه عطف داستان است. مارلین همانند بازی زخمی جوئل و تس را اینجا میبیند و الی هم برای دفاع از خود و مارلین با چاقویش به آنها حمله میکند که در نهایت همه اینها به آنچه که میدانیم ختم میشود. همراهی شدن الی به واسطه جوئل و تس در ازای رساندنش به گروه فایرفلای ها در آن ور مرزبندی فدرا و دریافت اسلحه و باتری برای یافتن تامی.
اولین دیدار جوئل و الی زیبا کار شده است
جوئل الی را به خانه خود میآورد و تس برخلاف بازی که برای مطمئن شدن از قول مارلین از آنها جدا میشود. برای یافتن راهی برای خارج شدن از شهر این کار را میکند. باز هم صحنهای آشنا رقم میخورد و مصاحبت الی و جوئل با دیالوگ هایی آشنا و همچنین توصیفات کد گذاری قاچاقچیان ادامه پیدا میکند.
مازین برای اولین لحظات دیدار الی و جوئل از هرچه در چنته داشته برای ایجاد فضایی شبیه به بازی استفاده کرده و به قدری خوب ایدههایش را روی بازیهای بازیگران پیاده کرده که هدف خود را سوا از شباهت، به درجه ای از یکم نظم نوین می رساند. به مانند بازی وقتی همگی راهی برای خروج از شهر پیدا میکنند توسط نگهبانی شکار میشوند و او هم طبق پروتکل عمل میکند. با این فرق که تنهاست و مشتری جوئل بوده و از این فرصت استفاده میکند تا از وی اخاذی کند.
درست زمانی که میخواهد از الی آزمایش بگیرد اتفاق بازی ها تکرار میشود و الی سعی میکند نگهبان را از خود دور کند. ولی دیر شده و رازش برای همه فاش میشود. نگهبان سعی میکند جوئل را کنار بزند زیرا میداند الی مبتلاست ولی جوئل هنوز این را نفهمیده. تنها چیزی که برایش تداعی میشود لحظه مرگ دخترش است که در موقعیتی شبیه به این جان داد.
سریال قوانین فدرا را کامل تر نشان میدهد
به نگهبان حمله میکند و با مشت هایش که گویی انگار به قاتل دخترش نثار میکند جانش را میگیرد. در همان حال است که متوجه میشود الی مبتلاست و فکر میکند مارلین به آنان رکب زده. قوانین سفت و سخت فدرا در این سریال به شکل کامل تری به تصویر کشیده میشوند بهگونهای که ما اعدام شدن افرادی که تخطی کردند را میبینیم. و حکومت نظامیای که در شب مقرر میکنند نظامی و غیر نظامی نمی شناسند.
به قول آن نگهبان شلیک کردن به فردی در تاریکی چندان کار سختی نیست. این درحالیست که آنها پرورشگاهی برای کودکان یتیمی دارند که گویی یکی از راز های بزرگ این تشکیلات است. درحالی که قضیه الی فراتر از چیزیست که به نظر می آید.
قسمت اول از هر لحاظ با قدرت ظاهر شد
آنجاست که سفر اصلی آنان با دانستن این راز که کلید نجات بشریت را در دست دارند در بین خرابه های شهری نفرین شده و ویران شروع میشود. این ایپزود یک ساعت و بیست دقیقهای شرحی بر یک ربع تا بیست دقیقه ابتدایی داستان بازی اصلی است .که با مهارت خاصی که مازین دارد توانست بیشتر از این ظاهر شود به یک پایلوت انقلابی مبدل گردد.
بررسی موسیقی سریال The Last of Us
موسیقی این ایپزود که اثر آهنگساز مطرح تمامی فرنچایز گوستاوو سانتائولایا به ظرافت و زیبایی روی تکتک پلان های این اثر نشسته و تجربه لذت بخشی را به ارمغان میآورد. چه با غم خاصی که در نواهنگش دارد و چه انزجار و تنشی که در سکانس های اکشن ارائه میدهد. نسخه ارتقا یافتهای از آثار خود است چرا که علاوه بر تداعی تم اصلی بازی ها تم های اوریجینالی هم برای خود سریال نواخته شده که یکی از یکی بیشتر روی هر سکانس مینشیند و تاثیر گذاری و گیرایی اش را دو چندان میکند.
فیلمنامه با دقت و جز به جز با وسواس نوشته شده و حتی کوچکترین جزئیات در آن نقش کلیدی دارند. کارگردانی با تمامی الگو برداری از اثر اصلی کاملا یکهتاز است. کارگردان میداند چطور اثری را خلق کند که هم اصالت داشته باشد و هم جدید باشد و بتواند خاص و عام را از خود راضی نگه دارد. تدوین با دقت انجام شده و هر صحنه برای خود گویی حس و حال مخصوص داراست و سکانس های کمی وجود دارند که تم خاص خودشان را بخاطر نوع نگرش کارگردان به اثر نداشته باشند.

پدرو پاسکال؛ ستاره قسمت اول
بازی بازیگران از حس تصنعی بودن خارج و به یک واقعیت بدل میشود. پدرو پاسکال ستاره صحنه است و تمامی حس هر صحنهای که در آن حضور دارد با مفهوم تر جلوه میکند. بازی ای که در چهرهنگاری خود از یک فرد که همه چیزش را از دست داده کاملا قابل درک و ارتباط است.او از مهارت هایی مانند استفاده از چشمانش به شخصیتش روحی تازه میبخشد و این چشمانش هستند که نور صحنه را از آن خود میکنند و نحوه ادای دیالوگ هایش همانگونه است که باید باشد.
تس با بازی درخشان آنا تارو یکی دیگر از قطبهای دیدنی سریال است که با گریمی بر روی چهره در سکانس هایی حاضر میشود که اورا تاثیرگذار نگاه میدارند و همچنین شیمی خوبی هم با پاسکال تشکیل داده. از جهت دیگر بلا رمزی در نقش الی هم هست که در این قسمت چندان فرصت درخشیده شدن پیدا نکرد. ولی در همان لحظات حضورش شاید خیلی ها بالاخره بتوانند اورا در نقش الی محبوبشان بپذیرند و در آینده حتی قبولش هم داشته باشند.
جمع بندی قسمت اول سریال The Last of Us
در جمعبندی نهایی این قسمت به خوبی یک شروع برای بازسازی حماسه یکی از بزرگترین عناوین ویدیو گیمی تاریخ را کلید زد و نشان داد حرفی برای گفتن دارد. از بازسازی کردن خیلی از صحنه های نمادین و اضافه کردن سناریو های خود بگیر تا شرح و بسط دادن داستانک ها و جزئیاتی که در بازی اصلی هرگز به آنان اشاره ای نشد. مازین سر حرفش باقیست.
اگر یادتان باشد در چرنوبیل موضوعیت هیچوقت سر این نبود که مقصر ماجرا کیست. این تمرکز مازین روی وقایع پساحادثه انفجار راکتور بود که به چرنوبیل مفهوم داد. و همچنین فضای نیمه آخرالزمانی ای را ترسیم کرد که واقعا اتفاق افتاده و این “واقعا” و به “واقعی” ترسیم کردنش بود که نامش را استوار ساخت. پس میتوان مطمئن این اثر با قلم خوب کسی گره خورده و قرار است دنیای اقتباس های ویدئوگیمی را دگرگون کند.
سوالات مطرح شده در قسمت اول
هرچند که این قسمت سوالاتی از جمله این که “مارلین چگونه از محبت الی قبل از مجروح شدنش به دست یکی از مبتلا ها مطلع بود؟” یا این که “چرا اورل در پرورشگاه فدرا رها کرده بوده؟” و از جمله سوالاتی مانند اینها را برایمان طرح کرد. طبق تریلر و تیزر ها که مشخص شد اشلی جانسون صداپیشه و بازیگر اصلی الی در بازی ها قرار است نقش مادر الی را در این سریال بازی کند. باید صبر کرد و جواب سوالات را به موقع اش دریافت کرد و فیالحال باید نشست و باز هم این ایپزود را از اول دید و از تماشای دنیایی که کریگ مازین با تناسخ روح بازی در اثرش به وجود آورده لذت برد.
بررسی سریال The Last of Us: قسمت دوم | زیبایی یک دنیا
همه ما HBO را با الگوی ساخت و ساز وسیع و در عین حال با ظرافت در سریال و فیلم سازی میشناسیم. شبکه کابلی ای که در ابتدا با سریالهایی همچون شنود، سوپرانو ها و جوخه برادران به محبوبیت رسید. و در ادامه با آثاری به مانند بازی تاج و تخت و چرنوبیل به جایگاه ویژهای بین مخاطبان سینما و تلویزیون پیدا کرد. آثار تولیدی این کمپانی از کیفیت و زیبایی ساختاری بارزی برخوردار بودند. که بعضی هایشان حتی بعد از گذشت چندین دهه از اتمام پخششان همچنان مخاطبان و طرفداران پایبند به خود را دارا هستند. و از خیلی هایشان به عنوان یا در در کنار “بهترینها” یاد میشود.
تولید مجموعه آثار تلویزیونی با اصالت همیشه چالشی برای شبکه های کابلی ای که دوست دارند مخاطبانشان همیشه سر پای آنان باشند و از دیدن محتوا های اختصاصی آنان لذت ببرند و به ندرت به کانالی دیگر سوئیچ کنند یکی از بزرگترین چالش های این شبکه هاست. و HBO همیشه پای ثابتی به عنوان غول یا Boss Fighterیی برای شکست دادن و گذر از این چالش هست و خواهد بود. چرا که با الگویی کاملا معین در تعیین عوامل، در اختیار قرار دادن بودجه کافی و آزادی عمل به سازندگان آثارش یکهتاز در صدر جدول دیده شدن میایستد.
محصول جدید این کمپانی یعنی سریال آخرین بازمانده از ما یا The Last Of Us نمونه حی و حاضر یک اثر به یاد ماندنی در خلق فضاسازی و با کیفیت در داستان سراییست که HBO برایش کم نزاشته، با بررسی سریال The Last of Us همراه باشید.
بررسی سازنده قسمت دوم سریال The Last of Us
بعد از قسمت اول که در مدت زمانی مقرر دنیای تیره و تاریکی که کریگ مازین برای اقتباس از دنیای لست آو آس مد نظر داشت به تصویر کشید. و چارچوبهای “انسان بودن” و “زنده ماندن” را با چاشنی “حریص بودن” به مخاطبینش معرفی کرد. و با کولهباری از حرف تازه سفره دلش را برایمان باز کرد.
حال قرار است در قسمت دوم رهسپار سفری در دنیای به ظاهر مرده ولی در باطن زنده و کشنده با بازتابی از جذابیتهای ویرانی همراه شخصیت های محبوبمان جوئل و الی که در ابتدای شکلگیری رابطهای گرم و صمیمی هستند بشویم. سفری که قرار است چشم آنان را به زیبایی هایی نحیف و پلیدی های سخیفی که در پیرامونشان به اشکال متفاوتی مانند دوست و دشمن ظاهر میشوند باز کند. و در عین حال مارا با دید درونی هرکدام از آنها آشنا کند.
حضور نیل دراکمن در استودیو ناتی داگ
و نیل دراکمن، پدید آورنده دنیای لست آو آس قرار است مارا در پیوندی مجدد که با دنیایش برقرار خواهیم کرد همراهی کند. او برای اولین بار در سال ۲۰۰۴ در سمت برنامه نویس برای بازی Jack3 به استودیو ناتی داگ ملحق شد. و چند سال بعد موشن کامیک Uncharted: Eye of Indra برای پیشدرآمدی بازی Uncharted: Drake’s Fortune که خود به عنوان طراح و نویسنده در پروسه ساخت آن ظاهر شده بود را نویسندگی کرد. که هردو از اولین آثارش در سمت نویسنده به شمار میروند.
امی همینگ کارگردان این عنوان و کارگردان هنری Uncharted 3: Among Thieves بعد از همکاری با دراکمن در چندین پروژه متوالی او را به بروس استرلی که کارگردان اصلی آنچارتد ۳ بود معرفی کرد. و استرلی بعد از مشاهده آثار دراکمن و پتانسیل نهفتهای که او در نویسندگی داشت تصمیم گرفت با وی در ساخت پروژهای مشترک همکاری کند. پروژهای که جاهطلبانه تر از آثار اکشن محوری که ناتی داگ با آنها شناخته میشد بود.
نیل دراکمن؛ مغز متفکر The Last of Us
دراکمن به تنهایی وظیفه نگارشش را به عهده گرفت و از آنجایی که اولین تجربه اش در سمت کارگردانی یک بازی ویدئویی که به مراتب سخت تر و طاقت فرسا تر از یک فیلم سینمایی بود، بیشتر وظیفه کارگردانی به دوش استرلی بود. و دراکمن ناظری بر به تصویر کشیده شدن ایدههایش به واسطه تیم عظیمی بود که بیوقفه روی این عنوان کار میکردند. به قطع نیازی به ستایش و پرستش مجدد The Last of Us دراکمن و استرلی نیست. و آنان که حتی برای مدتی کوتاه وارد دنیایش شدند، از دیدن وسعتش لب به تحسینش گشودند و این پدیده وصفناپذیر را در آغوش گرفتند.

البته دراکمن دنیایش را نصفه و نیمه ول نکرد. او با نوشتن کامیک بوک ۴ شمارهای رویا های آمریکایی و کارگردانی DLC بازی و همچنین بازگشتش برای قسمت دوم دست به قلم برد و شروع به گسترش و تکاملش کرد. بعد از تمامی پستی و بلندی هایی که برای دنیا سازی اثرش انجام داد حال بهگونهای انگار BackSpace زده و دوباره به لبه نقطه اوجش بازگشته.
جایی که برای اولین بار شروع به مجسم کردن سازهای عظیم و با ابهتی کرد. و آماده است تا قلعههای داستانش را بلندتر و بلندتر و باشکوهتر از آنی که بوده بکند. و به راسخیت بیشتر و بیشتر دوستدارن اثرش را شریک آنچه همیشه در نظر داشت روا دارد. ولی او باید شروع کارش را چگونه کلید بزند تا دنیایی که پیشاز این خلق کرده بود را از نو ساخته و همان تنش و حس بقا در عین متواری شدن احساسات را بیان کند. اما برای همه این امور چه چالش هایی سر راه دارد؟
همکاری دراکمن و مازین نتیجه قدرتمندی بر جای گذاشت.
در قسمت اول چالشهای مازین برای به ثمر رساندن و تحقق اثری که مخاطب را از خود نراند و به مراتب اورا صرفا با شباهات سطحی یاد منبع اقتباسش نیندازد و شروعی طوفانی و درخور خلق کند که درعین این که مخاطبش را کاملا به یاد منشا میاندازد، طراوت و تازگی دارد. و حس زوری و امری بودن روایت وقایعش برای رسیدن به اصل کاری و خلاصه کاری مضر در آن احساس نشود نتیجه داد. و شاهد یک روایت منسجم از سیره وقایعی که قرار است استارت ورود یک دنیای استثنایی را رقم بزند بودیم.
حال دراکمن در این قسمت که اولین تجربهاش در سمت کارگردانی یک اثر لایو اکشن به شمار میرود؛ وظیفه دارد تا مارا در جهانی که مازین وجه زنده ولی تاریکش را به تصویر کشیده. وجه مرده ولی متخاصمش را متصور شود.
او پیشاز این نشان داده بود همیشه در اولین تجربههایش در هر زمینهای سنگ تمام میگذارد. و با ترکیب کاری که در آن خبره شده و کاری که در آن تازهکار است فرمولی کارساز روی موضوعیت کارش پیاده میکند. ولی از آنجایی که سناریو این قسمت هم به دست مازین نوشته شده، او باید تمام تمرکزش را روی کارگردانی بگذارد. و با به وجود آوردن اتمسفری که در فضایی سفید همراه لباس های موشن کپچر و پرده های سبز خلق کرده بود، با حس و حال واقعی و خاکی تر و همچنین با همزاد پنداری بیشتر فرمول برنده را به اجرا دربیاورد.
بررسی سریال The Last of Us: داستان قسمت دوم
در بررسی سریال The Last of Us به قسمت دوم رسیدیم. شروع ایپزود دوم مارا دوباره به سال ۲۰۰۳ در جاکارتا اندونزی و غذاخوری ای شلوغ و سرزنده میبرد. با توجه به منطق لست آو آس میدانیم سرزندگی در این دنیا بی معنیست. و هیچ چیز قرار نیست همیشه معمولی و طبق روال پیش رود. این سکانس با ورود دو افسر بالارتبه به غذاخوری خفه میشود و ترس نگاهها میاندازد.
خنده از صورت مردمی که چندی پیش در حال خوش و بش کردن و خنداندن هم بودند، محو میشود. و به دو افسر با بهت زدگی خیره شده و سوالاتی که حتی به زبانشان نمیآورند فقط و فقط با نگاه ها به صورتشان چیره میگردد. ترس بر چهره زنی که افسران به وی خیره شده غالب و غذایی که درحال تناول بود سمی در گلویش میشود. سوالات زیادی در سکوت این واقعه هم از ذهن ما بینندگان و هم حضار آن صحنه رد و بدل میشوند.

این زن کیست؟ چه جرمی مرتکب شده؟ چرا افسرانی رتبهدار بر بالینش در این محل حاضر شدند؟ و سوالاتی از این دست که ایپزود به رفته رفته جواب هایشان را روی میز گذاشته و طلبی هم نمیکند. در ماشین در حالی که افسران در حال اسکورت وی هستند، متوجه میشویم این زن قارچشناسی قهار است. او جرمی مرتکب نشده و برای موردی که به حرفه اش مربوط است، از سوی مقامات احضار شده.
قسمت دوم مخاطب را منتظر پاسخ نمیگذارد.
در ادامه روند ایپزود هر لحظه سوالی مطرح میکند. و لحظهای دیگر حتی بدون ارائه زمانی به مخاطبش برای حدس زدن سریعا جوابش را عیان میسازد. زن دانشمند به مرکز تحقیقاتی برده شده و وارد آزمایشگاهی میشود. که چند محقق سراسیمه در آن حاضرند و از وی خواسته میشود نگاهی به نمونه داخل میکروسکوپ بیاندازد. او متوجه میشود ایفوکوردیسپز یا همان قارچ سر چماقی ماری همان گونه که بافت غشای انسانی برای از بین نرفتن به کلورازول آغشته میشوند،، به این ماده آغشته گشته. و وقتی که متوجه این قضیه میشود پوزخندی میزند و با اطمینان صحت این امر را رد میکند. و با نگاهی “ماهم همین فکرو میکردیم”طور از طرف افسر مواجه میشود.
در صحنه بعدی دانشمند وارد محفظهای همراه با پوشش مخصوص میشود. از طریق افسر که درحال تماشای اوست اخطاری در باب حالت تهوع پیدا کردن میشنود. و رفتهرفته فضا برایش تنگتر و تنگتر میگردد. جسد زنی میانسال برای کالبد شکافی مهیاست. و افسر با ترسی در چشمانش به دستان دانشمند که قرار است ماهیت حقیقی این جسد را کشف کند، خیره شده. دانشمند با دیدن سوراخی در سر جسد مبهوت شده.
هرچه بیشتر در حال واکاویست ترس بیشتر و بیشتر سراغش میآید و دستانش کمی به لرزه میافتند. با اشاره مجدد افسر به زخمی حاصل گاز گرفتگی روی پای جسد بر میخورد. و بعد از متوجه شدن این که منشا انسانی دارد، با برشی ظریف برای دیدن بافت های متراکم با همهگیری ریشه های قارچ زیر پوستش مواجه شده و هوش از سرش میپرد.
سریال The Last of Us در اجرای مولفههای آثار زامبی محور موفق عمل کرده است.
او که عمری را بر روی مطالعه این نوع از قارچها صرف کرده بوده و صراحتش از بیخطر بودنش برای انسان صد از صد بود. و حال هرچه که میداند و نمیداند برایش بی معناست. بعد از مواجهه با این پدیده دهان جسد را هم برای واکاوی باز میکند و وحشت همتای وجودش میگردد. قارچ نه تنها از بین نرفته بلکه با جهش ژنتیکی موفق به وفق دادن خود با دنیایی که انسان ها از طبیعت گرفتند شده. و حتی ریشههایش هم زنده و متهاجم اند.
با دیدن بیرون آمدنشان از دهان جسدی بیجان بی برو برگرد فرار را بر قرار ترجیح میدهد. در سکانس بعدی ما اورا در حاله ای از اضطراب و تنش عصبی میابیم. که هنوز دیده خود را درک نمیکند و سعی در پیدا کردن دلیلی برای توجیه آن است. افسر از راه میرسد و حال زمانش رسیده او سوالاتش را بیان کند.
سوالاتی که پشت سر هم بیان میشوند
سوالاتی که در همه آثار زامبی محور رایج و جزئی جداناپذیر از پیکره داستانی آنان است. چرا مرد؟ چگونه مرد؟ قبل از مرگ چکار کرد؟ چند نفر را گاز گرفت؟ خودش را چه کسی گاز گرفته بود و از قبیل سوالات که همیشه جوابی محو دارند. مازین در ایپزود قبل با قرار دادن یک محاوره تلخ از سیر اتفاقات وحشتناکی که قارچهایی نظیر کوردیسپز میتوانند برای نابودی نسل بشر رقم بزنند؛ قصد داشت یک فرضیه طرح کند که چگونه ممکن است یک علل طبیعی معلول یک فاجعه فرابشری باشد. و با ارائه نظریه و تئوریهایی که واقعی تر از حد نصاب “نظریه” بودند، خواست به انسان ها گوشزد کند که خطر همیشه عاملی آزمایشگاهی یا اتمی نیست.
بلکه همیشه منشا خطر طبیعیت بوده و طبیعیت وحشی است. با کسی خصومت ندارد. و همانگونه که همه اکوسیستم ها در تلاش برای بقا و پایداری محیطی هستند، طبیعیت نیز اساسا به دنبال راهی برای فرار از نابودی میرود. برایش فرقی ندارد که چگونه حیات اطرافش را از بین میبرد و ماهیتش را دگرگون میکند.

هماهنگی بالای قسمت اول و دوم.
پیام مازین برا مخاطبانش از افتتاحیه قسمت اول واضح، آشکار و دهشتناک بود. و افتتاحیه قسمت دوم با رسم دنیایی که در آن تمامی نظریاتی که در یک برنامه تلویزیونی در سال ۱۹۶۸ بیان شده بود کاملا محقق شده، قصد به منظور رساندن تمامیت حرفش را دارد. گونهای که افتتاحیه اول به مثل جمله ای ناتمام بود که دومی تکمیلش کرد.
افسر از دانشمند خواهان است تا هرچه سریعتر تحقیقاتش را روی یک پادزهر یا واکسن شروع کند. و از شیوع این قارچ که عملا هرگز از بین نمیرود، جلوگیری کند. دانشمند همانگونه که در ابتدا با قاطعیت رشد کوردیسپز در بدن انسان را رد کرد، رو راست به صورت وحشت زده وی نگاه میاندازد. با گوشزد کردن این امر که تمامی عمرش را صرف تحقیق روی ماهیت این قارچ کرده وجود درمانی برای این نابودی را نقض میکند.
افتتاحیه های قسمت اول و دوم مکمل یکدیگرند.
نوع فیلمبرداری این صحنه، تدوین و نبود موسیقی پسزمینه و فوکوس روی صورت دو طرف گفتگو دقیقا مارا یاد پایان افتتاحیه ایپزود اول میاندازد. قطعیت و ترسی که بر کل چند ثانیه پایانی چیره است مارا جایی که دکتر نیومن با چهرهای جدی و به دور از هرگونه طرح معما در جواب مجری که پرسید: “اگه واقعا همچین اتفاقی بیوفته چی میشه؟” گفت: “ما می بازیم”. درست در لحظهای مشابه بود که دانشمند با همان نگاه رو به افسر که سوالی مشابه پرسیده بود. که تنها راه نجات بخشیدن بشریت را نابودی کل یک شهر با بمبارانش معین ساخت.
دیالوگ هایی که در هردو افتتاحیه رد و بدل شد مکمل همدیگر و روشنی بخش تاریکی ای هستند. که ممکن است رخ دهد و شرایطش کاملا مهیاست و بشر هم در مقابلش مبناست.
بررسی سریال The Last of Us: تئوری داغ قسمت اول
همچنین در افتتاحیه قسمت دوم یکی از تئوری داغ طرفداران در باب قسمت اول تقریبا تحقق میابد. شرح این تئوری به این شکل است: جاکارتای اندونزی یکی از بزرگترین منابع تولیدات و صادرات آرد در جهان است. و بیشتر محصولات آردی در سراسر دنیا را تامین میکند. همچنین بستر رشد و انتشار بسامد عظیمی از بیماری ها و از همه مهمتر جذب هاگ انواع قارچها در صورت بیدقتی و رعایت نکردن بهداشت هم هست. زنی که جسدش مورد کالبد شکافی قرار گرفت قبل مرگ در یک کارخانه تولید آرد کار میکرد. و حتی زمانی هم که گاز گرفته شد باز هم به کار خود ادامه داد. حتی قبل او یعنی فردی که اورا مبتلا کرد هم به احتمال زیاد در محیطی یکسان با وی کار میکرده.
پس در نتیجه آردی که از این کارخانه به سراسر دنیا صادر شده، عامل اصلی شیوع کوردیسپز محسوب میشود.
مازین در قسمت اول کوردیسپز را تشریح کرد. و به ما ساز و کار این که چگونه میتواند یک فاجعه زیست محیطی تاریخی را رقم بزند را آموخت. حال در این قسمت عوامل این که چطور شیوع پیدا کرد را وصف نمود. همانطور که در قسمت اول از طریق رادیو به ما شهر و کشور مقصد بیماری را مشخص روا داشته بود. افتتاحیه های هردو قسمت مهمترین و پرتنش ترین بخشی هستند، که مازین با تسلط کامل بر این که چگونه بتواند آنها را از ایدههای مشخصی که روی کاغذ آمده همچون یک مستند مسند کند را داراست.
افتتاحیه های بسیار قوی
هرچه جلوتر میرویم افتتاحیه ها برنده و تیره تر میشوند. و ترسمان نسبت وقوع احتمالی همچین قضایایی را گسترش میدهند. که تمامی این ها نشان از خط روایی ظریف مازین برای تکامل تمامیت آرک پتانسیل جهان لست آو آس و رکن بندی اصولی آن دارد. در ادامه هم به قطع قرار است بیشتر نظم و هماهنگیای که مازین در پیوست وقایع به هم مقرر کرده نه تنها در این افتتاحیه ها بلکه در جزئی ترین ارکان سریال هم شاهد باشیم.

الی؛ روزنه نوری در تاریکی
ایپزود ادامه مییابد اینتروی نمادینش پخش و با یک شات از الی با بازی بلا رمزی در حالی که بر روی علفزاری خوابیده شروع میشود. این صحنه شاید ساده و حتی بیاهمیت به نظر برسد. ولی اگر به نوع دکوپاژ به کار رفته برای آن دقت کنید متوجه پیام کلی این ایپزود از شروع تا به الانش میشوید. نوع خوابیدن الی بر روی علفها به مثل بچهای در رحم مادرش است. دور و برش را سرسبزی فرا گرفته که نشان از روشنایی ایست که وجودش به ارمغان میآورد. گویی که انگار الی نجاتبخشی تازه زاده شده بی آلایشیست که اندرون تباهی و تاریکی ای که پیرامونش را احاطه کرده چشم گشوده تا با موهبتی که دارد جهان را از این تاریکی بیرون بکشد و نور درونش را با همگان سهیم شود.
قارچی که بلای جان انسان ها شد.
در هر دو افتتاحیه های هردو قسمت به صراحت و بی هیچ شکی اذعان شد که قرار نیست درمانی از آسمان برای این بلای زنده نازل شود. و به هیچوجه نمیتوان جلوی رشد و گسترشش را گرفت. درست بعد هردو بیانیهای که سنگ را از ترس در دل ذوب میکنند و به مانند دستی هستند که انسان را که خواب غفلتش گرفتار است تکان دهند. این الی است که برای نقض آنان به مانند فرشتهای نوزاد ظاهر میشود. الی امیدیست در بازيابی بیکرانه خاکستر و خرابه هایی که از تمدن، عشق و انسانیت در این دنیا باقیمانده است.
الی بیدار میشود و جوئل و تس را مسلح و حی و حاضر برای گلوله باران کردنش پشت سرش میبیند. در بازی اعتماد بین این سه به سرعت شکل میگیرد. و کم پیش میآید در شروع شاهد خصومتی بین آنان باشیم. ولی در این اثر قرار نیست بازی کاتسین هایش را کوتاه کند تا کنترل کاراکتر را هرچه سریعتر به دست بازیکن بدهد. قرار است قدم به قدم مارا در تشکیل آنچه که اساس لست آو آس را شکل میدهد همراه کند.
این تصمیم های اخلاقی هستند که داستان را خاص کردهاند
همچنین دراکمن به عنوان سردمدار هدایت سکان این قسمت وظیفه دارد تا علاوه بر همراهی ما در تشکیل این اساس، به عناصر دیگری از دنیای لایو اکشنی شده اثرش هم مانند ترس، مخفیکاری، تعلیق و عناصر دیگر نيز بپردازد. جوئل، تس و الی شروع به حرکت به سمت مکان مقرر شده از طرف مارلین برای تحویل الی میکنند. در این راه در عین بی اعتمادیای که بین جوئل و الی وجود دارد، تس به الی به چشم یک کلید برای رهایی از دنیایی که همیشه لعن و نفرینش از دهنش نمیافتد نگاه میکند.
شاید روح و جسم خسته او از این همه دردی که در زندگی متحمل شده به ستوه آمده دنبال دری برای خلاص شدن از شر و بیرحمی و ظلمی که همیشه و در همه آن در حقش شده میگردد. حال او کلیدش را داراست.
اما از طرفی دیگر جوئل به این قضیه بدبین است. تمام ۲۰ سالی که با درد و رنج سپری کرده و از هرکاری برای زندهماندن چه کشتن مبتلا و غیر مبتلا و چه ظلم در حق بیگناه و گناهکار دریغ نکرده. و گوشش از شایعه های بی پایانی در مورد پیدا کردن راه درمان و واکسنی برای آتشی که “انسان بودن” را در خود سوزاند پر است. هیچ دل خوشی نسبت به این ماجرا ندارد و این قضیه را یک شوخی میداند.
سختی هایی که جوئل متحمل شده روی خلق و خوی او تأثیر زیادی گذاشته است.
او دنبال راهیست تا تس را راضی به برگشت کند. و به هیچوجه هم نمیتواند قبول کند بعد از این همه سال شایعه و دروغی که مسری تر از کوردیسپز میان مردم پیچیده و در نهایت به وجود آمدن فرقه های افراطیای مانند فایرفلای ها منجر شده؛ حال یک ربالنوی زنده را در اختیار دارد که با سپردنش به دستان افرادی که از آنها بیزار است میتواند دنیا را نجات دهد.

زیرا او حتی خوب بودن خود را هم قبول ندارد. از نشستش در سایه مرگی آمیخته با درد که اورا به فردی خشک و بیروح مبدل ساخت اطلاع دارد. و آماده انجام منزجرکننده ترین کارها برای پول بیشتر است. حال قبول این که بالاخره بعد از این همه مدت میتواند آدم بهتری باشد و خودش را از سایهها برهاند و نور را قبول کند، برایش دشوار تر از مرگ است.
تمرکز روی محیط در قسمت دوم سریال The Last of Us
یکی از تکنیک هایی که دراکمن در طول این مسیر برای واقعی تر نگاه داشتن فضای ایپزود پیاده کرده استفاده به مراتب آشکار از دوربین روی شانه است. در بیشتر نماهایی که ما به دنبال کاراکتر ها داستان را دنبال میکنیم دید دوربین از روی شانه روایت میشود. و تکان خوردنش در طول مسیر شاید کمی حس صحنه را به بی راهه بکشاند. زیرا ما ترکیبی بسیار کارآمد از دوربین روی شانه ثابت و حتی نماهای بسته را در ایپزود اول مشاهده کردیم. سنگین کردن یک لبه ترازو به نسبت لبه های دیگر در انجام فیلمبرداری با یک سبک کمی شاید تو ذوق بزند.
ولی دراکمن قبلا آثاری را کارگردانی کرده که با چندین دوربین دور و اطرافشان فیلمبرداری میشدند. او به خوبی با تاکتیک قراردادن دوربین در هر نما برای به دست آوردن بهترین پوزیشن از هر جهت بینقص برای به تصویر کشیدنش آگاه است. و میداند که چگونه نماها را در خور و نزدیک به اثر اوریجینالش در بیاورد.
در طول ایپزود بیشتر از این که تمرکز روی شخصیت ها باشد روی محیط هاست. یه تصویر کشیدن یک شهر از بین رفته به واسطه بمباران های پی در پی، آسمان خراش های ویرانه که باهم برخورد کردند و فضایی که به کل به خزه و قارچ و نابودی آراسته شده کاری است که دراکمن در The Last Of Us Part II آن را به بهترین شیوه ادا کرد. و تجربه یک شهر طاعون زده را تماما با واقعی نشان دادن سیاتل و ویرانیای که در آن زیبایی های متداول دیده میشد نشان داد. همیشه تمرکز روی کاراکتر ها نیست که به داستان شاخ و برگ میدهد. بلکه زنده نشان دادن محیط هم همان قدر در تاثیر داستان گویی روی مخاطب تاثیر دارد.
استفاده مناسب از بودجه تولید
بر همه پوشیده نیست که در مبحث بودجه بندی این سریال از کلی جهات بسیار پرخرج ظاهر شده. و هزینه هنگفتی سر فضاسازی و ساخت دنیایش صرف شده. از حقوق ۶۰۰ هزار دلاری در هر قسمت پدرو پاسکال. تا ساخت ماکت های عظیم بازسازی شهرها و سازه های ویران و…؛ این امریست که دراکمن کاملا از آن مطلع است. و میداند با داشتن قدرت تنظیم بودجه کافی برای یک قسمت میتواند دنیایش را واضحتر از آنچه که قبلا به رشته تصویر در آورده بود مصور کند.
در طول قسمت ما لانگ شات یا شورتشات های متعددی از نماهای متنوع ایالت بوستون که انواع نماهای کوچک و بزرگ از مرگ شهر را فرا میگیرد را با چاشنی طنزی که بلا رمزی در آن ایجاد میکند میبینیم. و وارد اتمسفر تاریک و وحشتناک مواجهه با عوامل مرگباری مانند کلیکر ها هم میشویم. دراکمن همچنین از این امر مطلع است که نهتنها باید فضاسازی ای که میخواست و میخواهد را بسازد.
باید الگوی ساختاری ای که قبلا هم پیاده کرده بود را اینجا هم مورد استفاده قرار دهد. به عنوان مثال نوع بالا رفتن تس به کمک جوئل از روی دیواری برای باز کردن درب از پشت یا مخفی کاری و در سکوت باقیماندن و تقلا برای عقب راندن کلیکر ها و ضربه زدن بهشان و همچنین دست و پنجه نرم کردن با استرسی که موقع هجوم به یکی از کاراکتر ها به حس صحنه تزریق میکنند.
نیل دراکمن به خوبی از پتانسیل اثری که در دست دارد استفاده میکند.
دراکمن تکتک این سکانس هارا با الهام از اصالت اثر اصلیاش در جای جای ایپزود روانه کرده و با کمتر کردن دیالوگ ها و کششی که در سکانس های متنوع به وجود میآورد الگوی خود را به شکل موفق بازآفرینی میکند و نشان میدهد فرمول برنده در هر شرایط و به شرط استفاده صحیح همیشه برنده خواهد ماند. همچنین مازین برای این قسمت در سمت نویسنده هم کم کاری نکرده و مارا بیشتر با الگوریتم جدید هیولا های دنیایش آشنا میکند.
زامبی هایی که همانگونه که در بررسی قسمت اول اشاره کردم هدفشان خوردن گوشت قربانیانشان نیست بلکه انتقال هاگهای کوردیسپز به بدن تمامی موجودات زنده چه حیوان و چه انسان است که با شاخک های نخی که از تمامی بدن مبتلا ها خارج میگردد همراه است.
ریشه های کوردیسپز در زمین به تمامی ریشه های ديگر به هم متصل هستند و فقط کافیست لمس شوند تا انبوهی از مبتلا به مکان مورد نظر حملهور گردند. دراکمن و مازین نشان میدهند که دستکاری در سیر روایی منشا اقتباس میتواند تا حدی خوب عمل کند که حتی از کلیشههایی که داستان اصلی به آنها دچار گشته بود دور شده و به نوینسازی روی بیاورد و به قدری داستانسرایی پختهای تحویل مخاطبانش دهد که نهتنها از آن سیر نشوند بلکه تا آخرین تهمانده دیگ هم بجوند.
در سریال The Last of Us همه چیز تازگی دارد.
سکانس های خفقانآور ایپزود از نور پردازی و زاویه درست دوربین بهره میبرند و گویی در بینقص ترین نقطه تصویر برداری قرار گرفتند که باعث میشود طناب ارتباط ما هر لحظه بیشتر و بیشتر با ماهیت سفتتر شود و ذهن مارا در خود اسیر میکند و با نشان دادن بهترین ایدههایی که میتواند ادا کند پای خود را از یک اثر اقتباسی ساده فراتر میگذارد. ایپزود در نهایت با آن صحنه آشنا به پایان میرسد. سه همسفر به نقطه تعیین شده میرسند و شرایط آنطور که باید پیش نمیرود و متوجه میشوند طرفین معامله یک به یک به جان هم افتادند و در درگیری ای همگانی همه باهم کشته شدند.
بعد از دیدن همچین مکاشفهای تس بیقرار شروع به به هم ریختن زمین و زمان به قصد پیدا کردن راهی دیگر برای ارتباط با طرفین معامله میگردد و تنش های عصبی پشت هم به او دست میدهد و پشت هم دم از راهی دیگر میزند در حالی که خود به آخر خط رسیده. الی متوجه میشود که او گاز گرفته شده و زخمش در نیم ساعت گذشته شدیداً عفونت کرده و تس با دیالوگ هایی آشنا شروع به فهماندن این امر به جوئل که بالاخره بین تمامی آن شایعات پوچ و امیدهای واحی، واقعیتی پدیدار شده که میتواند کابوس دنیایی که در آن میزیستند را یک بار برای همیشه اتمام دهد و در نهایت به مثل بازی جانش را برای فرار الی و جوئل فدا میکند ولی چه بسا در سکانسی بسیار مشقتبار تر.
نتیجه گیری در بررسی سریال The Last of Us: قسمت دوم
در نهایت قسمت دوم سریال The Last of Us با نشان دادن این که دنیای وصف شده در آن در عین حال که چقدر میتواند بر پایه مرگ و خون بنا نهاده شده باشد، زیبایی های خاص خودش هم داراست و به قولی ویرانی را آبادیای در بند مجسم میکند. مازین از جادوی خود برای خلق بهترین صحنه ها دست نمیکشد و دراکمن در به تصویر کشیدنشان تمام تلاشش را میکند تا همانگونه که خود مازین در قسمت اتمسفری بیبدیل و زننده خلق کرد، اینجا هم همان امر را وسیع تر و جمع و جور تر در یک راستا پیش ببرد و در انجامش هم موفق عمل میکند.
در بررسی سریال The Last of Us تنها ضعف این ایپزود را میتوان بخش رویارویی با کلیکر ها دانست. درست است که سعی شده تا تهدید آنان واقعی تر جلوه کند ولی گریم و نوع حضورشان از مرگبار بودنشان میکاهد و تا حدودی مصنوعی جلوه میکند. اما در جمعبندی نهایی این قسمت مانند نامهای عاشقانه از سوی دراکمن به دوستداران دنیای لست آو آس است که با تحکیم الگوی کریگ مازین فرسنگ ها برتر شده و بارها میتوان از دیدن سکانس های بی صدا و متراکم آن که حس و حالی تازه و زنده را در نماهایی به ظاهر مرده تداعی میکردند لذت برد.
سریال The Last of Us جا پای بزرگان این ژانر میگذارد.
سکانس هایی که وجودشان با طبیعی بودنشان در سریال هایی مثل واکینگ دد یا بلک سامر نیاز بود تا حس همزاد پنداری نیاز به بقای واقعی را در دل مخاطبشان به وجود آوردند اما حال سریال آخرین بازمانده از ما هرچه برای احیای ژانری که گویی خیلی وقت است تکراری و کلیشهای جلوه میکند را در اختیار دارد و با دانستن اختیاراتش یکهتاز به استقبال گرم افرادی که از دیدن تکرار و تکرار یک پدیده پشت هم خسته شدند میآید و آنان را با خوشروئی از خود خرسند میسازد و برای لذت بیشتر از تکتک عناصر وجودش در انتظار میگذارد.
بررسی سریال The Last of Us: قسمت سوم | پیچش عشق و مرگ
در دو قسمت گذشته بررسی سریال The Last of Us نگاهی اجمالی داشتیم به دنیای لست آو آسی که کریگ مازین خلق و شیرینی ها و تلخی هایش را بیپرده و خالص برایمان به نمایش گذاشت. گاهی گریاند و گاهی هم خنده بر لبانمان آورد. گاهی هم مارا غرق در وسعت و بیکرانه زیباییهایی که با چاشنی نابودی و انزوا آمیخته گشته بود کرد. اما به ذِرس قاطع مهمترین نکتهای که باعث شد گهگداری دلبستگی بین ما و دنیایش به ارمغان بیاید شجاع بودنش بود.
شجاعت: مهمترین فلسفه ساخت The Last of Us
شجاعت در بازخلق بسیاری از صحنهها مشابه و حتی بی تغییر و انتقال آنها از منبع اقتباس به اثر مقتبس و همچنین آویختن آنان با تازگیای خاص و قوانین و معیار های نوین باعث شد که دست مازین و سازندگان در تغییر درازای داستان هایی که خیلیها فکر میکنند، میدانند و شاید بارها و بارها شنیده و دیدهاند، به قدری باز و گسترده باشد که بتواند با در برگرفتن تمانی عناصر ممکنه تجربهای مجدد و درخور تحویل مخاطبانشان بدهند.
تجاربی که اغلب به قدری جدید اند که گویی اولین بار است آنها را به چشم میبینیم. درحالی که با اندکی تفکر میتوانیم یک پلات داستانی کوتاه از بازی اصلی را در ذهنمان به یاد بیاوریم که در اینجا شاید بند و بست داده شدنشان هستیم. نکاتی که شاید به خاطر چارچوب “بازی بودن” اثر فکر نمیکردم به یک اثر اقتباسی راه یایند. ولی حالا شاهد جانبخشی به این نکات هستیم.
بررسی سریال The Last of Us: داستان قسمت سوم
ایپزود با نمایی از برگ درختان جنگل و صدای روانی رودخانه و آوایی سوزآور از همان نواهایی که سانتائولایا با نواختنشان همیشه طعم و بوی صحنه هایی که آثارش بر روی آن قرار میگرفتند را چندین مرتبه پویاتر میکنند و نگاه مخاطب را باز تر، آغاز میشود. جوئل در کنار لبهی رودخانه ایستاده و در حال شستن زخم های دستش است.
زخم هایی که در ایپزود اول آنها را به عنوان نمادی بر جدیت آغاز ماجراجویی که انتظارش را میکشید کسب کرده بود. شاید جوئل با خالی کردن خشم و نفرت خود روی آن مامور فراموش کرده بود که ۲۰ سال از زمانی که دخترش را از داد میگذرد. ۲۰ سال است که در غم و اندوه از دست دادنش به یک انسان تیرهدل حریص بدل گشته و انگار همانجاست که تاریخ دوباره تکرار میشود و چرخ سرنوشت فرصتی به جوئل برای بازپسگیری فرصت از دست رفته و جبرانش میدهد.
غم از دست دادن تس
او سنگ های رودخانه را برای علامت گذاری محل بازگشتش روی هم میچیند. کاری که در مکالماتی که تس و جوئل در بازی داشتند بارز بود و حال او تنها این کار را انجام میدهد. در بازی چندان به رابطه جوئل و تس بها داده نمیشود. و آنها را بیشتر همکار یا Partner نشان میدهد تا افرادی که به کمک یکدیگر نیاز دارند و همدیگر را به مقاصد نهچندان مشترک ولی وابسته به یکدیگر همراهی میکنند. جوئل تنها همراهی که در این دنیای پست بند انسان بودنش را سفت نگه میداشت از دست داده. و گویی دیگر نمیتواند بفهمد واقعا در چه موقعیتی قرار دارد.
تس در قسمت قبل با بازی درخشان آنا تورو یک قسمت تمام را بی هیچ درنگی درخشید. و به خوبی نشان داد که چقدر وابسته جوئل است و بلعکس. با نگاه هایی که به انواع زوایای دوربین در هر صحنه داشت بیشتر و بیشتر این حس را در مخاطب ایجاد کرد که با او خو بگیرد و از مرگش شوکه شود. در بازی هنگامی که تس گزیدگی خود را به جوئل نشان میدهد وحشت او را فرامی گیرد و به لرزش و تتهپته کردن میافتد. ولی در سریال تمامی این وحشت به چهره خشک زده پدرو پاسکال خلاصه میشود. چهرهای که بیشاز هر حالتی شوکه شدن را تداعی میکند و ترس را در فضای حاکم فرا میخواند.
قدرت مازین در نشان دادن غم کاراکترها
چشمانی که از حرکت میایستند و بدون لحظهای پلک زدن به زخم خیره میشوند. گویی که لحظهای تشنج به جوئل دست داد. اگر تس او را از خلسه خوفی که به آن فرو رفته بود بیدار نمیکرد هر لحظه ممکن بود غش کند. این همان چیزیست که قلم مازین میسازد. ایجاد ترسی که فقط به نگاهی ثابت و صورتی بی حرکت متمرکز است. در چرنوبیل هم اگر به یاد داشته باشید در هر قسمت که شخصیت اصلی متوجه نکتهای مرگبار از حادثه میشد، با نگاهی ثابت فقط به طرف مقابل نگاه میکرد. و وارد شوک و پانیکی همراه لرزه و خشم نمیشد.
حال در شروع این ایپزود جوئل دقیقا همان نگاه و صورت را داراست. نمیتواند از شوک از دست دادن صمیمی ترین آدمی که بر روی زمین برایش باقی مانده بود را هضم کند. ناگاه همان کاری را میکند که عادی بودنش به این بود که همراه تس انجامشان دهد. حال که به تنهایی سنگ روی سنگ میگذارد گویی برایش بیمعنی و نالازم جلوه میکند. درحالی که در بازی مرگ تس شاید در ابتدا و گذرا جوئل را احساساتی و شوکه کرد؛ ولی رفته رفته به فراموشی سپرده شد. ولی مازین با این صحنه کوتاه به ما گوشزد میکند که این داغ قرار نیست هرگز از دل جوئل پاک شود. و همیشه و همه زمانی وقتی به یادش میافتد چشم هایش خشک میشوند. این پاسکال است که قدرت ارائه بازی قدرتمندی هم با چشمانش را داراست.
تأثیری که تس روی جوئل گذاشت
در بازی تس بعد از گزیده شدن متوجه شد کارش تمام است. او دانست تنها کاری که از دستش بر میآید مقرر کردن راهی برای خروج انسان از نابودی همیشگی و حیوانی زندگی کردن است. تس درست قبل از مرگش این هدف را به جوئل هم گوشزد میکند. و فداکاری ای در این راه انجام میدهد که در تصریح کردن این هدف به جوئل تاثیر بهسزایی میگذارد. و به هدف خود جوئل هم مبدل میگردد. اما در سریال همچین چیزی قرار نیست حتی بعد از مرگ تس برای جوئل شکل بگیرد. جوئل صرفاً به این منظور الی را همراهی میکند چون که تس قبل مرگش این را از او خواسته بود.
اولین خواستهای که جوئل بعد از این همه سال همراهی تس از وی شنیده بود. زیرا که قبل از این تس هرگز خود را تسلیم خواهش و تمنا کردن از جوئل برای انجام کاری نکرده بود و همیشه ثابت قدم پیش میرفت. ولی درست قبل از دست رفتنش بود که بالاخره زبان باز کرد و از جوئل خواست تا الی را همراهی کند. حال جوئل هم هدفی جز اجابت کردن خواسته تس ندارد. ایپزود ادامه مییابد و مارا از بین جنگل ها رد میکند و مصاحبت گرمی به واسطه شیطنت الی به ارمغان میآورد.
افتتاحیه قسمت سوم سریال The Last of Us
برخلاف دو ایپزود قبل که با افتتاحیه های طوفانی آغاز شدند این قسمت از قرار دادن افتتاحیه ای مجزا خودداری میکند. و تمانی صحبت هایش را در روند خود ایپزود قرار میدهد. در طی گفتگوی بین الی و جوئل متوجه میشویم پاندمی کوردیسپز در ۲۶ سپتامبر سال ۲۰۰۳ آغاز شده. قارچ در طی ۲ روز کل جهان را فراگرفته که تصدیق دیالوگ نهایی دکتر نیومن در افتتاحیه اول است. در ادامه گفته میشود عامل انتقال کوردیسپز مواد غذایی پایه یعنی آرد و شکری که در بیشتر نقاط جهان با مارک های یکسان و به واسطه صادرات فروخته میشدند است. که این هم تصدیق تمامی سرنخ هاییست که افتتاحیه قسمت دوم از نوع شیوع بیماری تقدیممان کرد.
این مکالمه هرچند توصیفی ولی کلیدی بود. زیرا که مهمترین فرق این سريال با دیگر آثار همژانر خود را نشان داد: نترسیدن از نشان دادن منشا انتقال بیماری به هر نوعی و توصیف و نحوه شیوع آن به طور مفصل، جامع و کامل و همچنین تاثیر گذار. چرا که سریال در این سه قسمت نشان داد که واهمهای از پاسخ دادن به این سوال ندارد. و نمیخواهد دنیایی را متصور شود که این بیماری و دنیای پسا آخرالزمانی صرفا نقش تصویری دارد. بلکه او را همتراز با خطری که از جانب انسانهای فرصت طلب مکسر است قرار میدهد. و میخواهد جهان سازیای واضحتر داشته باشد.
The Last of Us سریالی نترس است.
کاری که رابرت کروکمن با اثر ماندگارش یعنی کامیک واکینگدد کرد. و سریالش هم در پنج فصل اولش قبل این که به ورطه تکرار کلیشهها بیوفتد انجام داد، نشان از این میداد که همیشه خطر خطر است و کم و زیاد ندارد. همیشه زهریست که پادزهرش همکاری و همیاریست. در ادامه برای جذب مخاطبانی که از این همه سودجویی و ادامه دادن به اثری که خیلی وقت پیش باید اتمام مییافت و حال با اسپینآف های درپیتی و بیمصرف سعی در گسترش جهانش به همان شیوه وابسته به کلیشهاش متوصل است، خسته شده و خیلی هایشان سریال اصلی را هم به زور تحمل کردند، آمد و منشا شیوع بیماری دنیایش را در مزخرف ترین اسپینآفش یعنی TWD: World Beyond مشخص کرد. اما باز هم شکست خورد و این خزعبل کنسل شد. چرا که دیگر این امر برای کسی مهم نبود و با پوزخندی میشود از کنارش رد شد.
سریال The Last of Us شبکه HBO دست به دراز کردن داستانش نمیبرد. و صاف و ساده درست برخلاف بازیاش اطلاعات کاملی را از دنیای ویرانهاش در اختیار مخاطبانش میگذارد. و بیخود و بیجهت آنهارا خام نمیکند تا برای دست یافتن به جواب این سوال به تماشای ۱۱ فصل سریال و ۲۰ تا اسپین آف بنشینند. این یکی از عناصریست که به راحتی بند زنجیر کلیشهها را در هم میشکند و جار میزند که حرفی برای گفتن دارد.
بررسی سریال The Last of Us: اشاره ای به فیلم 28 Days Later
همچنین در این مکالمه الی در ابتدا اشاره میکند که تئوریاش برای منشا و علت این بیماری میمون ها هستند. زمانی که جوئل اشاره میکند که قارچ جهش یافته با صراحت بیشتر به این موضوع اشاره میکند و معتقد است این بیماری مبدا آزمایشگاهی دارد و حاصل تحقیقات انسان روی میمون هاست. این امر اشاره مستقیمی به فیلم 28روز بعد دنی بویل و به نویسندگی الکس گارلند است. در آن فیلم هم منشا بیماری فراگیر زامبیها میمون های آزمایشگاهی تلقی میشوند. در ادامه بعد از اتمام توضیحات جوئل در رابطه با کوردیسپز الی میگوید: “خیلی منطقی تر از میمونا بود.” که تیکه مازین به منشا بیماری آن فیلم و برتر دانستن نسخهخود است. هرچند که علاوه بر خود بازی مشخص است الهامات گوناگونی از فیلم مطرح شده برای فضاسازی دنیای خود گرفته است.
ایپزود ادامه پیدا میکند و شاهد وروجک بازی الی و متحیر شدنش نسبت بیشتر پدیده هایی که دور و اطرافش میبیند هستیم. در نهایت به جالبترین بخش این قسمت میرسیم. بر کسی پوشیده نیست که هیچگاه توضیح منطقیای در اغلب بازی های شوتر برای پراکنده بودن مهمات در سراسر بازی ارائه نمیشود. و بازیکن آنها را رها شده در محیط بازی میابد و از آنها استفاده میکند.
مازین همواره تاکید بر جزئیات دارد
مازین طی مصاحبههای گوناگون و پرومو های متفاوتی که در رابطه با این سریال داشته اذعان کرده بود، از تمامی عناصر و جزئیات بازی در اثرش استفاده کافی را برده. و تروی بیکر هم در مصاحبه جدیدی که ارائه کرد، اذعان داشت دقت در پرداخت جزئیات رنگارنگ در این سریال به قدری بالاست که گویی مخاطب باری دیگر در حال تجربه خود بازی است. و به هیچ وجه لازم نیست چشمش به اینور و آنور باشد تا شاید ایستراگی در گوشه تصویر به چشمش بخورد. بلکه باید تکتک لحظات بازی را حتی لحظاتی که در گیمپلی تجربه کرده بود را به چشم ببیند. مازین از به وجود آوردن همچین موقعیتی سربلند بیرون میآید.
جوئل و الی به مغازه ای فرسوده که جوئل و تس قبلا در آنها مهمات جاسازی کرده بودند میروند. تا به قولی اینونتوری شان را سبک و کارآمد تر کنند. این بخش به شدت برای علاقهمندان به گیمپلی بازی ها بیشتر از داشتنشان جذاب است. وارد میشوند. اما جوئل به درستی به یاد ندارد که مهمات را کجا جاسازی کرده. او به مانند پلیری که در به در دنبال مهمات است و در مپ بازی به جستجوی مهمات مخفی شده میپردازد، دنبال جاساز هایش میگردد.
تغییرات مفیدی که سریال The Last of Us اعمال کرده
در این فاصله هم الی زیرزمینی مخوف را پیدا میکند. وارد آن شده و درست مانند بازی تروفی ای بر روی قفسهای پیدا میکند. همچنین به طور گذرا کمد سولهای مدارس هم که در بازی بیشتر مهمات دارویی در آنها پیدا میشود نشان داده میشود. که نشان از دقت و استفاده ایست که مازین از جزئیات یک بازی ویدئویی در اثرش بهره میبرد.
تغییر ریشه انتقال کوردیسپز هم یکی از معدود تغییرات موثر در پویا کردن ساختار اثر است. زیرا که در بازی های اصلي اگر همچین محیطی که غالبا رشد کوردیسپز در آن راحت تر اتفاق میافتد، کاراکتر های بازی مجبور به ماسک زدن برای مبتلا نشدن بودند. حتی یکی از مراحل مستعد بازی دوم پیدا کردن ماسک در محیطی قارچ زدهبود. اما اینجا کوردیسپز به واسطه ذرات معلق در هوا منتقل نمیشود. و حس بازیگران به واسطه رو به رو شدن با ترس های محیطی در اینجور اتمسفر ها را عیان و به زیبایی به تصویر میکشد.
مواجهه الی با یک کلیکر
الی با کلیکری که زیر آوار دفن شده مواجه میشود و ابتدا کمی احساس ترس نسبت به آن میکند. ولی بلافاصله به یاد میآورد که حتی اگر کاملا آماده حمله هم بود اتفاقی برای خودش رخ نمیداد. نزدیکتر میشود و کلیکر را با دقت برانداز میکند. با بریدن بخشی از پیشانیاش رشد قارچ را زیر پوست کلیکر مشاهده میکند. و کنترل کامل کوردیسپز روی آن را همانگونه که قارچ شناس در افتتاحیه قسمت دوم متوجهش شد را در میابد.
همینطور که در ابتدای افتتاحیه قسمت اول دکتر نیومن اذعان کرد؛ اگر قارچ کوردیسپز کنترل بدن انسان را به دست بگیرد، میتواند عواقب شدیداً دهشتناکی را به ارمغان بیاورد. زیرا به محض این که این اتفاق رخ دهد، میزبان کوردیسپز فقط و فقط به دنبال مبتلا کردن هر موجود زندهای با هاگ ها و لامهایش است. الی با بیرون آوردن چاقو و چرخواندش دور چشم کلیکر متوجه میشود چشم کلیکر فقط و فقط در راستای دیدن یک موجود زنده روبه رویش قفل میشود. و هیچ چیز دیگری به جز این امر توجهش را جلب نمیکند. که دوباره تصدیقی بر دیالوگ های حماسی افتتاحیه قسمت اول است. الی کلیکر را با اکراه میکشد و درست زمانی که جوئل کمی نگران حال وی شده با تروفی اش جلویش سبز میشود.
جوئل اسلحه سنگینش را درست مانند بازیکنانی که اسلحهای بهتر را جایگزین اسلحه سنگین و به درد نخورشان میکنند ریاستور میکند. حال او و الی روانه کمک گرفتن از آشنایان قدیمیاش بیل و فرانک میشوند.
کارگردان این قسمت: پیتر هوآر
تا اینجای ایپزود قبل این که فلشبکی به سیام سپتامبر ۲۰۰۳ داشته باشیم،، کنترل کاملا دست فیلمنامه مازین بود. کارگردان این قسمت پیتر هوآر صرفا روایتگر آنچه بود که در آن مهارت: شیمی بین یک نوجوان و بزرگسال. این کارگردان بریتانیایی برنده جایزه بفتا تجربه کارگردانی آثاری تینیجری مطرحی مانند آکادمی آمبرلا و این یک گناه است و سریال دکتر هو و چند قسمتی از سریال محبوب ابرقهرمانی نتفلیکس یعنی بیباک/ Daredevil را در کارنامه خود دارد. و به طور کلی بلد است چطور شیمی خوب بین کاراکتر های نوجوان خلق کند و از آنان بازی خوب بگیرد. همانطور که سریال این یک گناه است برایش بفتای بهترین کارگردان یک مینی سریال درام را به ارمغان آورد.
تمرکز او بیشتر روی ارتباط کاراکتر ها با یکدیگر و به تصویر کشیدن پیچش در بین رابطه دو نفره و یا چند نفره آنهاست. غالباً هم میتواند ارتباط بندی خوبی بین کاراکتر هایش خلق کند. در شروع ایپزود تا قبل از کات دوم و آغاز ماجرای محوریت سریال به خوبی کمکم صمیمی شدن جوئل و الی را همانطور که مازین مد نظر داشت مصور کرد. ولی آیا در ادامه هم موفق شده فرمول برندهاش را کارساز نگه دارد و شیمی خوب خلق کند؟
بیل و فرانک
ایپزود با کلیف هنگری گذرا مارا به سال ۲۰۰۳ و ۴ روز بعد شیوع کوردیسپز میبرد. فردی پشت کامپیوتر هایش در حال تماشای مردمی است که به واسطه ارتش در حال جابهجا شدن انتقال به محل قرنطینه هستند. سریال با نشان دادن اسکلت زن و نوزادش و سپس زنده آنان در فورشات فلش بک فرایندی معکوس برای شوکه کردن مخاطبش را اجرا میکند. به مانند قسمت اول که به صورت جبری چشم مارا نسبت اتفاقی که قرار است برای پسربچهای که به محض ورود به سازوکار فدرا بیاید بست. و در صحنهای که جسد او دست و پا بسته و کیسه به سر پشت کامیون نمایش داده شد، متوجه شدیم که مازین از هر فرصتی برای تحتتاثیر دادن احساسات مخاطبانش چه مرسوم و غیر مرسوم با مرگی مظلومانه دست نمیکشد. و باید همیشه منتظر دیدن صحنه هایی باشیم که درد این وقایع را مانند مشتی نثار قفسه سینهمان میکنند.
در سریال های زامبی محور و کلاً آخرالزمانی همیشه یک فرد وجود دارد که خودش را برای این شرایط یعنی پایان دنیا آماده کرده و تفکرات جامعه ستیزانه دارد. و تئوری های توطئه های همهجانبه دولت ها علیه مردم را موعظه میکند. این نوع کاراکتر به یک جوک و میم در بین آثاری که حتی ربطی به آخرالزمان هم ندارند تبدیل شده و به چشم یک شوخی تلخ دیده میشود. ولی در نسخه مازین از بیل، او همچین آدمی است؛ آماده، تعلیم دیده برای این شرایط تا اربابی خودش را در No Ones Landئی که همیشه خدا انتظارش را میکشید شروع کند. قوانین خودش را وضع کند و نهایت استفاده را از شرایط ممکنه ببرد و شروع به تجهیز کردن هرچه تمامتر خود در مقابل تهدیدات پیش رو کند.
نیک آفرمن بازیگر نقش بیل
قطعا نیک آفرمن بهترین انتخاب ممکن برای ایفای نقش بیل در هالیوود است. چون هم تشابه ظاهری دارد. و هم با بازی در سریال Devs الکس گارلند نشان داد از پس ایفای نقش شخصیت های آسیبدیده و جدی هم بر میآید. چرا که قبل از با ایفای نقش های طنز در آثار کمدی شناخته میشد.
ایپزود ادامه پیدا میکند و ما به مرور به تسلط کامل بیل را بر کل شهر متروکه و حصار کشیای به کل قلمرو و استفاده از هرگونه تجهیزات و آذوقه های جاری در شهر را میبینیم. به گونهای او بر روی هیچی همه چی میسازد. سریال این امر را به خوبی نمایش میدهد و از نشاندن بیل و لذت بردن از کلیکر هایی که در دام تله هایش میافتند و او با لذت درحالی که غذا میخورد از دیدن شکار هایش لذت میبرد، قصد نشان دادن روی تاریکی که افراد منزوی میتوانند داشته باشند. و باید فرصتش پیش بیاید تا خود واقعیشان را رو کنند را نشان میدهد؛ چیزی که در جامعه کنونی ما چندان هم نایاب نیست.
سقوط آزاد در قسمت سوم سریال The Last of Us
تا اینجای سریال است که ما جزئیات میبینیم. تلههای بیل را در اطراف شهر و احاطه کردن مرز های پادشاهیاش را هم همینطور. مانند نسخه درون بازیاش. اما ماجرا از جایی بیخ پیدا میکند که سر و کله فرانک پیدا میشود. اینجاست که قرار است شاهد سقوط های متعدد و اسفناک ایپزود باشیم. در ایپزود های قبلی تمامی تمرکز روی روایت داستانی و نقل یک استوری لاین منبسط برای ایجاد فضاسازی و شخصیت پردازی بود. ما چنین چیزی را تنها در کات اول این قسمت سریال The Last of Us دیدیم. کات دوم که قرار است مارا با کاراکتر های بیل و فرانک آشنا کند که عملاً فقط دارد وقتش را هدر میدهد.
در بازی جوئل در دام یکی از تله های بیل میافتد. چندین کلیکر به او درحالی که از هوا سر و ته آویزان است حملهور میشوند. بازیکن باید در این شرایط مشقتبار کلیکر ها را با شلیک های دقیق از خود دور کند وگرنه تا رسیدن بیل تکهتکه میشود. بیل میرسد و کلیکر هارا از خود دور میکند و جوئل را آزاد. هنگامی که با الی مواجه میشود اورا با دستبند به لوله ای بند میکند و چاقویی هم با زبان تند و زنندهاش زیر گلوی جوئل میگذارد که “اینجا چه غلطی میکنی؟!” الی دستش را از لوله جدا میکند و همراه آن و چاقویش به بیل حمله میکند. که درنهایت جوئل جلویش را از آسیب زدن به بیل میگیرد.
دیدار جوئل و بیل در بازی The Last of Us
در ادامه درحالی که جوئل و الی به قصد گرفتن ماشین از بیل پیش وی آمدهاند، او ابتدا حتی به صورتشان هم نگاه نمیکند و قصد همکاری ندارد. ولی بعدا وقتی نرم تر میشود و بدهیای که به جوئل سر نجات داده شدن جانش توسط وی داشت پشت هم توسط الی مانند پتک به سرش کوبیده میشود. در نهایت راضی به همکاری میگردد و برای راه انداختن ماشین از جوئل و الی میخواهد دنبال باتری ماشین و دیگر تجهیزات لازم برای تجهیز کردن موتور و آماده کردن ماشین نیاز دارند بگردند. این کارها مراحل ظریف و ترسناک آمیخته با چاشنی مخفیکاری به وقوع میپیوندند. و در نهایت بعد یافتن آنچه که بیل لازم داشت الی پشت ماشین مینشیند و جوئل و بیل هلش میدهند تا روشن شود. سپس با بدرقه زننده بیل شهرش را ترک میکنند.
ضعیف ترین بخش سریال The Last of Us
هیچکدام از این موارد ذرهای به نسخه لایواکشنی شده راه نیافتند. در عوض ما شاهد رابطهای منزجر کننده، مصنوعی، و چه بسا تهوعآور بین بیل و پارتنرش فرانک هستیم. که هیچ نکته داستانی از شروع رابطه تا پایانش ندارد و مثلاً قرار است شاهد یک رابطه رمانتیک باشیم. گذشته از میزان احمقانه بودن و فانتزی بودنش کارگردان حتی تلاش نمیکند رابطه این دو را مانند افراد بالغ به تصویر بکشد. بیل مانند دختر غرغرو و احساساتی و بدبینی از آب درآمده و که گاهی وقت ها حتی نگاه کردن به صورتش هم خندهدار است. و صحنه های احساسیاش با بیل هرچقدر هم که طرفدار مسائل الجیبیتی باشید حالتان را بهم میزند. البته خود بیل هم شبیه دختریست که دنیا را رنگارنگ میبیند و دوست دارد در رنگینکمانی از رنگ خفه شود.
هوآم شاید در ساخت احساسات بین شخصیتهای نوجوان خوب و حتی در شرایطی عالی عمل میکرد؛ اما اینجا در ساخت یک رابطه واقعی ضعیف عمل میکند. گویا که بیشتر ما در حال ديدن روابط دختر بچههای ۱۵ ۱۶ هستیم نه دو فرد پا به سن گذشته که هردو بیش از ۵۰ سال دارند! هوآن حتی تلاش نمیکند آنان مثل افراد بالغ باهم معاشرت کنند. و حتی در ۷۰سالگی هم افکار بچهگانهشان را حفظ میکند و ما هیچ تغییری به جز چین و چروک های روی صورتشان و سفید شدن ریش و موهایشان در آنها مشاهده نمیکنیم.
بررسی سریال The Last of Us: کاراکترهایی که حیف شدند
مرگشان هم که بسیار بیمعنی توخالی تلقی میشود. نه فرصت ارتباط گرفتن ما با چگونه دست و پنجه نرم کردن فرانک در طول مبارزه با بیماریای اسمش هم آورده نمیشود را میدهد. نه میگذارد حداقل ببینیم مرگشان قرار است چه تاثیری روی بقیه کاراکتر ها داشته باشد. به جای چنین خط داستانی بیمصرفی مازین میتوانست به شیوه نوین تری مرگ فرانک را به تصویر بکشد و بیل را در سوگ او فرو ببرد و قضیه بدهکاری بیل به جوئل را شرح و بسط دهد. رویاروی بیل و جوئل را مدرنتر کند و جستجوی جوئل و الی برای پیدا کردن ارکان مورد نظر بیل برای راه اندازی کار جوئل را با فضاسازی به نسبت وسیعتر از قسمت دوم مجسم کند. ولی همه این سناریو هارا دور میاندازد و دست رو منزجرکننده ترینشان میگذارد.
شاید تنها بخشی که به داستان کمک کرد اولین رویارویی جوئل و تس با بیل و فرانک بود. بازی نیک آفرمن جلوی جوئل نسبتاً جوان تر به اوج خود رسید و دیالوگ هایی که بینشان رد و بدل گشت بینظیر بود. ما جریان این آشنایی را به وضوح مشاهده کردیم هرچند که فایده خاصی هم نداشت و صرفا برای این در فیلمنامه گنجانده شده بود تا فقط باشد.
راز آشنایی جوئل با تس
بازگشت کوتاه آنا تورو در قامتی جوانتر در این قسمت با توجه به نقشآفرینی زیبایی که در قسمت گذشته داشت نوید بخش دیده شدنش در قسمت های حاوی فلشبک بیشتر را میدهد. زیرا جریان آشنایی جوئل با تس همیشه یکی از بزرگترین راز های دنیای The Last of Us بوده و هست. و الی دو قسمت است که میخواهد این راز را از زیر زبان جوئل بیرون بکشد. ولی مسلما داستان مازین وسیعتر از این حرف هاست که در یک تعریف ساده از زبان یک کاراکتر بیان شود و قطعا در ۶ قسمت باقیمانده شاهد افشای این راز خواهیم بود.
در کات سوم ما جوئل و الی به شهر بیل و فرانک میرسند. با فضایی مرده مواجه میشوند که طبق شناختی که جوئل از فرانک دارد همچین چیزی بعید است و فقط یک معنی دارد. وارد میشوند و با فضایی خاک گرفته مواجه شده و هردو از یک بابت در نظر خود متعجب میشوند. جوئل به دنبال بیل و فرانک میگردد و با در قفل اتاق خوابش مواجه میشود. الی نامهای از طرف بیل پیدا میکند که در آن با لحن متخاصم هم جوئل را تخریب میکند و هم دوست خود روا میدارد.
نامه ای احساسی
در بند آخر جمله بعد از حرف های احساسیای که از کل دیالوگ هایش بعد از اولین مواجهه با جوئل به زبان آورده بود، بهتر و گیرا تر بود. بند آخر که در رابطه با مراقبت از تس بود با مکسی از طرف الی مواجه میشود که در حال خواندن نامه برای جوئل بود. با نوس الی موسیقی قطع میشود. سکوت حاکم میشود و جوئل با ولع به سمت الی میآید و نامه را از دستش میقاپد و با خواندنش دوباره سر جایش خشکش میزند. هربار که اسم تس را میشنود گویی بدنش از کار میافتد. ساز و کار مغزش تحلیل میرود و فقط به آن اسم فکر میکند، تس… به قدری سمی که به مانند مرگ برای جوئل است. تنها آشنایی که از اهمیتش برخوردار بود و حال او را از دست داده.
بیرون میرود و سعی میکند خودش را کنترل کند تا اشکش جلوی الی درنیاید. تا احساساتش باری دیگر که بر پیکر بیجان دخترش بر بغلش گریه کرد جریحهدار نشود. نامه را مچاله و به گوشهای پرت میکند و نفسی تازه کرده و دوباره به درون خانه برمیگردد. مونولوگ نهایی الی به جوئل را به یاد دارید؟ همان که در جواب مثلا پیشبینی جوئل از حرف الی گفت: “نمیخواستم معذرت بخوام، شما خودتون انتخاب کردید که منو ببرید اونور دیوار، تقصیر من نبود کت دنبال باتریای چیزی بودی که بری ماشینتو باهاش راه بندازی. پس منو بخاطر اتفاقی که افتاد (مرگ تس) مقصر ندون.” این مونولوگ برای جوئل حکم آب سردی بر اتفاقی که افتاد بود، همه اینها تقصیر خودش است. دنبال مقصر گشتن برای در رفتن از زیر اشتباهی فقط درد اورا بیشتر و گیرا تر میکند.
سکانسهایی که میتوانستند بسیار جذاب تر باشند
ایپزود به پایان نزدیکتر میشود و جوئل و الی هرچه لازم دارند و ندارند از ضیافت شاهانه بیل برداشته و سوار وانت فرانک شده و راهی میشوند. چیزی که در بازی با هزار زحمت برای به دست آوردن باتری و صد ترفند مخفیکاری همراه بود، به سادگی تمام حل و فصل میشود و هلو برد تو گلو وار به پایان میرسد. درحالی که میتوانست چندین فرسنگ بهتر از قسمت دو در ایجاد ترس و فضای مخفیکاری بهتر عمل کند و پتانسیلش تمام و کمال به هدر میرود. با تشکر از آقای مازین.
پارادوکسی عمدی؟ یا اشتباه؟
چیز جالبی که در دایره با این امر وجود دارد این که الی اینجا اولین باریست که سوار یک ماشین میشود و آن را به یک سفینه تشبیه میکند. در حالی که در بازی ماشین سواری بلد بود! این نکته عجیب است. زیرا صد در صد برای انتقالش از جایی به جای دیگر سوار ماشین شده و با ساز و کارش آشناست. و صد در صد باید بداند کمربند ایمنی ماشین کجاست. ولی از این نظر هم بیخبر است.
ممکن است برای ایجاد پارادوکس چنین چیزی در سریال گماشته شده باشد و یا مازین به کل ماشین سواری الی را فراموش کرده که به نوبه خود خطای عجیبی بین این همه ظرافت و زیبایی محسوب میشود.
بررسی سریال The Last of Us: جمع بندی قسمت سوم
در کل این ایپزود از نظر کمک به روایت بیشتر داستان و گیرا تر شدن و حل یه سری معما برای بازیکن ها و افراد عام در رده ضعیفتری نسبت به دو قسمت پیشین قرار میگیرد. زیرا هیچ کمکی به پیشبرد داستان نمیکند. و وقتش را با یک قصه عاشقانه بیخود میکشد. درحالی که هزاران استوریلاین جذاب تر برای راضی نگه داشتن مدیران HBO از بابت رعایات سیاسات لازمه و خرسند کردن مخاطبان از خود وجود داشت و میشد نیک آفرمن را هم در سریال نگه داشت. چرا که واقعا یک بار مصرف بودن و کاغذی بودن کاراکترش توهینیست به شعور مخاطب.
امیدوارم هرچه این قسمت سریال The Last of Us داستان را بیشتر به عقب راند و هرچه در دو قسمت پیشین گفته بود را بازگو کرد قسمت بعدی بیشتر جبران مکافات کند و لحظات واقعیتری را برای مایی که بازی را با تمام وجود تجربه کرده و به گونه لحظاتی باهاش رقم زدیم به تصویر بکشد؛ فعلا که جامعه سیاه هست و رو سیاهان پادشاه و خط در دویان پابرجا ماییم که باید سر کنیم.
بررسی سریال The Last of Us: قسمت چهارم | پیچش صمیمیت
هفته پیش بود که قسمت سوم این سریال از سرویس استریم HBO MAX پخش شد و نظرات گوناگونی را به خود اختصاص داد. برخی از افراد مخصوصا طرفداران معتقد بودن ایپزود قبلی در پیشبرد داستان هیچ قدمی برنداشت. و کلیت آن داستانسرایی توخالی برای به تصویر کشیدن رابطهای به ظاهر عاشقانه بود. که بیشتر از این امر حوصله سر بر و حتی رقتانگیز جلوه میکرد و به ماهیت سریال و منشا اقتباس ضربهای جبرانناپذیر وارد ساخت. برخی دیگر از طرفداران و مخاطبان سریال این قسمت را یک گام جاهطلبانه برای روایت داستانی از دل ماموریت های فرعی خود بازی و شرح و بسطش به طور شاعرانه لب به سخن گشودند. و این تغییر ساختاری به واسطه سازندگان را تحسین کردند.
اما راسیت ماجرا آن است که قسمت قبلی در واقع سعی در القای مفهومی داشت که در قسمت کنونیاش مرکزیت توجه را در برمیگیرد. طی وقایع قسمت قبل بیل و فرانک دو اصل و الگو برای جوئل مقدر شدند. اصولی که شخصیت جوئل را در ادامه تعریف کردند. جوئل شخصیتی پر ظن و شکاک به عالم و آدم دارد. و همیشه در سر دارد چارچوبی بنا کند تا افرادی که با آنها میتواند کمی از حس”خودش بودن” بعد از تراژدی ای که پشت سر گذاشته فاصله بگیرد. بتواند الگوی انسانی خویش را باثباتتر دنبال کند و برای سر پا نگه داشتن این چارچوب حاضر است دست به هر کاری ببرد و از هر اقدامی که لازم باشد دریغ نکند.
قسمت سوم طرفداران سریال را دو دسته کرد
شخصیت بیل هم در قسمت قبلی اینچنین تعریف شد. بیل به مانند آینهای جلوی جوئل بود تا ببیند رفتاری که با دیگران برای محافظت از آنان دارد چگونه میتوانند درست جلوی خودش بنشینند و همانطوری باشند که او هست. بیل در فینال قسمت قبل با نامهای که برای جوئل گذاشته بود این نکته را به صراحت برای جوئل واکاوی میکند. وقتی دو فرد که به چیزی غیر از عزیزانشان اهمیت نمیدهند. و حفظ جان و تحکیم افکارشان از الویت های آنهاست در یک اتاق قرار میگیرند، قاعدتاً از بودن کنار یکدیگر به مرور زدهمی شوند. حتی ممکن است برای اهدافی که برای آنها زندهاند به جان یکدیگر بیوفتند.
بیل در قسمت قبل به فرانک میگوید که او تنها عنصریست که برایش زندهمانده و حس زنده بودن به او میدهد. بدون او صد در صد خیلی وقت پیش خودکشی میکرد. بعد از مرگ هردو کنار هم این حس برای مخاطب تداعی میشود که بیل موفق شد از آنچه که برایش میجنگید محافظت کند و همراه آن از دنیا برود. چه میشد اگر به جای این سناریو تنها شاهد مرگ فرانک به مانند بازی میبودیم؟ آیا بعد از این همه راهی که بیل همراهش آمده بود تنها رکنی که انسان بودن آن را اثبات میکرد از بین میرفت بیل به چه چیزی تبدیل میشد؟ شاید فردی به مراتب تندخو تر و عبوس تر از جوئل. در غم از دست دادن معشوقهاش دیوانه میشد و دست به کار هایی میبرد که خوی او را در حد حیوان شدن پایین میآورد.
بررسی سریال The Last of Us: مقایسه جوئل و بیل
به مانند مورگان در فصول نهایی واکینگدد که مانند حیوان وحشی بعد از آن همه بلایی که از سر گذرانده بود به شکار انسان های پیرامونش میپرداخت و از کشتن آنان لذت میبرد. این فرانک بود که از تبدیل شدن بیل به همچین موجود وحشی و خونخواری جلوگیری و ذات عصیانگرش را رام کرد. و باعث شد بیش از آن که وحشت را در تنهایی خویش بر دیگران روا دارد، آنان را در زیبایی های دنیاهای خود شریک قرار دهد. تاثیری که فرانک روی بیل گذاشت به مانند تاثیریست که تس بر روی جوئل گذاشت. جوئل شخصیتی از درون خورد شده داشت که با همراهی برادرش و وارد شدن تس به زندگیاش توانست چاک خوردگی های وجودش را با آنان التیام ببخشد. و از غم و اندوهی که هر روزه با آن دست و پنجه نرم میکرد بگذرد.
حال تس را در بهبهای سر هدفی که خودش حتی قبولش هم ندارد از دست داده بود. و از برادرش و تنها فردی که در این دنیا برایش عزیز و نزدیک است بیخبر شده و در به در دنبالش میگردد. از طرفی دیگر هم باید راهش را با دختر بچهای نق نقو که بویی از فرمانبرداری نبرده جلو ببرد. که با هربار نگاه به صورتش یاد غمی که سالها پیش تجربه کرد میافتد. شاید دلیل این که در قسمت دو دیدیم دستش را از دست الی میکشد و سعی میکند تا حد ممکن از تماس چشمی با وی خودداری کند، این است که در چشمان جوان و پر از امید الی سارای خودش را میبیند. و نمیخواهد وابستگیای که قبلا به دخترش داشت و مرگش باعث از هم پاشیدن زندگیاش شد دوباره تکرار شود.
رابطه جوئل و الی
ولی همه ما میدانیم هرچقدرم که جوئل خواهان مقاومت باشد، ته دلش دوست دارد باز هم دختری داشته باشد که از موهبت متقابلش چه نسبت به او و چه نسبت به خودش برخوردار باشد. و این خواستن است که باعث میشود گاهی کنترل رفتارهایش از دستش خارج شود و به ۲۰ سال قبل بازگردد. به مانند زمانی که با سارا بگو مگو میکرد با الی همصحبتی کند. اما او شخص دیگری را هم از دست داد.
شخصی که او را کامل و حضور و سختیاش در مواجهه با شرایط مهلک او را بیش از پیش به وظیفهاش در قبال حفاظت از او مصممتر میکرد. تس برای جوئل همیشه بخشی فراموشنشدنی از دورهای از زندگیاش را تداعی میکند که به پوچی محض رسیده بود. و تلاشی بر ادامه بقای خود و اطرافیانش روا نمیداشت. اما تس با حضورش در زندگی او باعث شد بتواند جنبههای دیگری از غم از دست دادن دخترش را هم ببیند.
تأثیر از دست دادن تس هنوز هم ادامه دارد
ببیند که در این غم تنها نیست و شریکی همیشه همراه و مساعد بر از دست رفتن بخش مهمی از زندگیاش او را دلداری میدهد. و نوری میشود در راهی که جوئل از طریق آن زندگیاش را بیامید جلو ببرد. حال آن نور از دست رفته و جوئل در تاریکی محض قدم زنان و بیهدف جلو میرود. تنها خواستهاش این است که به هرچه تس از او خواست جامه عمل بپوشاند. به مسیری که خیلی وقت پیش از آن منحرف شد بازگردد تا برادرش را بیابد. و بالاخره بتواند به فردی در خارج از دایره احساسات سفت و زنندهاش، سفره دلش را بگشاید.
بررسی سریال The Last of Us: داستان قسمت چهارم
ایپزود چهار این سریال قرار است ما را با جوئلی که در جستجوی امیدی به ظاهر واحیست همراه کند. و مسیری که وی با الی، فردی که روز به روز بیشتر شبیه سارا میشود را طی کند. ایپزود با الی جلوی آینهای شروع میشود که در حال ژست گرفتن با اسلحه ایست که از خانه بیل بی آن که جوئل بداند کش رفته بود. طوری که او اسلحه به دست میگیرد این حس را به آدم القا میکند که این اولین بارش نیست. اینطوری که ضامن اسلحه را خالی میکند و خشاب را با گلوله هایش از اسلحه خارج و دوباره سر هم میکند کاملا مشخص است او قبلا اسلحه به دست گرفته. با نگاه کردن خود در آینه همراه با اسلحه به مرور چهرهاش کمی مبهوت میگردد. به طوری که گویی یاد اتفاقی که قبلا برایش رخ داده یا خود مسبب رخ دادنش بوده میافتد.
این حس به طور غریزی القا میشود و بلا رمزی باید به خود افتخار کند که موفق شده حسی که قرار است برای مخاطب در این سکانس تداعی کند را به خوبی دربیاورد. الی اسلحه را در کیفش گذاشته و از جایگاه پمپ بنزین خارج و به سمت جوئل که در حال بیرون کشیدن بنزین از ماشینهای قراضه است، میرود. در بازی اگر به یاد داشته باشید در دیدار نهایی بیل و جوئل، بیل یک دستگاه مکنده به جوئل میدهد. و به وی میگوید که خیلی از ماشین ها هنوز با باک پر در خیابان ها رهایند. در این سکانس ما جوئل را با ساز و کاری مشابه که بر روی باک یکی از ماشین ها سوار کرده میبینیم که اشارهی جالبی به بازی داشت.
الی دوست دار صمیمی تر شدن با جوئل است
وقتی الی در رابطه با این ساز و کار از جوئل میپرسد جوئل مشتی چرندیات پشت هم قطار میکند تا جوابی به الی داده باشد. ولی نوع بیانش درحالی که هی چشمش را از الی میدزدد و وسط گفتههایش مکس میکند تا جملهای منطقی سوار کند باعث میشود الی بفهمد که خود جوئل هم نمیداند چطور در حال کار با همچین ساز و کاریست. که در نهایت جوئل با گفتن “مهم اینه کار میکنه” قائله را ختم میکند. ولی الی دوست دارد بیشتر با جوئل صحبت کند. زیرا احساس میکند اگر غربتی که بین این دو در جریان است ادامه پیدا کند، در ادامه باعث بیاعتمادی این دو به یکدیگر میشود. پس باید قبل این که این حس بین این دو حاکم شود و جو بین آنان به دشمنی بزند، الی باید سریعا کاری کند. که این رابطه به دوستیای هرچند کمرنگ ولی به هر حال دوستی مبدل شود.
او از بودن یک بزرگتر کنارش که قصدی بر آزار و اذیت و دیکته کردن افکارش به آن ندارد و صرفاً سعی میکند وظیفهای که به وی محول شده را انجام دهد نسبتاً احساس راحتی میکند. او بودن والدینی بر بالینش را تجربه نکرده و همیشه از موهبت پدر و مادرش محروم بوده. و کل عمرش در زندانی بودن در محلی که همه افرادش سعی در ساختن سرباز برای خدمت به ارگانشان هستند گذرانده و همیشه بخاطر این سعی کرده خود را قوی جلوه بدهد.
بررسی سریال The Last of Us: ریشه رفتار الی
در حالی که همیشه ضعفی از طرف نداشتن پشتیبان بر وی حاکم بوده و او را در شرایطی قرار داده که دوست دارد از آن فاصله بگیرد. بودن جوئل همراهش باعث میشود که بخواهد پایبند به این اصل بالاخره آن توجهی که همیشه حسرت داشتنش از طرف والدینش را داشته را کسب کند. چه با رفتن روی مخ جوئل و سعی در خنداندنش حتی در حد یک لبخند و اثبات خود به اوست.
بیشتر تمرکز این ایپزود روی شکلگیری رابطهای اولیه بر پایه نیاز و اعتماد بین الی جوئل است و استفاده به جا از فضاسازی و قرار دادن کاراکتر ها در شرایطی که قرار است ذرهای حقیقت در رابطه با یکدیگر برای هم افشا شوند این امکان را به مخاطب میدهد که سرگذشت هرکدام از دو کاراکتر را به خوبی درک کند و در انتظار شکلگیری پیچشی از وقایع برای صمیمی تر شدن این دو با یکدیگر باشد.
کارگردان قسمت چهارم: جرمی وب
کارگردانی این ایپزود به عهده جرمی وب است که پیش از این تجربه کارگردانی چندین ایپزود از سریال هایی مانند The Umbrella Academy به همراهی پیتر هوآر (کارگردان قسمت سوم)، NOS4A2، و The Punisher است. که در بیشتر محیطی که در آن فیلمبرداری صورت گرفته از دورنماهای متفاوت برای فیلمبرداری استفاده میکند و از دوربین روی شانه به ندرت استفاده میکند. او فضاهای خوبی را با چاشنی تعلیق به وجود میآورد. و توازن خوبی بین سکانس های محیطی و خطی به وجود میآورد و همچنین از بازیگران مخصوصا بلا رمزی هم بازی خوبی میگیرد. نویسندگی هم طبق معمول به دست کریگ مازین صورت گرفته که به خوبی میتوان تسلطش را هم در فضای این ایپزود شاهد بود.
مازین باز هم در نویسندگی گل کاشته
حس این ایپزود با نوع تلفیق شات های متعدد از طبیعیت، ویرانی و ارتباط جوئل با الی بسیار تداعی گر فیلم Leave No Trace اثر دبورا گرنیک است. شیمی بین پدرو پاسکال و بلا رمزی از وجوه مختلف شباهات متعددی با بن فاستر و تمازین مکنزی در آن فیلم دارد. مخصوصاً سکانسی که آنها وارد جنگل میشوند و دوربین از وجوه مختلف روی صورت آنان فوکوس میکند. حتی دیالوگ هایی که آنان در این بین رد و بدل میکنند هم بعضا شباهات بسیاری با فیلم مذکور دارند. به خصوص بخشی که الی به جوئل میگوید “پیدامون نمیکنن نه؟” و جوئل هم در جواب میگوید “پیدامون نمیکنن.” که نشان میدهد مازین از قصد خواسته فضایی شبیه به آن فیلم در این سکانس داشته باشد.
چرا که اگر فیلم را دیده باشید میدانید رابطه بین جوئل و الی همانقدر که در ابتدا خشک است. اما بر خلاف رابطه فاستر و مکنزی که با وجود این امر که پدر و دختر اند باز هم حس غریبی بین آنان وجود دارد. در ادامه هم این غریبی بین آنان ادامه پیدا میکند، قرار است صمیمیتر پر تنشتر گردد.
باز هم فیلمبرداری قوی
تصویر برداری ماهرانه در فضای بسته ماشین به همراه محیطی گذرا از ماشین ها، تانک ها و اجساد استخوانی که راه را فراگرفته و باعث به وجود آمدن نگاه های متفاوت جوئل و الی میگردد. حسی تازه را در چهره مخاطبان بر میانگیزد. گویی که به تازگی و سادگی سکانس هایی نه طی فیلم های آخرالزمانی متعدد دیدهایم حس و رنگی جدید به خود گرفتهاند. و مانند آن فیلم ها به اشکال عادی در پس تصاویر نقش نبستهاند. زنده بودن و گیرایی آنان برای مخاطب، برای این که بیشتر این فضاها را ببینند. و بیشتر آراستگی طبیعیت با طبع مدرنیزهای که انسان زمانی دارا بود و همچنین پویا کردن یک دنیای دیستوپیایی در چشمان کاراکتر ها این اثر را باز هم چندین پله نسبت به هم رده های خود بالا میکشد.
حسی که حین رانندگی جوئل به همراه الی و همچنین لانگشات هایی از بزرگراه های فرسوده با کلی ماشین سرازیر و ردی هم رفته و خزه گرفته و تنهاییای که کاراکتر ها را در خوف خود فرو میبرد به معنای واقعی کلمه تحسین برانگیز است. باید این واقعی بودن وجود نداشتن زندگی را مدیون سازندگانی باشیم که با دنیایی طاعون زده آشنایند. و میدانند چگونه همچین دنیایی را با تمامی ویرانی و زیبایاش خلق کنند.
عنوان این اپیزود: Please Hold My Hand
با رسیدن جوئل به بنبستی وارد شهر میشویم. آهنگ Please Hold My Hand که عنوان این ایپزود هم هست به پایان رسیده. و سکوت آراسته با نوایی از باد و تکروی ماشین جوئل در شهری به ظاهر بدون سکنه است که تعلیق ایجاد میکند. به نظر میرسد جوئل راهش برای دور زدن پل از شهر را گم کرده که ناگهان فردی که تظاهر به زخمی بودن میکند جلورویش سبز میشود. او با دیدنش به هچلی تازه که در آن گرفتار شده پی میبرد. الی گیج شده و ایدهای در رابطه با این که در چه موقعیتی جریان دارد نداشته. و فقط با اضطرابی که جوئل با سعی در فرار کردن به وی وارد میکند قضیه را آرام آرام متوجه میشود.
تلهای که افرادی که این شهر را به دست گرفتهاند برای غریبهها پهن کرده اند گريبان گير جوئل و الی میگردد. و با پنجر شدن لاستیک ماشینشان به سرعت به داخل مغازهای رفته و تصادف میکنند.
دوباره تفاوت هایی با بازی
این سکانس به صورت نسبی از روی بازی گرفته شده ولی فرق های اساسیای با آن دارد که در ادامه آنها را بررسی میکنیم. فرق اولی که با بازی در این سکانس بارز است که دیالوگ ها نسبتاً کمتر شدهاند. و کلیت بر روی اجرای سکانسی مشابه با بازی مقرر شده و بعد از این که جوئل و الی تصادف میکنند به سرعت از ماشین پیاده و کنارش سنگر میگیرند. این سکانس در عین حال که به کاتسینی پایدار است مارا به یاد گیمپلی بازی هم میاندازد. آن سبک شلیک دشمنان به سمت کاراکتر ها و همچنین فحش دادنشان و برخورد مستقیم گلوله ها با سنگری که پشتش مخفیایم و دیدن انیمیشن برخوردشان دقیقا از روی گیمپلی کپی شده و تراز جالبی هم بین حس تعلیق و هیجان ایجاد کرده.
بعد از این که جوئل دشمنان جلویش را رفع دفع میکند، فردی دیگر از پشت به وی حملهور میشود. و با درگیریای که با وی ایجاد میکند، سعی میکند با اسلحهاش جوئل را خفه کند. که الی با شلیک به وی مانع از انجام این کار میشود. فرد مهاجم دست به التماس و گریه کردن برای نجات دادن جانش میبرد. که در نهایت جوئل از الی میخواهد به همانجایی که در آن مخفی شده بود بازگردد و کشته شدنش را نبیند. این سکانس شاید باطنی آشنا داشته باشد ولی تفاوتهای زیادی با بازی دارد. مهمترین این تفاوت ها گروهی هستند که به جوئل و الی در بدو ورودشان به شهر تهاجم میبرند.
گروه Hunters یا People؟
این گروه در بازی Hunters نام دارند. گروه متخاصمی که در بازی هدفشان قتل و غارت غریبه هاییست که به منطقه آنان وارد میشوند. از اول بازی به ما میگوید که این گروه از هر جنایتی برای تامین آذوقه و مهمات خود دریغ نمیکند. افرادش مشتی دزد و متجاوز اند که درست بعد از این که جوئل و الی تصادف میکنند به آنان یورش میبرند.
الی را از ماشین بیرون آورده و سعی دارند او را سریعا از جوئل جدا کنند. درگیری شدیدی بین جوئل و افراد آنان به وجود میآید که در نهایت برخلاف سریال این جوئل است که فردی که قصد خفه کردن الی را دارد را ناکار میکند. این گروه از ابتدا به مقاصد خاصی قصد دارند بخشی از ایالت پترزبورگ را تخلیه کرده و هرچه هست و نیست را از آنجا پاکسازی و شهر را به آتش بکشند. و در بازی به مانند فدرا نقش محوری دارند.
در سریال ولی نام و نشان آنان تغییر کرده. به جای Hunters/شکارچیان با نام People/مردم شناخته میشوند. گویی شبه گروهی هستند که به شعب مختلف فدرا در مناطق خاصی یورش میبرند. و با کشتن تمامی فدرایی ها، پایگاه های آنان را تحت اختیار خود در میآورند. برخلاف بازی به نظر نمیآید آنطور که هانترز به تصویر کشیده شد به مانند عدهای فرقهای دهاتی رفتار کنند و ساختار منسجم تری نسبت به آنان دارند. اما طبق بازی با غریبهها رفتار خوبی ندارند و هر غریبهای که ببیند بلافاصله فرایند پاکسازی اش را آغاز میکنند.
نقش مهم هنری چیست؟
همچنین رهبر آنان به دنبال شخصی به نام هنری میگردد. که اگر بازی را انجام داده باشید میدانید هنری و برادر کوچکترش سم از مرحله و خط داستانی بخصوصی در آن برخوردارند. سناریو احساسی و سرکوبکنندهای برای آنان طرح شده. و اینطور که به نظر میرسد در سریال هم فرار نقش به مراتب بزرگتری نسبت به بازی داشته باشند.
در بازی آن دو صرفا افرادی هستند که از هانترز فراریاند و به صورت اتفاقی با جوئل و الی برخورد میکنند. ابتدا هنری به شدت با جوئل درگیر میشود که در ادامه رابطه بین آندو و الی و جوئل به سطحی نسبتاً دوستانه میرسد. در سریال اما به نظر نمیرسد خط داستانی هنری و سم به این سادگی ها باشد. زیرا رهبر مردم در به در دنبال آنهاست. گویی اتفاقاتی بین آنان و گروه مردم رخ داده که منجر به تبدیل شدن هنری به دشمن درجه یک مردم شده. رهبرشان نیز شدیداً خواستار کشته شدن آنان است.
تفاوت گروه مردم با شکارچیها
هانترز در بازی رهبر خاصی نداشتند و به شکل یاغی هایی به اصطلاح Outlaw به تصویر کشیده شده بودند. ولی حال اینجا ما رهبری را میبینم که شدیداً از فدرا متنفر است. و ارتشی جمع کرده تا نسل فدرا و دولتش را از روی این مملکت طاعون زده پاک کند. این کار سبب شده تا افرادی که از فدرا به شدت ضربه خوردهاند خواستار همیاریاش باشند.
در این ایپزود اطلاعات زیادی از خواستههای این گروه و هدف رهبرشان دریافت نمیکنیم و صرفاً معرفی میشوند. اینطور که مشخص است در ادامه قرار است نقش پر رنگ تری نسبت به بازی داشته باشند. بعد از معرفي گروه مردم جوئل و الی در دخمهای در یک فروشگاه پناه میگیرند. جوئل بعد از کشتن آن فرد جوان در نزدیکی الی حس بدی دارد و الی هم کمی مردد است. جوئل در صدد پرسیدن سوالات زیادی از اوست ولی با کمی فکر کردن جواب هایشان را به خودش میدهد. به صورت مردد و رنگ پریده الی نگاه میکند. در این فکر است که چرا باید در دورهای زندگی کند که بچههایی هم سن الی اسلحه به دست بگیرند و بخواهند به کسی آسیب بزنند.
جهان بیرحم The Last of Us
او سعی میکند در حالی که شدیداً تتهپته میکند به الی بگوید که کاری که در محافظت از خود جوئل انجام داده به نظرش منصفانه نیست. منصفانه نیست که بخواهد اینگونه در نقش کسی ظاهر شود که این کار اورا تشویق کند چون خب به هر حال او فقط یک بچه است.
حرف هایی که میخواست حقیقتاً به زبان بیاورد شاید درون شکسته او را به نمایش میگذاشتند. پس او میخواهد ظاهر جدی و غیرصمیمانهاش را همچنان حفظ کند. ولی در جفت و جور کردن دلداری مناسب برای الی شکست میخورد و اقرار میکند که استعدادی در این کار ندارد. شاید دلیلش این باشد که ۲۰ سال است کسی به وی دلداری نداده. ۲۰ سال است که کسی حقیقتاً در غم و اندوهی که روح او را در هم میتراشید شریک نبوده. و او سعی میکرده دلداری دادن افراد دور و برش را نبیند و صرفا رو به جلو حرکت کند.
او تازه با این امر کنار آمده بود که باید از حالش بهره ببرد و به هیچ وجه قصه گذشته را نخورد اما حالا تنها کسی که باعث میشد بر روی این طرز فکرش استوار باشد را از دست داده و نمیداند باید چگونه فکر کند. رشته افکارش از هم دریده شده و شاید هروقت که به تس فکر میکند روحش بیشتر غرق اشتباهاتش در محافظت از او میگردد. او در قسمت قبلی به الی گوشزد کرد که حرفی از تس به میان نیاورد. ولی حال دوست دارد بیشتر از خودش بگوید.
جوئل کم کم خودش را برای الی باز میکند
بیشتر از آشناییاش با تس را با تای به اشتراک بگذارد و بیشتر و بیشتر تصویر خودش را پیش الی موجه کند. شاید قوانینی که در ابتدا برای این که از صمیمی شدن با الی جلوگیری کند مقرر کرد را فراموش کرده و حال فقط میخواهد صحبت کند. از صحبت های بین راهیشان که به مانند بازی طراحی شده بود و بیکم و کاستی آنها را تداعی میکرد. ولی به قدری شرح و بسط یافته بود که عطش مخاطب برای بیشتر دانستن را برمیانگیخت.
اما سریال همچنان برای دادن اطلاعات بیشتر به مخاطبانش محتاطانه عمل میکند و همه چیز را در یک آن روی میز نمی ریزد. صبر میکند و پشت هم سرنخ میدهد و در نهایت همه آنها را کنار هم گذاشته و آرک بندیاش را کامل میکند. در سه قسمت قبلی هدف سریال به وضوح به تصویر کشیدن منشا بیماری با سرنخ های بیشمار و سکانس های به خصوص این امر بود که در دو قسمت تمام کمال تمامی ارکانش را کنار هم گذاشت و در قسمت سوم توضیحات نهایی را ارائه داد. حال بعد از بسته شدن پرونده منشأ شیوع نوبت آن است تا با گذشتهای عریض و باریک جوئل در ۲۰ سال گذشته با توضیحاتی کلی آرام آرام آشنا شویم و رفتهرفته بیشتر در نخ ماجرا برویم.
توضیح گذشته جوئل
استارت این پروسه آشنایی از قسمت سوم و حضور نسخه جوانتر جوئل و تس آغاز شد. و با سوالات مکرر الی در دو قسمت جلو رفته. ما به طور کلی میدانیم که چرا و چطور آشنایی جوئل و تامی با تس و کلان شهر بوستون رقم خورده، ولی مازین اثبات کرده که قرار نیست حقایق فقط از زبان کاراکتر ها وصله گوش مخاطب شوند. بلکه قرار است این حقایق تمام چشمان مخاطبین را نوازش کنند تا جایی که جا دارد جزئی از پیکره اتفاقات فراموش نشدنیای باشند که دنیای لست آو آس بر پایه آنان شکل گرفته.
بعد از معرفي گروه مردم و تهدیدی بزرگتر از دایره وقایع این قسمت که به نظر میرسد در آینده صحنه های اکشن و ترسناک تری در سریال ایجاد خواهند کرد. به جایی میرسیم که جوئل به الی یاد میدهد چگونه اسلحه به دست بگیرد. جوئلی که نمیخواست هیچ تماس فیزیکیای با الی داشته باشد حال در دستانش اسلحهای میگذارد و به او زوایای درست گرفتنش را آموزش میدهد. همچین عملی از طرف جوئل این قافیه را صرف میکند که او بالاخره تصمیم گرفته رفتار سردش را کنار بگذار. و با قبول کردن این که الی خانوادهاش نیست ولی میتواند او را در مدت زمانی که همراهیاش میکند حداقل دوست خود بداند به وی یاد میدهد چگونه از خود دفاع کند.
بررسی سریال The Last of Us: تحول شخصیتی مناسب
همه ما میدانیم تحول شخصیتی به همین سادگیها رخ نمیدهد و شخصیت ها همینطور گردش ۳۶۰درجه تغییر را تجربه نمیکنند. پس تغییر جوئل وابسته به شرایطیست که در آن قرار دارد و میداند برای گذر از آن فقط خودش نیست که تک و تنها باید با شرایط پیشرو دست و پنجه نرم کند و محافظ همهجانبه الی باشد. او با قبول کردن اشتباهاتش به عنوان شخصی که خودش را مانند سقفی بالا سر دیگران میدانست و حال آن سقف بر سر عزیزانش خراب شده، تصمیم گرفته حد و حدودی که برای خود معین کرده را کنار بگذارد. و وابسته به محیط پیرامونش خطرات پیشرو را در جایگاهی اتلاق کند که فقط خودش وظیفه حافظ بودن نداشته باشد.
او همچنین بعد این که متوجه میشود الی قبل از این قضیه به فردی دیگر آسیب وارد کرده بوده بیشتر به شخصیتش علاقهمند میشود. و دوست دارد آنطور که خودش را برای الی موجه کرد و بخشی از اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود را برایش تعریف کرد. الی هم اقدامی متقابل انجام دهد و گذشتهاش را با او به اشتراک بگذارد. ایپزود ادامه پیدا میکند و شخصیت های ما برای این که از دست مردم در امان بمانند تصمیم میگیرند در ساختمانی بلند پناه بگیرند. از ده ها طبقه بالا میروند و نفس جوئل میایستد و با طعنهای از طرف الی سنش را در مقابل وی سپر بلایش میکند.
شوخی هایی که میتوانند بهتر شوند
شوخی هایی که مازین برای الی نوشته اکثرا به جا هستند و به شخصیت وی و ملموس شدنش کمک میکنند. اما برخی از تیکه هایش چندان روی کار نمینشینند و صرفاً انگار برای این که الی برای هرچیزی نظری داشته باشد برای وی تعویه شدهاند. و واکنش جوئل در مقابل بسیار از آنان یا سر برگرداندن است یا چشم غره رفتن. این نوع ارتباط قطعا در آینده بهتر خواهد شد. ولی بیشتر شدنش در طی قسمت آتی چندان روی توازن کار انسجام به عمل نمیآورد و مخاطب را از فضای صحنه به بیرون پرت میکند.
بازی ها هم مثل قسمت های قبل درخشاناند. رمزی و پاسکال هردو شیمی مد نظر را برای به وجود آمدن یک رابطه درست طبق بازی را شکل داده اند. ولی بازی بازیگر رهبر مردم که در این قسمت معرفی شد کمی خشک و نچسب بود و اگر قرار باشد اینگونه در بقیه قسمتها ظاهر شود تبدیل به یکی از نکات منفی سریال خواهد شد. بعد از رسیدن به طبقه مورد نظر، جوئل روی زمین خورده شیشه میریزد. تا اگر کسی بر بالین او و الی آمد صدای قدم هایش را بشنود. ولی الی تیکهای در رابطه با این قضیه به او میاندازد زیرا طی وقایع این قسمت متوجه شده گوش چپ جوئل شنوایی ضعیفی دارد که از نکات جالب این ایپزود بود که با معرفی ناگهانی هنری و سم بر بالین آنها به پایان میرسد.
بازی پاسکال و رمزی مثل همیشه درخشان است
بعد از ناکامی سریال در پیشروی داستانش در قسمت قبلی این قسمت داستان را قدرتمند به جلو هل میدهد. و مارا با شخصیت های دوست داشتنیمان به خوبی آشنا میکند. جنبههای مختلفی از شخصیت پردازی آنان را هم به ما و هم به شخصیت متقابلشان نشان میدهد و همچنین فضای آخرالزمانیاش را به خوبی حفظ میکند. اتمسفر و دیزاین بازی را هم به خوبی در خود جای میدهد و با بازسازی خاطرهانگیز ترین بخش های بازی نشان میدهد داستان همانطور که جدیدتر شده ریشههایش را هم همچنان حفظ میکند و سعی در تحریف آنان نمیکند و آنان را همانطور که هستند بازآفرینی میکند. درست مانند همانطوری که در قسمت های پیشین انجام داد و در قسمت های آینده هم خواهد داد.
نتیجه گیری قسمت چهارم سریال The Last of Us
این ایپزود در معرفی شخصیت های جدید هم به خوبی عمل میکند و گروه مردم را نسبتاً تهدیدی به سزا به تصویر میکشد. زیرا که وابسته به هیچ گروه و ارگانی که نیستند هیچ، با هرکه هم که از خودشان نباشد وحشیانه رفتار خواهند کرد. در چند لحظه پایانی هم که رابطه جوئل و الی به اوج میرسد و جوئل بالاخره شروع به سوال پرسیدن از الی در رابطه با گذشتهاش میکند و حتی بعد از جواب شدنش به واسطه الی حرف نیمه تمامش موقع مثلا دلداری دادنش را تکمیل میکند و با گوشزد کردن این امر که همیشه زندگی جایگاهی به مراتب والاتر از فقط نفس کشیدن است به وی میفهماند هرکسی میتواند آدم بکشد و این امری اجتناب ناپذیر است ولی باید تاجایی که میتوان زندگی آفرید زیرا همیشه آفریدن از تخریب کردن سختتر است.
همچنین الی بعد از تلاش های گوناگون بالاخره موفق به خندادن جوئل با مسخره ترین حرف ممکنه میشود و بعد از کسب همچین موفقیتی صحنه را ادامه میدهد و خودش هم با خنده جوئل خندهاش میگیرد. ورود سم و هنری به سریال هم جالب و با درگیری کمتر انجام شد. که نشان از این دارد که آینده آنان قرار است حتی تلخ تر از بازی به تصویر کشیده شود چرا که مازین و دراکمن قلم بر کاغذ هم استاد وابسته و وارسته کردن مخاطبانشان اند.
بررسی سریال The Last of Us: قسمت پنجم | وابستگی کشنده
سریال The Last of Us تا قبل از این قسمت یعنی تا قسمت چهارش رکورد های بهسزایی به سر انجام رساند. و غوغایی عجیب بین طرفداران، منتقدان و تازه آشنایان با دنیای The Last of Us را پدید آورد. در ابتدا با نمرات بالا از سوی مراجع رسمی نشان داد با یک اثر اقتباس درپیتی دیگر از صنعت آثار اقتباسی ویدیو گیم طرف نیستیم. رفتهرفته با انتشار متوالی ایپزود هایش نشان داد نه تنها اثر درخوری در مقیاس با بازی اصلیست، بلکه چه حرفهایی که برا گفتن ندارد. چه داستان هایی برای شنیدن و دیدن باز ارائه نمیکند.
در بررسی سریال The Last of Us دیدیم که چهار ایپزود گذشته تمرکز اصلی داستانش بر شکلگیری رابطهای پیچ در پیچ با همان آشنایی سابق بود. و رفتهرفته کاراکتر هایی به داستانش اضافه و حذف کرد. مارا در آغوش این کاراکتر ها نشاند و خصلت ها و تجاربی که طی دنیای پیرامونشان کسب کرده بودند و تعاملاتشان با دیگر کاراکترها را نشانمان داد و طی پیچش های عمیق و چه بسا سطحی داستانشان را به اتمام رساند.
کورسویی امید در تاریکی بی انتها
از مرگ احساسی سارا، دختر جوئل گرفته که تماشایش همانند همتایش در بازی بارها و بارها دردناکتر از قبل میشود. فداکاری تس، آخرین سد باقیمانده بر تکریم خُلق انسانیت جوئل. و حتی کاراکترهایی خارج از داستان کاراکتر های اصلیمان مانند بیل و فرانک که همه اینها نشان از ظلمتیست که دنیای The Last of Us را احاطه کرده و هرچقدر هم که با کورسویی از امید به زیبایی هایش بنگریم، فقط نابودی و انزوا و موت است که تا جایی که چشم کار میکند خواهیم دید.
در ایپزود های گذشته سریال The Last of Us ما پستی بلندی های جوئل و الی و مقاومتشان در اشتراک کشش احساسات گرو گذشتهشان را شاهد بودیم و دیدیم اتفاقات پیرامونشان چه تاثیری بر بهبود روابطشان دارد. هر اتفاقی که آنها را تحت فشار قرار دهد و مجبورشان کند برای بقا باهم همکاری کنند تا گرههای سد راهشان را بگشایند، چند قدمی مارا به شکلگیری احساسات متقابل بینشان نزدیک میکند.
همه چیز برای بقاست
شاید آنها هنوز در ابتدای راه باشند ولی در همین حال هم حس نیاز به یکدیگر را درک کرده و عطش وجود توازن بین حضور متقابل خود را درک کردند.و میدانند در ادامه راه جوئل به وایومینگ برای ملاقات با برادرش تامی قرار است این عطش بیشتر و بیشتر گریبانگیرشان شود و درنهایت به رابطهای طلایی که همه در انتظارش هستیم منتهی شود.
حال قسمت پنجم این سریال هم به واسطه مراسم سوپربول منتشر شده که شرکت برادران وارنر حساب ویژهای برای تبلیغات آثار پیش رویش بر آن باز کرده و هزینه سنگینی هم سر این تبلیغات متحمل شده. در ادامه بررسی سریال The Last of Us باهم به واکاوی این ایپزود از برترین لحظاتش تا ضعیفترین هایش خواهیم پرداخت. و آن را همانند قسمت های پیشین سریال مورد بررسی و وارسی قرار خواهیم داد.
بررسی سریال The Last of Us: داستان قسمت پنجم
ایپزود مارا به چند هفته قبل از وقایع ایپزود قبلی میبرد. گروه منصوب به “مردم” در حال جشن و پایکوبی حاصل از تصرف شهر کانزاس که به عنوان شهر آزاد هم از آن یاد میشود از دست گروهک نظامی فدراست. اعضای مردم در حال کشت و کشتار مامورین فدرا و قتل و اعدامشان با انواع اقسام راهکاری که در سر می پرورید هستند. آتش و خون بر شهر حکمرانی میکند. در ایپزود قبلی گروه مردم که جایگزینی بر هانتر ها هستند و سرکردهشان کتلین معرفی شدند که به نسبت همتایشان در بازی وحشی و متجاوز نبودند. ولی در شروع این ایپزود برعکس آن به تصویر کشیده میشود.
تمامی مردم از خلوص لذت به هلاکت رساندن فدرایی ها تبسم امر را به عمل میآورند. و آنها به مانند حیواناتی بیآزار و بیدفاع به قصد خوشی و صد البته تلافی قتل و عام میکنند. شاید این کار به نظر یک اقدام معقول به نظر برسد. چرا که نظامیان فدرا ۲۰ سال بر مردم ظلم و ستم روا داشتند و آنها را به هرگونهای که خواستند مورد آزار قرار دادند. و با سختتر کردن زندگیشان در نهایت آتش خشمشان را شعلهور کرده و باعث به وجود آمدن گروهی مصداق مردم شدند.
گروه مردم با لذت تمام فدرایی ها را میکشند
عدهای زخم خورده از زندگی که در برهه ای عجین شده با شرایط مشقتبار زندگی میکنند. که هست و نیستشان در گرو این است که آیا میتوانند بجنگند و از خود دفاع کنند؟ آیا میتوانند برای فدرا مفید واقع شوند؟ آیا وظايفي که بهشان محول شده را به درستی انجام میدهند؟ و آیا سود کافی برای فدرا را به ارمغان آوردهاند؟
تمامی این سوالات متوصف اوضاع و احوال مردمیست که با درد و رنج و سختی و در تلاش برای بقا انسانیت خود را فدای فقط “زندهماندن” کردهاند. تشکیلاتی مانند فدرا هم نهتنها به بهبود زندگیشان کمکی نکرده؛ بلکه با قراردادنشان در سلسلهمراتبی از “تلاش برای مفید بودن” آنها را در بند و زنجیری نهاده که تاب و تحملش روح آنها را خدشهدار و آدمیتشان را با هیولا های انسان نمایی که از هر فرصتی برای خیانت، تجاوز، کشتار و کلی کار های دیگر که تصورش هم وحشتناک است، جایگزین کرده و موجوداتی پست و پلید تر از کلیکر های خونخوار از آنان ساخته.
بررسی سریال The Last of Us: مردمی که جای هانترها را گرفت
در بازی شاید بارز تر بود که هانتر ها چگونه نقشه های بسیاری برای نابودی دستههای بقاجو را طرح ریزی کرده و با سلاخی کردنشان منطقه خود را با جهنمی آراسته با خوی وحشیگری بیحد و مرز مزین کردند. اما نسخه سریالی آنها وجه دیگری از این وحشیگری را به نمایش میگذارد. بعد از تماشای ضیافتی خونبار و هرج و مرجی وصفناپذیر، کتلین دوباره وارد صحنه میشود.
همیشه شاید در هر اثری خبرچین های دشمن یا جبهه های مخالف، پررنگ ترین نقش را در پیشبرد داستانها داشتهاند و کتلین در مقابل عدهای کثیر از آنان که در بندند مینشیند. سریال شخصیت کتلین را درست به معرفی نکرده. ما با اخلاقیات او درست و حسابی آشنایی نداریم. ولی چیزی که کاملا مشخص است عطش به سزای او برای انتقام است.
انتقام
انتقام از فردی که باعث شد او به مانند جوئل تنها تکیهگاهش را از دست دهد و در این دنیای آری از تباهی، خودش تکیهگاه خود باشد. او طوری با خبرچینانی که برای فدرا در ازای دریافت پاداش خبرچینی میکردند رفتار میکند که از حالات چهره و فشاری که پشتش با خندههای عصبی و پرش نگاه خودنمایی میکند. مشخص است که عمیقاً از آنان نفرت دارد. و پاش بود خودش تک به تک گلولهای در شکمشان میکاشت تا با دردی زجرآور با لذت شاهد مرگشان باشد.
کتلین از ابتدای معرفیاش در قسمت قبل که در بررسی سریال The Last of Us هم خواندید، در به در به دنبال هنری و سم میگردد. افرادی که مشخص نیست چه کاری در حق کتلین انجام دادهاند که او آنها را صدر اولویت های ضروری ترش قرار داده. و به گونهای تنها هدفش از کل اجتماعی که تشکیل داده پیدا کردن انهاست.
بررسی سریال The Last of Us: عدالت کتلین
او در مقابل خبرچینان طوری وانمود میکند که انگار قرار است عدالت بر ساز و کار آنها صدارت کند. و آنها بیچون و چرا همواره در جستجوی عدالت حقیقی علیه فدرا انقلاب کردهاند و به خبرچینان دو حق انتخاب میدهد: یا جای هنری و سم را لو دهند و عادلانه دادگاهی شده و مدتی روانه زندان شوند یا سکوت اختیار کنند و همینجا دستهجمعی اعدام شوند. اینجا شاید حرف هایش درباره تشکیل دادگاه با لحن بیانش کمی گول زننده باشند ولی نه، افتتاحیه ایپزود را به یاد بیاورید. به یاد بیاورید که مردم چگونه در حال اجرای عدالت علیه فدرا به دست و عقاید خودشان در خیابان ها بودند و چگونه با خوشحالی و لذت غرق در کشتن شده بودند.
همین نشان میدهد کتلین و گروهش از آن تشکیلاتی نیستند که دادگاهی برای جرایم مخصوصاً اگر ربطی به فدرا که شدیداً از آن نفرت دارند داشته باشد برگذار کنند. درست است که نسبت به هانترها در بازی غارت و تجاوز را سرلوحه فعالیت خود قرار ندادهاند. ولی همانقدر بیرحم و سنگدل هستند تا هر که از خود نباشد را از بین ببرند. به هرحال ما در حال صحبت از گروهی هستیم که کل مشغله ذهنی رهبرش انتقام است و بس. همچنین حاضر است برای این امر ارتشی هم در راستای تحکیم خواستههایش بسیج کند.
قتل عام بی چون و چرا
بعد از این که کتلین آمار نسبیای از مکان هنری و سم پیدا میکند و متوجه خیانت یکی دیگر از اعضایش میشود. با خونسردی تمام به دستیارش که تحت تاثیر حرف های کتلین به خبرچینان جدی فکر کرده دادگاهی قرار است در این تشکیلات برپا شود جواب رد میدهد. و دستور قتل و عام همه خبرچینان به یک آن و بیآن که خم به ابرویش بیاورد را صادر میکند.
شاید فدرا تشکیلاتی شیطانصفت بوده ولی زجری که بر سر این مردم روا داشته از آنان موجوداتی حیوان صفت ساخته که چند صد برابر بدتر از خودشان شدند. و به راحتی هرچه تمام تر جان همنوع هایشان را میگیرند و هیچ رحم و مروتی در پیکره افکارشان وجود ندارد. این امر با این که به شکل گذرا برای مخاطب تعریف میشود، اما به قدری پایه است که شاید بتوان آن را مهمترین درس این قسمت برای مخاطبانش تعریف کرد.
بررسی سریال The Last of Us: نفرت مردم از فدرا
نفرت مردم از فدرا به واسطه مشقتی که سالها بر آنان تحمیل کردند به قدری به ذهن و روانشان رسوخ کرده که به آلوده کردن دستانشان تا ته با خون فدرایی ها هیچ چیز آنها را سر وجد نمیآورد و حس زنده بودن به آنان نمیدهد. وقتی فرد یا افرادی به قدری در نخ سختی قرار دهی که جزوی از وجودشان شده و به مانند عاملی حیاتی از خلقتشان تلقی شود و خشم پیکرشان را فرا بگیرد، با موفقیت عاملی بدتر از خود برای نابودی و پاک شدنت از هستی را پدید آوردهای؛
چرا که فردی با دایرهای مشکلات و سختی ها که چارهای جز تحملشان ندارد و رفتهرفته با تحمل کردنش کنار میآید و یاد میگیرد بغض گلویش را سپری در مقابل مشکلاتش کند و اشک چشمانش را مانند اسلحهای بیتوقف به دست بگیرد. آن هم در شرایطی که تمامی سختی رله را متحمل شده میتواند حتی از سم و گلوله هم برای هرکسی خطرناکتر باشد.
مقایسه هنری و سم بازی با سریال
گروه مردم از همچین افرادی تشکیل شده که با نداشتن چیزی برای از دست دادن بدون توجه به شرایط خوب یا بد فقط به دنبال تخلیه خشم خود هستند. ایپزود ادامه پیدا میکند ما بالاخره فرصت دیدن ستارگان غایب این دو قسمت که ذکر و خیرشان مطرح تر بود را بالاخره به دست میآوریم.
در بازی با هنری و سم دو برادری که دست در دست در پرسوی بقا هستند آشنا میشویم. گویی که انگار به واسطه هانتر ها از گروهی بزرگتر جدا شده اند. مقداری هم از آذوقه هانتر هارا دزدیدهاند و به دنبال گروه خود که در جایی معلوم قرار گذاشته تا هم را ملاقات کنند، میگردند. ملاقات اولیه آنها با جوئل و الی کمی متخاصمانه رقم میخورد. ولی درنهایت آنها باهم همراه میشوند.
بین دیالوگ هایی که بین هنری و جوئل طی بازی رد و بدل میشود متوجه میشویم گروه آنان چندان هم بزرگ نبوده و در شرف ورود به شهر توسط هانترها غارت و عده ای هم کشته شده اند. پس هنری برای محافظت از برادر کوچکترش سم وظیفه خود میبیند تا با پیوستن به فایرفلای ها امنیت برادرش را تضمین کند. رابطه جوئل و الی با این دو نفر طی بازی نزدیکتر میشود زیرا هردو هدفی مشترک را دنبال میکنند.
تفاوت های سم سریال با بازی
اما در سریال پیشینه این دو نفر دچار تغییرات بسیاری شده. بارز ترین تغییر از آن سم کوچولو است که میشود گفت هیچ شباهتی به همتای بازیاش ندارد. در بازی سم تقریبا هم سن الی است و مدام از برادر بزرگترش سرکوفت میخورد. چرا که وسواس هنری نسبت به او بسیار بسیار شدید است و حاضر است هرکاری بکند تا سم سالم بماند.
بخاطر همین بسیار به او سخت میگیرد و قوانینی که بین خودشان گذاشته بودند را بارها و بارها با هر اقدام سم که به نظر هنری زننده میآید به وی گوشزد میکند. سم هم که سعی میکند حداقل بزرگترانه فکر کند و به هنری در کارهایش کمک کند از انجامشان زده میشود. با این که میداند هنری صلاحش را میخواهد باز هم از کاری که هنری در قبال میکند و اورا پایین تر از آنچه هست پایین میآورد کفری شده و مباحثاتی با سم پیش میآورد.
سم فقط یک کودک است
همچنین وقتی بالاخره فردی با مشخصات تقریباً مشابه خود را میابد سعی میکند خودش را بزرگ جلوه دهد و مانند افراد بالغ رفتار کند تا هنری بالاخره متوجه شود که او دیگر بچه نیست. حداقل نه در این دنیا. اما نسخه سریالی او کودکی ۸سالهاست که شنواییاش را از دست داده و رفتاری کودکانه دارد. و هرگز نمیخواهد خودش را بزرگتر از چیزی که هست جلوه دهد، فانتزیهای خودش را دنبال میکند و هرچه که هنری به او بگوید انجام میدهد.
او همچنین وابستگیاش به برادرش را طی اتفاقاتی بیشتر از همتای بازیاش نشان میدهد. و معصومیتی که ذاتاً دارد باعث میشود جوئل که همه میدانیم چقدر به همهچیز شکاک است و به همین راحتی ها به کسی اعتماد نمیکند، با دیدنش حس اعتماد خاطری هرچند اندک ولی کاربردی داشته باشد.
تفاوت های هنری سریال با بازی The Last of Us
پیشینه هنری هم مطابق سم دستخوش تغییرات بزرگی شده. مانند این که او دیگر مانند جوئل و الی خارجی نیست و قبلا برای فدرا خبرچینی میکرده. و با دانستن و آشنا بودن با گوشه کنار شهر خودش را بین مردم به عنوان عضوی جا زده بوده. در ادامه وقتی متوجه میشود که برادرش به سرطان خون مبتلا شده و تنها درمانی و دارویی که برایش وجود دارد دست فدراست، به ناچار مجبور میشود جای رهبر قبلی مردم یعنی برادر کتلین را به فدرا لو داده و موجب مرگش شود. بی اعتمادی ای که در ابتدا به جوئل داشت سبب شد تا به دروغ بگوید تا الان موجب مرگ کسی نشده. زیرا او به قدر کافی قدرت مقابله با افراد مردم را ندارد. و با داشتن یک بچه کوچک همراهش کاری جز قایم شدن از دستش بر نمیآید.
زمانی که تصادفی مهارت جوئل را در آدمکشی میبیند بهگونهای برگ برنده خود را برای خروج از شهر و انبوهی از مردنی که برای پیدا کردن و زندهزنده سوزاندش در آتش خشمشان به صف شده اند را مییابد. او برخلاف بازی که همتای آن با کشتن مردم مشکلی نداشت و بهگونهای شاید از این کار لذت هم میبرد، بعد از موجب مرگ شدن برادر کتلین شدیداً عذاب وجدان دارد. و بخاطر قلب رئوفی که بخاطر برادرش میتپد نمیتواند کسی را بکشد. اما جوئل قادر است دشمنانش را از سر راهش بردارد، راه را برای فرار از شهر مردم هموار کند و همزمان هم به دو نفر دیگر که قصد خروج دارند گذشته از منافع خود کمک کند.
رویارویی هنری با جوئل
برخلاف سریال که اعتماد بین هنری و جوئل به سرعت شکل میگیرد و با وقایع پیشرو هم تسریع میشود در بازی جوئل نسبت به هنری همیشه گاردی باز دارد. حتی با وجود بچهای زیر پر و بالش باز هم سعی میکند حواسش به او باشد. و دم به تلهای که ممکن است برایش پهن کرده باشد نمیدهد. درست برخلاف سریال که جوئل و هنری وجوه مشترک خود را درمییابند و حتی جوئل به او پیشنهاد میدهد باهم به وایومینگ بروند. این بیاعتمادی است که در بازی هی بین هنری و جوئل بیشتر میشود و با نارو زدن هنری و قال گذاشتن الی و جوئل جلوی انبوهی از هانتر ها چندین برابر میشود.
رابطه الی و سم هم تغییرات بهسزایی نسبت به بازی داشته در بازی این دو در اکثر اوقات به اقتضای سنشان باهمدیگر گرم میگیرند، در رابطه با موضوعات مختلفی صحبت میکنند و گاهی وقت ها هم هنری و جوئل را معطل انجام بازیگوشی های خود میکنند. در کل رفته رفته باهم صمیمیتی مانند صمیمیت دو دوست نزدیک پیدا میکنند.
دوستی الی و سم
این صمیمیت و دوستی اغلب با دید محیطی و بدون کاتسین به تصویر کشیده میشود. اما در مدت زمان مرحله مذکور در بازی میتوان شاهد بود که این دو چگونه به هم نزدیک میشوند. از گذشته خود به هم میگویند و گهگداری شوخی های زننده هم نسبت به یکدیگر ازشان سر میزند. با جلوتر رفتن هم رازهایشان را باهم به اشتراک میگذارند. که همه این ها از دورهای از زندگیشان نشات میگیرد که کمبود دوستی حقیقی را در زندگی خود احساس میکردند.
به دنبال این بودند تا بالاخره با کسی که حداقل از لحاظ قد و قواره و سن با آنان هم تراز باشد گپ و گفت و دوستی کنند. مخصوصاً سم که برادرش همیشه مثل پدری قانونمدار و سختگیر رفتار میکرده و تحمل سختی پیرامونش و دیدن اتفاقات سخت و دهشتناک به در ردهای از زندگی که نیاز شدیدی به موهبت و توجه والدینش دارد و به اصطلاح بلوغ زودرس باعث شده عقده های زیادی در دل کوچکش پدید بیاید که اورا وادار به یافت فرصت هایی برای تخلیه آنها میکنند.
بررسی سریال The Last of Us: ویژگی های سم بازی
از اصرارش برای همراهی دو غریبه ناآشنا و پاقدم شدن در تونل های پر از کلیکر گرفته. تا سعی در جدی نشان دادن خود جلوی الی. این شخص آسیب زیادی به واسطه جهان پر غضبی که پا در آن نهاده دیده و هرگز فرصت نداشته تا خود را برای افرادی که اورا ضعیف شمردند ثابت کند و به آنان بگوید که با وجود همه ناپختگیای که خودش بر آن واقف است میتواند مفید باشد و از کودک نقنقویی که همه فکر میکنند هست خود را متمایز کند.
او در بازی در همراهی الی چیز های زیادی از او یاد میگیرد. طی راه بیشتر کمبود هایی که در کل زندگی کوتاهش داشت را در او هم میبیند. و حداقل متوجه میشود او تنها کودکی نیست که از همهچیز و همهکس ضربه خورده و خوار شمرده شده و مانند باری اضافه به وی نگاه شده. او با دیدن رابطه الی و جوئل که با وجود نداشتن نسبتی با همدیگر به دنبال محافظت از یکدیگرند و در راهی که باهم طی میکنند مانند پدر و دختری وابسته به همدیگر به نظر میرسند کمی به رابطه خود با برادرش مینگرد. و با حفرهای توخالی از احساسات بینشان مواجه میشود. که در نهایت منجر به سرد شدنش با برادرش میشود.
بررسی سریال The Last of Us: ویژگی های سم سریال
اما در سریال این قاعده هم به وفور دستخوش تغییر شده است. سم توانایی صحبت کردن عادی را دارا نیست و با زبان اشاره با برادرش صحبت میکند. همچنین سن کمی هم که دارد، باعث میشود هنری را به عنوان تنها تکیهگاهش در کل جهان ببیند. از طرفی هنری هم به مانند همتای بازیاش با او رفتار نمیکند. و همواره عشق خودش نسبت به سم را به راه های مختلف به تصویر میکشد. از فراهم کردن مداد شمعی و رنگ برای نقاشی کشیدنش تا شوخیهای بسیار و سپر بلا کردن خود به هر نحوی برای سم.
هنری در بازی هم به شدت وابسته به سم است ولی این وابستگی را بهگونهای کمرنگتر به چهرهاش راه میدهد. اما به عنوان مثال زمانی که به صورت اتفاقی از سم جدا میشود و او همراه جوئل پشت در میماند، وحشت میکند و پشت هم سعی میکند بهگونهای به وی برسد که این نشان از اهمیت سم برای اوست.
رابطه هنری و سم
اما نسخه سریالی هنری سعی نمیکند سم را از خود براند و با او بدرفتاری کند تا شاید درسی یاد بگیرد.با او مانند پدری مهربان رفتار میکند که علاقه خود به بچهاش را مخفی نمیکند. به کرات به او لبخند میزند و با او روراست است و چیزی را برای محافظت از او مخفی نمیکند.
این رابطه در سریال نسبت به بازی شاید بهترین تغییری باشد که مازین در فیلمنامه اقتباسیاش پیاده کرده و به بهترین شکل آن را متصور شده. همچنین پیشینهای که برای هنری هم طرح کرده باعث شده او از اهمیت داستانی بیشتری برخوردار باشد. و با داشتن افکار و عقایدی همچون جوئل آن را از همتای بازیاش دوست داشتنیتر کرده. اما در مقابل رابطه سم و الی چند پله ضعیفتر از بازی در آمده. چرا که کوچک و ناشنوا بودن سم مشکل بزرگی برای الی در ارتباط با اوست. همچنین مؤلفه های کافی برای صمیمیت در آنها وجود ندارد.
سم بازی دوست داشت یک بچه عادی باشد
همتای بازی سم بعد از رنج هایی کثیر بالاخره فرصت این را پیدا کرده بود تا بتواند با شخصی در جایگاه خودش تعامل برقرار کند. و اورا نه محافظ نه دشمن نه متحد بلکه دوست خود برشمرد و از همراهی با فردی که بیشتر از بقیه درکش میکند لذت ببرد. در مقابل الی هم بعد از وقایعی که پشت سر گذاشته بود، نیاز داشت با فردی که بیشتر از جواب های تک کلمهای برای سوالاتش دارد و همانند خود ضربه های کاریای چه از عزیزان و چه از دشمنان خورده همصحبتی کند. که در سریال با سم بیشتر مانند پرستاران مهدکودک رفتار میکند. گویی بزرگتر بودنش باعث میشود برای سم بیشتر یک همبازی باشد تا یک دوست.
سم از طرفی چون شرایط خاصی را پشت سر گذاشته و تا قبل از این هنری را تنها کسی که او را درک میکند میپنداشت بخواهد کمی بیشتر از مطیع بودن از گفته های هنری مانند بچه ها رفتار کند. و حضور الی در کنارش این اجازه را به او میدهد تا لحظاتی زندگی در خرمنگاه کشت و کشتار و تلاش برای بقا را فراموش کند و مانند بچهای معمولی در دنیایی معمولی باشد.
مخاطب نسبت به سم سریال دلرحمی نشان میدهد
تغییر این رویه مشخصاً به واسطه شکل گیری حس وابستگی بیشتر مخاطب نسبت به سم رخ داده. چرا که اگر از همان سم درون بازی ها استفاده میشد، شاید مخاطب آن حس دلرحمیای که به این نسخه از سم دارد را برای اتفاقات پیشرو پیدا نمیکرد. ولی در بسیاری از لحظات میتوانست در القای این حس درگیر کننده تر عمل کند. و صرفاً به ناقص کردن سم و کمتر کردن سنش اکتفا نکرده و وجوه بیشتری از معصومیت کودکی به مثل او در کارزاری که انسانها به واسطه نابودیای که خودشان عاملش بودند به یکدیگر رحم نمیکنند و ظلمت و ویرانیست که حکمرانی میکند به تصویر بکشد.
ایپزود ادامه پیدا میکند. بعد از آشنایی اولیه و پیدا کردن هدفی برای فرار و مشخص شدن منافعی که دو طرف قضیه در اجرای نقشه در آن سهیم هستند، کاراکترها به راه میافتند. پاکتر کردن خلوص نیت هنری و نزدیکتر کردنش به جوئل نسبت به هنری بازی یکی از اشتباهاتیست که این ایپزود مرتکب میشود. نسخه بازی هنری با تمام گیر و داری که داشت، تمامی هدفش محافظت از برادرش بود. و برای به انجام رساندن آن از هیچ کاری دریغ نمیکرد. حتی در این راه به اجبار الی و جوئل را وسط مهلکه رها کرد تا جان سم را حفظ کند. اما میشود گفت هنری سریال به قدری وابسته به مهارت جوئل است که حتی پایش هم باشد نمیتواند به او نارو بزند. چرا که خودش هم میداند توانایی کافی برای محافظت از برادرش را ندارد.
بررسی سریال The Last of Us: داستانی که خلاصه شد
داستان بین هنری و سم در بازی به نسبت به داستان های گذشته وسیعتر به نمایش در آمده. و اقتباس از آن در قسمت پنجم باعث خلاصهسازی های زیادی گشته. از گرفتار شدنشان در خیل انبوهی از کلیکر ها در تونل های زیرزمینی و جدا شدن هنری از سم و جوئل از الی که پیشتر به آن اشاره شد و گفت و گو های میان راهی الی و سم و حملات متداول هانتر ها و به آب افتادن جوئل و الی و نجات داده شدن آنان به واسطه هنری بعد از تنها گذاشته شدنشان به واسطه همان ها و سپس تهاجم مجدد هانتر ها به آنان.
سریال میتوانست از این داستان دو قسمت اقتباس کند و مخاطب را بیشتر به کاراکتر های تازه وارد وابسته کند. و فضاسازی سهمگینی که آنان طی همراهی الی و جوئل متحمل شدند را بیشتر به تصویر بکشد. ولی اگر بازی را انجام داده باشید متوجه خواهید شد که سریال نقطه شروع و پایان داستان هنری و سم را باهم یکی کرده و هرچه بینش اتقاق افتاد را نادیده گرفته.
شباهت کتلین با ابی
این امر سادهسازی باعث ناتمام گذاشتن کلی خط داستانی و بستن خط های داستانی تازه میشود. درحالی که میتوانست بسیار تاثیرگذارتر از اینی که از آب در آمد ظاهر شود. سریال در این قسمت همچنین سکانسی به خصوص را به کتلین اختصاص میدهد تا مخاطب ویلن داستان را بشناسد و با او کمی حس نزدیکی کند. ولی شخصیت پردازیای که برای وی در نظر گرفته شده بیش از هر چیز که حس نزدیکی را با مخاطبانش برانگیزد مارا به یاد پروتاگونیست جنجالی قسمت دوم The Last of Us یعنی ابی میاندازد.
تشابه نه تنها شخصیتی او بلکه کلا عنصر حضورش در داستان. به دنبال انتقام بودن و سردسته بودنش باعث شده او به نسخهای تاریک سیرت تر از ابی تنزل پیدا کند، تا شخصیتی که واقعا حتی با سخنرانی احساسیاش بتواند جایی در دل مخاطبش باز کند. گویی مازین و دراکمن با قراردادن همچین شخصیتی تکبعدی که هجو یکی از کاراکترای پر پتانسیل بازیها است، قصد داشتند با یادآوری این که انتقام همیشه سرلوحه وجود دنیای The Last of Us است باری دیگر این نکته را در سریال هم به تثبیت برسانند.
تلاش برای خروج از شهر
در بررسی سریال The Last of Us, ادامه ایپزود آن را به نقطه عطفش نزدیکتر میکند. جوئل و هنری بعد از اعتماد و همکاری باهم به محل مورد نظر برای خروج از شهر نزدیک میشوند. که تحت هدف تک تیر اندازی از بالای یک خانه واقع میشوند. این صحنه هم استعاره جالبی به قسمت دوم بازی دارد که شمارا مورد هدف گلوله های دقیق تامی قرار میدهد. و باید از تیراندازی دقیقش جان سالم به در ببرید.
گنجاندن صحنهها و کاراکترهایی مشابه با بازی دوم هم از ابتکاراتیست که مازین و دراکمن برای تداعی تک به تک اتمسفر بازیها به سریال تزریق کرده اند. ولی برخلاف خواست آنها همچین مسائلی که صرفاً شبیه چیزی که قرار بود باشد شود. و مخاطبان سریال را برای آنچه در بازی ها خواهند دید آماده کند. قرار نیست آن تاثیر گذاری به سزایی روی مخاطب که سریال در صدد به دست آوردن پوئن های متواری برای دستیابی به آن است را فراهم کند. چرا که بازسازی بخش های مختلف که به اصالت اقتباس نمیچسبند و مانند وصله اضافیاند، چیزی نیست که سریال در ابتدا به ما نشان داد.
درگیری با تک تیرانداز
در ادامه بعد از این که جوئل موفق میشود خود را بر بالین تک تیرانداز برساند، با پیرمردی مواجه میشود که پیش از این خود جوئل هنگام رسیدن به آن اشاره کرده بود هدف گیریاش افتضاح است. و این دلیلش را توجیه میکند. جوئل در مواجهه با آن مکث میکند و از او میخواهد اسلحهاش را کنار بگذارد تا کاری به کارش نداشته باشد. که پیرمرد فرصتش برای مقابله را امتحان میکند و سزایش هم میبیند. این صحنه ممکن است برایتان گذرا باشد ولی آیا به رفتار جوئل دقت کردهاید؟
قسمت اول را به یاد بیاورید. او چگونه آدمی بود؟ فردی که هیچ چیز در دنیا برایش بیشتر از پول و محافظت از تنها فردی که برایش باقیمانده بود اهمیتی نداشت. و روحش به قدری درگیر تباهی بود که هرکاری، عملا هرکاری برای بقا انجام میداد. از سوزاندن پیکر کودکی دست و پا بسته تا کشتن هرکسی که سد راهش میشد. بی توجه به سن و سال و جنسیتش. اما حال او چگونه آدمیست؟ به نظرتان جوئلی که اول سریال مشاهده کردیم در همچین موقعیتی به پیرمرد حق انتخاب می داد؟
جوئلی که دلرحم تر شده
کسی که هرچیزی را که به نظرش تهدید حساب میشد را سریعا حذف میکرد. یا برای حذفش توسط عاملی دیگر اقدام میکرد و کشتن و تحمل و تحمیل ظلم برایش مانند نان و پنیر شده بود. واقعاً به فردی که لحظاتی پیش تهدید بزرگی برایش محسوب میشد و اگر او دست از پا خطا میکرد از نجات دادن جان چندین نفر از جمله الی ناکام میماند و خود و هم اشخاصی که اورا تا اینجا همراهی کردند تا زنده از شهر مردگان خارج شود به خطر میافتاد و احتمال کشته شدنشان وجود داشت، لحظهای رحم میکرد؟
میبینید؟ سریال اینگونه تحول شخصیتی میسازد. رفتاری از برخی شخصیت ها برمیآید که فکرش هم نمیکردیم. و همینطور بی دلیل و اتفاقی هم نبوده، این تحول حاصل از دیدن روزنهای شادتر از زندگیست.
الی با همسفریاش با جوئل و نشان دادن حیات حقیقی در وجود خود و همچنین برانگیخته کردن کوره امید جوئل تاثیرش را ردی او گذاشته. و او حال با چشمان باز تری به جهان نگاه میکند. او حالا ارزش زندگی را به واسطه دیدن این که چقدر میتواند بعد از گذر از سختی های فراوان ذرهای از احساس طراوت و تازگی و روشنایی را به او القا کند متوجه است که میتواند زندگی هارا همانطور در زیباییای که هستند ببیند.
بررسی سریال The Last of Us: تحول شخصیتی
شاید دلیل دلرحمی جوئل نسبت به آن پیرمرد فقط پیر بودن نبوده. زیرا که پیش از این این مسائل برایش هیچ اهمیتی نداشته و با همه تهدیدات یکسان برخورد میکرده. ولی دلیل این واکنش غیر طبیعی و نا بارز از وی نسبت به ترحم، میتواند این باشد که جوئل در حال رسیدن به این نتیجه است که جان همه انسان ها ارزش نجات دادن دارد.
چه دوست چه دشمن. همیشه حق انتخابی برای شکستن قاعده بکش و زنده بمان هست. او از دریچه نگاه الی به زندگی به همچین درکی از پیرامون خود رسیده. بعد از این که خطر تک تیرانداز رفع میشود، جوئل از طریق بیسیم متوجه شده که گروه مردم در حال لشکرکشی انبوه به سمت آنان است. و پیرمرد که تونی نام داشت از قبل به آنان اطلاع داده بود. که سوالی را پیش میآورد. بله، این مضمون که تونی از کجا متوجه شده آنانی که درحال تیرکش کردنشان است هنری و سم هستند؟ مگر میشود کتلین برای چندتا غریبه که مشخص نیست چطور چشمان تونی از آن فاصله حتی متوجه چهرهشان شده باشد تمامی ارتش و مردم را یکهتاز به استقبال فقط ۴ نفر ببرد؟ اصلا چه نیازی به این کار است؟
یک ارتش علیه ۴ نفر؟
منطقه هانتر ها در بازی وسیع و گسترده بود. آنان محل استقرار خاصی نداشتند و علاوه بر شهر کمپ هایی هم در گوشه و اطرافش داشتند. طبیعی بود که با دیدن مهاجمان بخواهند ببینند که با کی طرفند. ولی نحوه ورود ارتش مردم در انتها درست حسابی تعریف نشده و یکی دیگر از اشتباهات داستانی این قسمت است. بعد از این که مردم هنری و سم را درمییابند صحنهای آشنا کپیشده از بازی به واسطه تیراندازی ماهرانه جوئل و از راه به در کردن کامیون زرهیای که حتی دیزاینش هم مانند بازی بود، کتلین به میدان میآید. از هنری میخواهد سریعاً خودش و برادرش و آن دو غریبه را تسلیم کند تا هردو کشته شوند.
کتلین از جریان چگونه خیانت کردن هنری به برادرش مطلع است. و میداند به دلیل سرطان خون سم و دارویش صورت گرفته و میخواهد علاوه بر انتقام گرفتن از هنری، ثمره خبرچینیاش در ازای دریافت دارو هم هیچ کند. انتقام خواهی جلوی بروز دادن هر نوع حس انسانیتش را گرفته.
خیانت هنری به برادر کتلین
ابی در بازی دوم بعد از گرفتن انتقامش شاهد صحنه را زنده نگه داشت. بعدها بازهم این رویه را تکرار کرد. ولی هرچقدر که انتقام باعث نشده بود ابی هی به عقب برگردد و فقط و فقط بخواهد سر قاتل پدرش را در دست بگیرد و برای آن پایه چینی کرده و پیشرفت به ارمغان آورده بود، تمامی قدم های کتلین فارغ از هرچه که دارد و ندارد و به دست آورده و نیاورده فقط انتقام است. همین امر هم در نهایت سبب از بین رفتنش میشود.
در این قسمت توجیه بر این منوال است که فدرا سه سال پیش تمامی کلیکر هارا به زیر زمین فرستاده بوده و دیگر تهدیدی از جانب آنان مانع فرار آنها از شهر نمیشود. به همین علت بود که نهایت امر با شکافته شدن زمین و هجوم کلیکر ها که انگار مانند مورچه ها از کلونی خود بیرون میشتابند به اوج خود میرسد و این وسط باز هم رفرنس به بازی تکرار میشود.
مهارت جوئل در تیراندازی
جوئل با تیر اندازی راه را برای الی و هنری و سم برای فرار فراهم میسازد. در بین ولبشویی که به راه افتاده و همه در حال تکه پاره شدن به واسطه کلیکر ها هستند الی راهش را پیدا میکند و هنری و سم که در بین این جماعت گیر افتادهاند بیرون میکشد. ناگاه برای اولین بار یک بلوتر در سریال معرفی میشود.
روند رشد تصاعدی قارچ کوردیسپز در بدن قربانیانش یکی از جالبترین بخش های وحشتناک دنیای The Last of Us است. وقتی به قدر کافی در بدنشان رشد کند به آرامی سیستم بدنی آنان را دچار تغییر میکند. مکانیزم ساختاری شان را متحول ساخته و در نهایت آنها را به گیاهانی خون دار تبدیل میکند. که رفته رفته بزرگتر هم میشوند. همآرایی کوردیسپز در آنان بیشتر و بیشتر میشود و به مانند خوشه ها و شاخههایی متحرک از فرمانروایی درخت تنومند کوردیسپز بدل میشوند.
بررسی سریال The Last of Us: اولین حضور یک بلوتر
بلوتر ها گونهای از این رشد منزجر کننده هستند که برای اولین بار یکی از آنان را در مرحله بیل طی وقایع بازی مشاهده کردیم که خب کشتنش کار آسانی نبود. اما به نظر میرسد نسخه سریالی این موجودات درنده از نسخه بازی کمی بزرگتر و قدرتمندتر شده. از لحاظ جثه به مانند تایرانت های رزیدنت ایول مشابه گشته اند و قرار هم نیست کاراکترهای ما به همین زودی دست به کشتن همچین وحشت متحرکی بزنند.
بلوتر با اکراه هرکه را که حس میکند در دست گرفته و تکه پاره میکند. گویی که انگار برخلاف کلیکر های معمولی که برای اولین بار بالاخره با همین پسوند بعد از پنج قسمت در سریال خطاب میشوند، دیگر هدف انتقال کوردیسپز را ندارد و فقط کشت و کشتار است که راه میاندازد.
با همیاری جوئل الی، هنری و سم موفق میشوند از دست کلیکر هایی که مانند مور و ملخ در حال سلاخی کردن مردم هستند فرار کنند. به محض این که از آنجا دور میشوند کتلین رخ نمایان میکند. و اسلحه به دست حاضر است که به هنری شلیک کند که ناگهان چشمش به بچه ها میافتد. دو کودک را وحشت زده در میابد که به دنبال دلرحمی و بخشایشند. همین باعث میشود نگاهش لحظهای از هنری پرت شده و مورد تهاجم کلیکر ها قرار گرفته و داستان خودش و بیشتر گروهش همین جاست که به پایان میرسد.
جذابیت ناکافی کتلین به عنوان یک ویلن
از کتلین میشد ویلن بهتری ساخت و انگیزه های بیشتری برای شرارت رقم زد. ولی خب طی سخنرانی ای که ارائه داد متوجه شدیم کل کاری که صرفا قرار بود انجام دهد، سختتر کردن شرایط برای هنری و سم و استفاده از گروهش برای سد راه شدن جوئل و الی بود. که بیش از این هم از شخصیتش انتظار نمیرفت که پیشرود. و چقدر نحوه مرگش الهام گرفته شده از مرگ شخصیت جانسون در فیلم سوم دونده هزارتو بود ولی شخصیت این کجا و آن کجا.
بعد از فرار موفق هر چهار نفر هم از چنگ کلیکر ها و هم مردم که به مراتب از دسته اول خطرناکتر بودند، حال وقتش است که شبی را با خیال آسوده و به دور از اضطراب سپری کنند. چرا که به زودی از شهر خارج شده و به راه خود با خطرات کمتری در ادامه راهی میشوند.
حذف برخی صحبت ها در سریال
در بازی بعد از حمله هانتر ها و نجات داده شدن الی و جوئل به واسطه این دو برادر آنها به سمت برج مخابراتی که قرار بود بقیه افراد گروه هنری اورا در آنجا ملاقات کنند میروند. جایی پر از آذوقه که میشود که گفت تنها دلیل همراهی شدن مجددش توسط جوئل بود. آنها مینشینند و از خاطرات گذشته خود باهم صحبت میکنند و از علایقشان حرف میزنند.
در سریال اما خبری از به اشتراک گذاشته شدن خاطرات نیست. و صرفا فقط حسرت است که در بین این دو احساس میشود. حسرت بزرگ بودن و نداشتن کسی برای اتکا. اما در عین حال با این که کمی رگه های دوستی در بینشان مشاهده میشود درد و دلی در کار نیست. از طرفی دیگر شاهد صحبت سم و الی باهم هستیم. که شاید تنها بخشی باشد که همتراز نسخه بازی واقع شده و چه بسا حتی تاثیر گذارتر.
آیا تا به حال از چیزی ترسیده؟
در بازی الی میآید تا به سم که منزوی از همه در گوشهای نشسته سری بزند و سر صحبتی مجدد با او باز کند. ولی سم با اخم و بی اعتنایی جوابش را میدهد. و فکر میکند هنری اورا فرستاده تا گندی این پشت بالا نیاورد. این حس نادیده گرفته شدنش توسط برادرش درد بزرگی بر سینهاش نهاده. حتی بعد از توجهاتی که او برای حفظ جانش خرج کرده بازهم راضی نیست اینگونه آزرده باشد. الی که حال گرفته او را میبیند قصد خروج از اتاقش را دارد که سم با من من از او میپرسد آیا تا به حال از چیزی ترسیده؟
الی هم در جواب میگوید او در همه حالت همیشه میترسد. سم کمی توجهش باز تر میشود و از او میپرسد که از چه چیزی بیشتر میترسد؟ الی هم با شوخی میگوید عقرب ها رعشه به تنش میاندازند و بعد این که با اخم سم مواجه میشود جدی تر شده و میگوید از این که تنها رها شود و کسی را پیشش نداشته باشد میترسد.
هنری نگاهی از پنجره به بیرون میاندازد و میگوید ممکن است درون آن هیولاهایی که آن بیرونند هنوز مقداری از انسانی که قبلا بوده اند وجود داشته باشد؟ که با جواب رد از الی مواجه میشود. او با ناامیدی و حسرت بیان میکند که میترسد روزی به یکی از آنها بدل شده و انسان بودن را فراموش کند.
مکالمه الی و سم
مکالمه این دو به شدت عمیق است. زیرا یکی همیشه از بین همه چیز و همه کس ضربه خورده و عزیزانش هم به او بیتوجهی میکنند. و کسی را ندارد تا درد هایش را با او به اشتراک بگذارد. در مقابل الی فردیست که با وجود سختی هایی که قبلا در زندگی چشیده حال از نعمت فردی برخوردار است که جانش برایش عزیز است و برای حفظش هر کاری میکند و از راه درستش تحکیم به حفاظت از او میکند. همچنین میتواند در مورد خود و اتفاقات گذشته با او صحبت کند و کمی همزادپنداری ببیند.
عنصری که سم همیشه از آن بیبهره بوده. در نهایت وقتی مکالمه این دو تمام میشود الی اسباب بازیای که پیشتر هنری به سم اجازه نداده برش دارد زیرا که وسیلهای ضروری به حساب نمیآمده و با وجود خالی بودن کوله سم باز هم بخاطر بیاستفاده بودنش هنری نگذاشت برش دارد را کوله در آورده و به سم میدهد تا جبران مکافات کرده باشد.
بررسی سریال The Last of Us: گاز گرفتگی سم
در این حال باید شاهد خوشحال بودن سم از چیزی که قبل تر نتوانسته بود بخاطر برادرش داشته باشد را شاهد باشیم. ولی در عوض میبینیم که او آن را با خشم زمین میاندازد و گویی که دنیا برایش تمام شده. روی صندلی مینشیند و آستین شلوارش را بالا میزند و گاز گرفتگی ناشی از یک کلیکری که در هنگام فرار برداشته را برانداز میکند. در سریال اما این امر یکسان ولی در عین حال زندهتر است.
الی در حال خواندن کامیک بوکی مختص دنیای The Last of Us برای سم است که جمله معروفی با مضمون “تحمل کن و زنده بمان” را که عنوان این ایپزود هم هست به زبان جوئل انداخته. این جمله توضیح سادهای برای وضعیت آشفته این سریال و بازیست. سم موقع خواندن الی وقفه میاندازد و همان سوال هایی که نسخه بازی سم از الی پرسید را از او با نوشتن برایش میپرسد.
چیزی که حس این صحنه را زنده میکند این است که سم خودش را کامل نباخته و کمی امید در او وجود دارد. او امید دارد که حتی اگر وقتی تبدیل هم شد بتواند خودش باشد. الی هم با دیدن جای گزیده شدگیاش کمی هول میکند و سپس یادش میآید که او هم چندباری گزیده شده و زخمی در دستش ایجاد میکند و ذرهای از خونش را به زخم سم میمالد.
بازی The Last of Us در این خط داستانی در ایجاد احساسات موفق تر عمل کرده بود.
در نسخه بازی سم تنها و در غم و بدون این که کسی بفهمد مبتلاست تبدیل میشود. اما اینجا او فرصت دارد تا برای آخرین بار کنار دوستش بماند و باهم شب را به صبح برسانند. به امید این که بهبودیای شامل حالش شود. ایده ناشنوا بودن سم، بچه بودنش و علاقه و وابستگی شدیدش به هنری شاید خیلی هارا با دیدن مبتلا شدنش آزرده کند، ولی داستان حقیقتاً در مقایسه با بازی تمام تلاشش را کرده تا آن حس وابستگی را هم بین مخاطبان ایجاد کند. اما سناریو و داستان اجازه نزدیکتر شدن مخاطب به اورا نمیدهد و با کوتاه کردن خط ماجرا و دست به دامن شدن احساسات غریزی مخاطب هرگز نمیتواند آنطور که باید تاثیر گذار واقع شود.
اگر داستان این دو برادر و همراهیشان به بیش از یک قسمت میکشید و ما فرصت بیشتری برای همراهی این دو شناخت بیشتر از نسخه سریالیشان داشتیم، میتوانستیم همانطور که بازی مارا با مرگشان مبهوت و متحیر کرد هم سو شویم. ولی عجله بیخودی که در روایت داستانش به خرج میدهد، بسیاری از مولفه های خط ارتباطی مخاطبش را از دست میدهد. و در نهایت به مانند یک کپی ضعیف نسبت به بازی جلوه میکند.
بررسی سریال The Last of Us: شلیک دو گلوله
صبح شب پر مخاطره بعد از این که الی به بالین سم میرود به الی حمله ور میشود و همه چیز خیلی سریع پیش میرود. جوئل سعی میکند اسلحه بکشد اما هنری زودتر به آن رسیده و با شلیک جلو پایش اورا از پیشروی باز میدارد. سپس وقتی رو به برادرش که در حال حملهای شنیع به الی است کرده و به او شلیک میکند.
او بعد این قضیه در شوک فرو میرود. در جریان کاری کرده نیست و وحشت بر وجودش حکمرانی میکند و خشکش میزند. اسلحه را به سمت جوئل میگیرد و میگوید “این چه کاری بود کردم؟”. این دیالوگ بهترین انتخابی بود که میشد برای این سکانس در نظر گرفت و با اجرای خوب از طرف بازیگر هنری مقداری از آن شوک را به مخاطب پشت نمایشگرش هم منتقل کرد. ولی خب، نسخه بازیاش چیز دیگریست. در بازی بعد از حمله سم به الی، هنری چند باری به جوئل شلیک میکند و اورا عقب میراند. سپس با وحشت تمام عیار فریاد میزند “اون لعنتی برادرم!” و سپس بدون این که خودش بداند چطور به سم شلیک میکند.
آخرین لحظات هنری در بازی The Last of Us
بعد از این کار اسلحه را به سمت جوئل میگیرد و با بغض میگوید “این تقصیر تو بود”. او غیر قابل پیشبینی رفتار میکند و جوئل در مقابل سعی میکند به جای گرفتن اسلحهاش مانند نسخه سریال به علت شوکی هم که به او وارد سر این قضیه وارد شده به صورت هنری نگاه نکند و به او بفهماند تقصیر کسی نبوده. جوئلی که مرگ بچهها دردناکترین بخش زندگیاش است بار دیگر و بدتر شاهد رخ دادنش بوده.
اجرای تروی بیکر در نقش جوئل بازی در این سکانس به اوج میرسد و میتوان آن را بهترین اجرا در کل بازی اول دانست. چون هم با اضطراب صحبت میکند و سعی میکند در عین این که به زمین خیره شده و صورتش به لرزه افتاده هنری را آرام کند. اگر این اجرا به پدرو پاسکال در سریال میرسید بی شک سکانسی شاهکار را شاهد بودیم که به عنوان بهترین اجرا هم شناخته میشد. ولی وقایع به قدری سریع در سریال رقم میخورند که حتی فرصت این که اضطراب را حس کنیم نتیجه را میبینیم و در نتیجه شاهد سکانسی هستیم که در مقایسه با همتای میخکوب کننده اش ضعیف و بی وسواس از آب در آمده. هردو سکانس با خودکشی ناگهانی هنری به پایان میرسند ولی نوع به پایان رسیدنشان متفاوت تر از آنچه است که میتوانست باشد.
بازیگری بلا رمزی که هر قسمت بهتر میشود
در بازی درست بعد این اتفاق شوک وحشتناکی به جوئل وارد میشود و در حالی دست هایش هنوز بالاست خشکش میزند و به معنای واقعی کلمه وحشتزده میگردد و اوج را تکامل میبخشد. ولی در سریال بعد این اتفاق به جای جوئل به الی کات زده میشود که او هم حرکتی مشابه پیاده میکند.درحالی که در مقایسه با اجرای جوئل، بسیار میتوانست بهتر از آب در بیاید که به نظر رمزی همانقدر در توانش بوده.
صفحه آرام آرام سیاه میشود و با سینکاتی از جوئل درحال خاک ریختن بر روی مزار هنری و سم آغاز میشود. الی لوازم جوئل را برایش میآورد و جلویش میگذارد. سپس به سمت قبر سم رفته و تخته فرشیای که با آن حرف هایش را متوجه میشد، درحالی که رویش “متاسفم” نوشته شده را روی آن میگذارد.
الی بعد از دیدن همچین واقعهای مصمم تر شده تا هرچه سریعتر به هدفی که برایش به این سفر آمده نزدیکتر شود. او فکر میکرد خونش میتواند از پیشروی کوردیسپز در بدن جلوگیری کند. ولی حالا فهمیده او فقط عاملی برای این کار است.
بررسی سریال The Last of Us: هدف الی
او باید به جایی برسد که بالاخره درمانی برای این بیماری از بدن او خارج شود. حسی که موقع دیدار گور سم دارد کاملا این امر را تداعی میکند که او کاملا آماده است هرکاری برای یافت درمان انجام دهد. جوئل به نسبت واکنشی که الی به قبر این دو دارد کمی متعجب شده، ولی او هم حسی که الی دارد را درک میکند. اگر درمانی وجود داشت صراحتاً میشد جان خیلی ها مانند سم را نجات داد. پس بدیهیست که جوئل هم بخواهد همراه الی به آن دست پیدا کند.
ایپزود با جوئل که با اندوهی محو در حال تماشای قبر آن دوست و الیای که از او رفته رفته دور تر میرسد ادامه و در نهایت به پایان میرسد. میشود گفت این ایپزود از لحاظ احساسی تلاشش را کرد تا مانند بازی شود و باز هم خیلی از سکانس های بازی را باز آفرینی کرد. ولی کوتاه کردن داستانش سبب شد تا حسی که به اقتباسی از داستان هنری و سم در بازی داشتم را به نسخه سریالای آنان نداشته باشم. زیرا نه به مانند آن آشنایی کافی با این دو کاراکتر تازهوارد ساخت، نه مجال داد تا خودی در داستان نشان دهند.
اگر به مانند بازی و فقط به شکلی متفاوت تر شاهد خیانت و فداکاری این دو در قبال جوئل و الی بودیم، صد در صد وقتی نوبه مرگشان فرا رسید اشک هایمان سرازیر میشد. چرا میشد گفت با نسخه کاملتری از آنان مواجه شده بودیم که خب حقیقتا نشدیم.
و دوباره ایفای نقش های قوی
شاید بتوان این ایپزود را برای طرفداران سریال به قدر کافی خوب و مصرت بخش شمرد. ولی در مقایسه با بازی ضعیفتر از آن به حساب میآید که بتواند احساسات را تحت شعاع قرار دهد و میخ غیرقابل پیشبینی بودنش را بر مغزمان بکوبد. بازی لامار جانسون در نقش هنری و کیوون ودارد در نقش سم کامل و همان چیزی بود که قلم کریگ مازین رشتیده بود. مخصوصاً ودارد که بسیار طبیعی و باورپذیر ایفای نقش میکند.
جرمی وب باز هم برای کارگردانی این قسمت بازگشته و با خلق سکانس های نمادین نشان داد که از پس وحشت هم بر میآید. چرا که تجربه ساخت آثاری در ژانر وحشت هم داشته و استفاده به جای لانگشاتها و دوربین روی شانه و ثابت و چرخان به خوبی صحنهآرایی میکند. موسیقی هم که بهترین یار این سریال است و همواره در بهترین سکانس ها چند برابر بهتر شدن را به ارمغان میآورد.
کارگردان قسمت پنجم: جرمی وب
اگر مازین دست به سادهسازی پلان کلی داستان هنری و سم نمیزد میشد از بهترین داستان های آثار زامبی محور را در بهترین چارچوب خلق کرد. ولی گویا تمرکزش را بر گسترش داستان های بیشتر و کاریزماتیک تر نهاده و باید در آینده دید باز هم خلاصهسازی میکند یا مانند قسمت ۳ تا ناف داستان را میسراید.
فعلا که چشم ها همه رو به این سریال است و کمتر کسی پیدا میشود که به جز قیافه بلا رمزی که بازیاش رفته رفته بهتر شده و به الی ای که میشناسیم نزدیکتر می.شود و هرچه که در باره بد بودنش میگفتند را زیر پا میگذارد نیست. و کارزارش برای تبدیل شدن به همان عنوانی که همگان اورا با آن خطاب میکنند مهیاست: بهترین اثر اقتباسی صنعت ویدیوگیم.
بررسی سریال The Last of Us: قسمت ششم | سختی اقرار
پیش از بررسی سریال The Last of Us چندی پیش خبری به دستم رسید. با مضمون این که سریال The Last of Us شبکه HBO با این که هنوز در صدر پخش استریمی قرار دارد، برای دریافت چندین فقره جوایز از مراسمات معتبر کاندید شده. و سیر و تحول و استقبال از هر قسمت آن پس انتشار به واسطه هم طرفداران سریال هم بازیها موجب گشته که به یکی از مدعیان سرسخت دریافت گولدن گلوب امسال بدل گردد.
علاوه بر افتخارات احتمالی آینده این سریال همچنین در حال حاضر کامیونیتی فندوم خودش را داراست. و هزاران نفر در سراسر جهان حتی آن هایی که هرگز بازیهای اصلی را انجام ندادند، به صدقه سری موضوعات سطحیای که حتی از مفاهیم سریال هم به دور است، طرفدار آن شده و خیلی هایشان هم آن را از بازی اصلی بهتر میدانند.
دیدگاه های اینچنینی شاید برای همچین آثاری که در دوره کوتاهمدتی روی بورس هستند عادی به نظر برسد. و چند وقت بعد باد و طوفان و زمزمه های دور و اطرافشان بخوابد که امری بدیهیست. اما مسئلهای که شاید بزرگترین لطمه هارا هم نثار پیکره این سریال کند، این است که آیا واقعا ارزشش را دارد؟ داستان و روایت این سریال اقتباسی به راستی در حدی هست که ارزش این همه تعریف و تمجید گاه مورد و بیمورد را داشته باشد و از منشا اقتباس خود جلو بزند؟ با بررسی سریال The last of Us: قسمت ششم و همچنین بررسی و تحلیل این سوال کلیدی همراه ویولت گیمرز باشید.
بررسی سریال The Last of Us: داستان قسمت ششم
بعد از اتمام معنادار قسمت پنجم سریال مارا به سه ماه بعد و فصل زمستان میبرد. سختی راه یعنی گذر از دشت و کوه و دریاچهها به همراهی راهزنان راه و کلیکر های خونخوار در هر گذرگاه. حال سرما و برف و یخ هم به لیست پر و پیمان مشکلات کاراکترهای سریال برای رسیدن به اهدافشان اضافه گشته که موجب راهبندی وسیع در مقابل امر بقا میگردد.
از سختی پیدا کردن آذوقه و تامین انرژی کافی برای مبارزه، تا طی کردن مسیر های طولانی در سوز و یخبندان و مشکلاتی که حال بیشتر به چشم میآیند. مانند کمین راهزن ها در بین کپههای برف و جمع شدن و یخ زدن کلیکر هایی که برف موجب پوشیده شدن آنان میگردد. و ممکن است با کمترین موج صدا از طرف شخصیت ها گلهای به سمتشان هجوم بیاورند و عرصه زندگی را برایشان تنگ سازند.
سختی راه
همچین مشکلات بزرگی که در راه آنها قرار دارد باعث بروز ضعف های زیادی از طرف آنان در مواجهه و محافظت از یکدیگر میگردد. که در نهایت موجب این میشود تا بخواهند برای حفظ جان یکدیگر که شده از هم جدا شوند. ایپزود با همواری از کابوس خودکشی هنری و مونولوگ های نهایی در حالی که به تیره و تاری میرود، آغاز میشود. مخاطب احساس میکند که انگار یکی از کاراکترها در حال خواب دیدن آن است. چرا که نوع تدوین و زودگذر بودنش این حس را تداعی میکرد و منتظر بودیم تا پایانش با از خواب پریدن احتمالا جوئل رقم بخورد، اما اینطور نبود. هدف از قرار دادن یک سکانس زودگذر از آن برهان میخکوب کننده قسمت قبل، این بود که مخاطب شوکی که در آن قسمت تجربه کرد را به یاد بیاورد.
به یاد بیاورد که چگونه آن سکانس باعث شد شخصیتهای سریال چندین پله از آنچه بودند بالاتر روند. و رشد و شکلگیری و دنبال کردن زندگیای جدید را در پیش بگیرند. سم کوچولو در قسمت قبل نمادی از زندگی بود که به همراهی الی جوئل و هنری را به درکی متقابل از عصاره زندگیای که در وجود آنها جریان داشت و همچنین وجود آن دو برای محافظت از آنان به حسی که از خود بروز میدادند تراوت و زیبایی میبخشید.
تأثیر سم و هنری
اما با مبتلا شدن سم و کشته شدنش به واسطه محافظش و نابودی رشته افکار تنها عنصر موجود برای زندگی که منجر به گرفتن جانش به دست خود شد. جوئل و الی دریافتند که زندگی چقدر میتواند بیرحم باشد. چرخ سرنوشت لحظاتی به آنان زیبایی های زندگی را نشان داد و طولی نکشید که کراحتش را نثار آنان ساخت.
ولی تجربه کوتاهی که بعد از مدت ها از چشیدن لحظاتی به اصطلاح خوش دریافتند، به این امر منتهی گشت که آنان کنار یکدیگر میتوانند حیات خلق کنند. زشتی و تباهی هارا از دل خود بیرون برانند و از عشقی که شکلی تازه بینشان گرفته برای تولید آرامش و آسایش تاجایی که کنار یکدیگر هستند استفاده کنند. و هر نفسی که در تن دارند را باهم باز بدمند.
همواره هرچه که از دست دادهاند، هرچه سختی که در زندگی خود متحمل گشتند را به هر قیمتی با زیبایی های درون خود جایگزین کنند. پیام حضور هنری و سم در قسمت پیشین برای جوئل و الی این منظور را در بر داشت که هرچقدر هم که وانمود کنند به یکدیگر نیازی ندارند و هردو از پس خودشان برمیآیند و لزومی ندارد کنار يکديگر برای تحول بایستند، مکمل یکدیگرند.
بررسی سریال The Last of Us: وابستگی
آنها از هر لحاظ که نگاهی به آنان شود هم دیگر را کامل میکنند و کشش احساسی بینشان به قدری شدید است که حتی مواقعی که انکار میکنند دوست همدیگرند به شدت بیشتر خود را نمایان میکند. به قولی هرچقدر سعی کنند احساساتشان را از هم مخفی کنند، در واقع بیشتر آنها را نشان دادند.
جوئل هرچقدر که مواضع خود را متقاعدانه جلوی الی به رخ بکشد، باز هم در وسط قبلش جای حفرهای را حس میکند. که سیاهی توخالی بودنش موجب شده دیگر نتواند فعل انسانیت را صرف نفس های خود کند. و به دنبال چیزیست که وجود حفره ظلمتش را با زلالت پر کند. از طرفی دیگر الی هرچقدر هم که در پنهان کردن عواطف و احساساتش در مقابل جوئل ناگریز عمل کند و از صمیمیت و خو گرفتن با او بپرهیزد، همیشه چشم به شانههای جوئل دوخته تا سرش را روی آنان بنهاند. و تکیهگاهی برای خود در آغوشش بسازد. تا حسرتی که سالیان سال از دوری داشتن عشق و محبت داشته را بالاخره با الگوی پدرانه جوئل به دست آورد.
نیاز الی به جوئل
او از این که تمام عمرش به چشم باری اضافی دیده میشد که وجودش هرگز آنطور که باید به چشم نمیآمده و صرفا فقط حضور داشته تا شاهد دنیای وحشیای که دور و برش را احاطه کرده باشد و از طرف زمین و زمان بلا سرش ببارد. حال بعد از این همه مدت حین همراهی جوئل و متوجه شدن بارز بودن و بالاخص ارزشمند بودنش، میداند که با داشتن سایه جوئل بالای سرش میتواند بیلطفی ها و طرد شدنهای کل عمرش را در گودال گذشتهاش دفن کند.
و با دریافت پشتیبانیای که از سوی جوئل دارد، اثبات کند که هرگز اهل شاهد بودن نبوده و فرد عمل است. به هر نحوی اعتمادش به خود را از دست نمیدهد. در عین حال میداند که همیشه میخواهد پدری داشته باشد که از او حمایت کند. و رشادت کافی برای دوست داشتنش را به خرج دهد.
رابطه پدر و دختری
ایپزود قبلی با در برگرفتن تمامی این عناصر مکتب کاملی برای درک شدن هردو کاراکتر سریال از طرف یکدیگر بود. با این که میتوانست درگیری ذهنی ما نسبت به هنری و سم را چند پله بهتر و بیشتر به نمایش بکشد. اما در تکامل آرک کافی برای هردو کاراکتر به جا و درست عمل کرد. هرچند که داستان هایش همانطور که قبلاً در بررسی سریال The Last of Us اشاره کردم، میتوانست در دو ایپزود متواری هم روایت شود.
ایپزود بعد از شروع کلیف هنگر طوری که داشت با چند شات کوتاه رخ آغاز فصل زمستان را در سریال بر ما میگشاید. و مردی را از پشت با شکاری بر دست در حال رفتن به سمت کلبهای نشان میدهد. نوع فیلمبرداری این صحنه بهگونهای انجام گشته که در ورطه اول مخاطب را به این فکر وادارد که این فرد تامی است. اما در ادامه مشخص میشود که صرفا فردیست که قرار است راهی را برای جوئل و الی به سمت تامی نشان دهد.
بررسی سریال The Last of Us: تغییرات قسمت ششم
یکی از بزرگترین تغییراتی که سریال در مقایسه با بازی انجام داده، پرش زمانی ۳ماهه آن در طی وقایع رخداده میباشد. که به خودی خود برایش زیانآور عمل کرده به چند دلیل:
رابطه جوئل و الی در حال شکلگیری بوده و به گونهای نوپا بود. تازه در حال ديدن رگههایی از اهمیت متقابل بین این دو بوده و به آرامی راه رفتن آنان بین شکلگیری این رابطه که همچون طنابی بین دو طرف یک دره است را شاهد بودیم. میدیدیم که چگونه بالاخره وابستگی و صمیمیت خاصی در حال شکلگیری بین این دو است. میدیدیم که جوئل گاهی وقت ها سفره دلش را برای الی باز میکرد. و با جوکهای نسبتاً بی مزهای که الی با لحن ملالآوری برایش تعریف میکرد میخندید.
الی هم با کنجکاوی در رابطه با گذشته دنیا و شگفتی هایی که دیگر وجود ندارند از او سوال میپرسید. کمکم مانند کودکی که همیشه و همه جا از پدرش در رابطه همه چیز سوال میپرسد با جوئل رفتار میکرد. لپ کلام این که ما به وفور شکلگیری ریشه های این رابطه در قلب هردو کاراکتر را شاهد بودیم. ولی سریال یهو روند خود را به جاده خاکی میزند و داستانش را سهماه جلو میاندازد.
حذف فصل پاییز
در بازی تمامی وقایع این ایپزود در فصل پاییز رخ میدهد. از اتفاقاتی که با هنری و سم تجریه کردند یک ماه هم نیست که میگذرد. چرا که طی مسیرشان برای پیدا کردن تامی قبر سم را هم مشاهده میکنیم. ولی گویی سریال برا بازگو کردن اتفاقات عجله دارد. راحت یک فصل کامل را جلو میزند و فواصل بزرگ تری از فعل و انفعالاتی که بین جوئل و الی در این مدت رخ داد را نادیده میگیرد.
قبلاً در بررسی سریال The Last of Us اشاره شد که جذابیت این سریال بیشتر از این که بند به بند داستان بازی را دنبال میکند و از نشان دادنش به همان شکلی که بود ابایی ندارد، این است که همواره کنارش داستان جدیدی هم برای گفتن و حتی خودنمایی دارد. همین امر سبب میشود که صرفا به یک کپی دسته دوم از منشا اقتباسش مبدل نشده. و پیرامونی گسترده دنیایش از تحت تاثیر قرار دادن مخاطبش دست نکشد. اما این به این معنا هم نیست که باید حتما پیروی داستان اصلی حرکت کند و به خود جرات تغییرات بیشتر ندهد.
عجله در تحکیم رابطه
ناسلامتی ما در حال صحبت از یک اثر اقتباسی هستیم. نه یک چیپکپی که صرفا کاتسین هایی که بارها دیدیم را لایو اکشن کند و همان دیالوگ ها در همان حی و حالی که در بازی وجود داشت را از نو با ظاهری جدید خلق کند. همچین اثری ارزش و اعتبار بالایی به واسطه وفاداری وسیعاش دارد. ولی آنقدری که در این امر افراط میکند از روایت داستان خود در ابعاد وسیعتر از بازی باز میماند.
اگر مازین و دراکمن به خود جرئت میدادند تا در دل داستانی از پیش تعریف شده، داستانی نو و تازه خلق کنند؛ نه تنها جذابیتش دو چندان میشد، بلکه میشد بالاخره وجههای از این اثر را شاهد بود که از پیش ندیده بودیم. داستانی میشد که هیچ ایدهای برای سرآغاز و پایانش نداریم. و میتوانست به جذابترین شکل ممکن و درگیر کننده ترین حالات پیش برود.
بررسی سریال The Last of Us: سه ماه بعد
ولی ناگزیر از هیچ تغییری صرفا با تسریع روند پر فراز و نشیب شکلگیری صمیمیت جوئل و الی و هرچه نزدیکتر کردنش به پایان بندی نهایی، پتانسیل حقیقی خود را پایمال میکند. و از آنچه که میتوانست باشد به آنچه که نباید تنزل پیدا میکند.
سهماه همراهی بیقید و بند زمان کمی نیست که به همین راحتی بتوان از کنارش گذشت. و اتفاقاتی بین دو کاراکتر طی این مدت رخ داده را نادیده گرفت. چرا که دنیای The Last of Us به ما نشان داد همه چیز میتواند در عرض یک ثانیه تغییر کند و ورق به هر سویی چه خوب چه بد برگردد. چه برسد به سهماه! سریال درست از جایی روند تساعدی درگیر کنندگی اش را از دست میدهد که رابطهای در شرف شکل گیری را به اواسط مراحلش میرساند.
نادیده گرفتن مدت ها همراهی
پاشنه آشیل داستانش را از جایش میکند و به گوشهای بیهوا و بیجهت پرتاب میکند. در پنج قسمت گذشته انتظار زیادی از مازین و سریالش داشتم. تا روی کشمکش و آشفتگی این رابطه و نمادینترین لحظاتش به خوبی مانور دهد و از آنچه که بازی نشانمان داد جذابترش کند.
الگوی بیاعتمادی اضافه کند و در عین حال ترس را بر هردو کاراکتر نسبت به ایجاد وابستگیشان به یکدیگر حاکم کند. آنها را در شرایطی سخت قرار دهد تا روند نیازشان به یکدیگر را پررنگتر سازد. و چی بهتر از این که همچین زمینهسازی ای را در یک ایپزود با داستان اوریجینال روایت کند. اما باید در بررسی سریال The Last of Us: قسمت ششم اقرار کنم که از این لحاظ نسبت به ایپزود ششم این سریال از قلم مازین ناامید گشتم. چرا که انگار با نقش بستن جمله “سه ماه بعد” در آغاز این ایپزود حس کردم تمامی وقایع پنج قسمت قبلی به درد نخور ظاهر شدند.
اشتباه در استفاده از پتانسیل ها
هرچند که در ادامه سعی میکند وقایعشان را بارز جلوه دهد. و تبدیل به یکی از نکات احساسی عمیق در بین حس موجود در دل کاراکتر ها بشود. اما این از پتانسیل از دست رفتهای که میتوانست تاثیر آنها را به صورت جامع تر در زندگی کاراکتر ها به تصویر بکشد و زاویه دید رویارویی آنها را با اتفاقات پیش رویشان دچار تغییراتی بزرگی سازد، کم نمیکند.
افتتاحیه ایپزود جلوتر میرود و ما با زوج کهنسالی آشنا میشویم که سالها به دور از اجتماعات بزرگ زندگی کرده و چم و خم بقا در شرایطی که همه باید جبهه مقاومت خود را تشکیل دهند دستشان آمده، آشنا میشویم. زوجی امثالشان را زیاد دیدهایم. پیرمردی غرغرو و بدبین نسبت به همهچیز و همه کس. و پیرزنی که بر خلاف آن با همه مهربانانه رفتار میکند و عاشق حرف زدن درباره همه چیز با آنان است.
بررسی سریال The Last of Us: زوج کهنسال
با این که این دو فرد نقش مکمل حساب نمیشوند و بیشتر میتوان به مانند کاراکتر های میهمان به آنان نگاه کرد. اما شخصیت پردازیای که هرچند کوتاه ولی کلیدی و ملموس برایشان تاویه شده به واسطه همزاد پنداریای که با مخاطب ایجاد میکنند آنها را سریعا در دل مخاطب جای میدهد. و باعث میشود از ایشان خوشمان بیاید. که به خودی خود نشان از خلاقیت مازین در شخصیت پردازی حتی شخصیتهای کوچکی مانند آنان میدهد.
در بازی همچین شخصیت هایی وجود ندارند. جوئل و الی بعد از گذر از سدی که در سریال هم حاضر است، به دژی متروکه که تامی و ماریا و عدهای از گروهشان در آن حاضرند. پس طی مسافت نسبتا کوتاهی پس از وقایع هنری و سم و چه بعد آن میرسند. اما در سریال گویا مسیر آنها فراز و نشیب های بیشتری داراست. و دارای دید نسبتاً تار تری برای رسیدن مقصدشان نسبت به بازیست.
آن زوج پیر در بازی The Last of Us وجود ندارند.
ممکن است در این بازه سهماههای که در راه بودند چندین بار گمشده و دور خود چرخیده باشند. یا حتی برای امنیت مسیر های طولانیتری را انتخاب کرده باشند. زیرا که با در نظر گرفتن موقعیتشان برای طی مسیر باید زودتر از اینها به موقعیت تامی میرسیدند.
در هر حال سریال توضیحی راجع به این فاصله به مخاطب نمیدهد. و طوری رفتار میکند که جوئل و الی انگار از فاصله بین دو ایپزود به مانند سوپر ماریو از بین لوله های سبز به مسیر دیگری جامپاوت زدهاند. جوئل بعد از این که با پیرمرد صلح میکند و پیرمرد هم با در نظر گرفتن میزان سخاوت که همسرش نثار او و الی کرده با او راه میآید. و همانطور که بوده مسیر را به جوئل نشان میدهد و از تهدیدی پشت دریاچه پیشرویشان آگاهش میکند.
به مانند خیلی ها قبل آن بدون هیچ ملاحظهای به وی میگوید که اگر تامی از دریاچه عبور کرده با توجه به اجسادی که در جنگل به صلابه کشیده شدهاند و معلوم نیست چه تهدیدی آن طرف دریاچه در انتظارشان است، به قاطعیت تا الان مرده. و بهتر است او جان الی را بیخود به خطر نیندازد. همین تهدید حاصل فانتزی های پیری ،زنگ خطری بزرگ برای جوئل است تا به یاد بیاورد.
ترس جوئل
الی بعد چند ثانیه مکث عزمش را جزم میکند و به تهدیدات آنان بی محلی میکند. ولی گویا ترسی بر دل جوئل سر این قضیه افتاده. ترسی که از جانب مرگ خودش نیست. زیرا جوئل از آن دسته انسان هاییست که خیلی وقت شده خودشان را برای مرگ آماده کردهاند. ترس حقیقیای که بر چهره او چیره شده، از این امر نشات میگیرد که اگر همچین تهدیدی واقعیت داشته باشد، آیا او به قدر کافی قوی هست که بتواند از الی در برابرش محافظت کند؟
آیا او استقامت لازم برای مواجهه با تهدیدات آتی در مسیرش را داراست که بتواند سپری مقاوم در برابرشان برای الی باشد؟ آیا بعد از چندین بار شکستش در محافظت از افرادی که هرکدام ثمره بخش زندگیاش بودند، بالاخره میتواند نقش یک محافظ را تمام کمال اجرا کند؟
آیا جوئل توان محافظت از دیگران را دارد؟
او میداند ترسی که به جانش افتاده از خیلی وقت پیش بود که توان حفاظت او را از دیگران صلب کرد. با داشتن شناختی که از خود در این باره دارد و مطلع بودن از ضعفش در رو در رو شدن با ترس “از دست دادن” به واسطه تجاربی که دارد، از همین حالا تصمیمش برای جدایی از الی و سپردنش به دستانی بهتر و روان تر برای محافظت قطعی میشود. بعد از این که از محل خود در نقشه آگاه شده و مسیری که در پیش دارد برایش کمی شفاف تر میشود، همراه الی از کلبه زوج پیر خارج شده و وحشت غالبه بر او سبب حملهای عصبی فزاینده به او میشود. قبلتر هم شاهد شبهه حمله های عصبی او در مواجهه با وقایع مختلف در سریال بودیم. ولی گویا بعد از این که پیوند بین او و الی به حد عمیقی رسیده، تحمل این که توان حفاظتش از وی دوباره رو به تحلیل رفته و به مانند دفعات پیشین با شکست مواجه شود، تاثیر بدتری روی روح و روانش گذاشته. سختی تحمل این همه زجری که کمرش را بارها و بارها خورد کرده، بالاخره دارد اثر خود را روی جوئل به نمایش میگذارد.
وقتی حمله به جوئل دست میدهد، الی هم پشت بندش شدیدا نگران حالش شده و با این که سعی میکند حد فاصله را حفظ کند، ترس برش میدارد. و وحشت زده سعی میکند جوئل را از جو اتفاقی که در حال رخ دادن برایش است خارج کند.
بررسی سریال The Last of Us: نگرانی الی
در مبحث حملات عصبی مخصوصا متمایل به سکته بهترین راه برای حفظ کنترل فرد روی بدنش و از هم فرونپاشیدن ساختار عصبیاش این است که هرجور شده پشت هم با فردی که حمله به او دست داده صحبت کرد. و از وارد شدنش به شرایط وخیم تری مانند تشنج جلوگیری کرد. گویا الی با دیدن رخ دادن این اتفاق برای جوئل به صورت غریزی به این امر عمل میکند. با مدام صحبت کردن با وی تا حدی او را از آن حالت در میآورد.
ترسی که الی نسبت به از دست دادن جوئل بعد از طی این همه مسیری که با وی بوده کاملا در این صحنه خودنمایی میکند. با گفتن دیالوگ “اگه تو بمیری منم به فنا میرم” با ترسی کاملا چیره بر وجودش به مانند دختری که نمیخواهد پدرش را از دست دهد، نشان از تمامی شکل گیری رابطه پدر دختری بین او و جوئل میدهد. هربار پشتش در آمدنش در هر شرایطی حتی جلوی آن زوج پیر دگر دقایق پیشین هم نشان از اهمیت جوئل در نشان دادن میزان اقتدار و اعتماد به نفسی که با حضور او جلوی هرکسی کسب میکند دارد.
جوئل ضعیف تر از چیزیست که در ذهن الی ترسیم شده است.
دختری که حتی فقط و فقط حضور پدرش کنارش موجب میشود او تمام ترس هایش را از یاد ببرد. به قدری به خود مطمئن شود که نه تنها با دانستن ارزشش برای شکلگیری آیندهای بهتر خبر دارد، بلکه با داشتن حامیای مثل جوئل هم هرچه مانع و سختی سر راهش باشد، از آنها عبور میکند. و با پشتوانهای قدرتمند به استقبال نجات دنیا میرود. منتهی مسئله این است که جوئل، این یار و یاور و قهرمان و سمبلی که الی از او در ذهنش مجسم کرده، در حقیقت ضعیفتر از آن است که بتواند حتی گلیم خودش را از آب بیرون بکشد.
این ترس است که پلات کلی این قسمت را شکل میدهد، ترس جوئل نسبت به حفاظتش از الی و ترس الی نسبت به از دادن جوئل که در ادامه ترس ماریا نسبت به از دست دادن تامی بخاطر جوئل هم مطرح میشود.
رودخانه مرگ
بعد از خارج شدن جوئل و الی از کلبه و به ظاهر رسیدنشان به رودخانه مرگ که الی این اسم را رویش گذاشته، وقتش است تا استراحتی به علت تاریک شدن هوا صورت بپذیرد. آگاهی جوئل از وجود غار هایی کوچک اطراف رودخانه نشان میدهد قبلا هم در شرایطی مانند این سر کرده. در این غار ها به واسطه نقطهای استراتژیک دور رودخانه به قصد کمین و شکار یا پناه گرفتن اطراق کرده.
گذشته جوئل یکی از راز هاییست که برخی از طرفداران دوست داشتند بیشتر به آن پرداخته شود. از طرفی هم برخی دیگر معتقد بودند آنچه که از جوئل در حال حاضر می بینند، آن چیزیست که باید ببینند. و گذشتهاش همراه شخصیتی که قبلا داشت دفن شود بهتر است.
در بازی ها دراکمن با دسته دوم همسو بود. ولی در سریال مازین سعی کرده که توجه هردو دسته را به دست آورد. با ذره ذره اطلاعات دادن از جزئیات و در سایه نگاه داشتن کلیات، دسته اول را بیشتر و بیشتر تشنه دانستن میکند. و با نشان دادن جوئل جوان در پیشزمینه قسمت سوم، دسته دوم را رو به روی جوئلی میگذارد که بیشتر از این که بخواهد حفظ بقا کند،دنبال سود و منفعت است.
بررسی سریال The Last of Us: گذشته جوئل؟
این روند در سریال گاه و ناگاه گیر و گور هایی را به وجود میآورد. و رشد و تحول شخصیت جوئل را کمی در دیدرس ضعفهای روایی قرار میدهد. چرا که با دانستن گذشته تاریک او همزادپنداری ما شامل حالش میشود. اما حال که ضعف اورا میبینم شاید شخصیتی که قبلا داشت برایمان به مراتب جذابتر جلوه کند.
در بازی جوئل هرگز ضعفش را جلوی الی به نمایش نمیگذارد. و سعی میکند همانطور که الی میخواهد قوی و حاضر جلوه کند. نسخه سریالیاش هم در همین سو قدم برمیدارد. اما ناگریز، چه ضعف جسمی چه روحی موجب میشود شخصیتی که جلوی الی از خود به نمایش میگذارد غیر قابل اتکاتر به نظر برسد. و با پیچ و تاب های بیشتر در خطر بودن الی در هنگام همراهی شدن به واسطه او این امر را به صراحت نشان میدهد که او یک فرد برجسته برای حفاظت از الی نیست.
اما الی با وجود این ضعفها و آگاهی کامل نسبت به اوضاع وخیم جوئل، نمیخواهد تنها فردی در جهان که از اهمیتش نسبت به خود برخوردار است را از دست بدهد. جلوتر میرویم و الی را بالای صخرهای زل زده به شفق قطبی میابیم که مانند مجسمهای به زیبایی آن خیره شده.
الی نمیخواهد تنها فردی که برایش اهمیت قائل است را از دست بدهد.
بعد از این که با طعنه جوئل پایین میآید دور آتشی همراه او مینشیند. و از جوئل میخواهد مشروبش را به او هم بدهد. هرچند که جوئل ابتدا ممانعت میکند، اما اگر به بازی چهره پدرو پاسکال نگاه کنید متوجه خواهید شد که خود هم آگاه است هرچقدر که جلوی خواستههای الی مقاومت کند، درنهایت سد مقاومش جلوی او پایین میآید. همچنین صدالبته که به قاعده “اگه از چیزی منعش کنی، بیشتر به سمتش متمایل میشه” هم آگاه است. پس چرا بیخود وقتی میتواند بد بودن یک چیز را به تجربه خود الی بسپارد صرفا از مال خود استفاده کند؟
بحث آن دو کمی محتاطانه جلوتر میرود. الی از جوئل میپرسد بعد همه این قضایای نجات دنیا برنامه ما چه خواهد شد. و جوئل میپرسد “ما؟” و الی هم با لحن و اجرایی تمسخرآمیز میگوید “باشه، برنامه تو چیه؟” و بعد آن هم هردو درمورد علایقشان بعد از همه این جریانات صحبت میکنند. هردوی آنها مسیر طولانیای تا اینجا پیمودهاند. هدفی که هردو به مراتب بیشتر و بیشتر به آن باور داشتهاند تاثیر بهسزای خود روی شکلگیری رابطه این دو پیاده ساخته.
فرشته ای در میان ابرها
الی علاوهبر این که یادآور سارا برای جوئل است، حکم فرشتهای در میان ابر هارا هم برای برافراشتن بال های شفا بخشش بر دنیای آراسته با تاریکی هم برای او دارد. و میداند شاید بعد از آن همه شکست و به بنبست رسیدن از هر جهتی، بالاخره فرصتی پیدا کرده تا شکست هایش را به مانند سپری دستش بگیرد. تجاربش هم پتکی در دست ساخته و تمامی ۵۶سال زندگیاش در هر نفس را وقف محافظت از او کند.
رابطه گرمی که بین آنان در بحث های شبیه این دور آتش شکل گرفته، نشان از شناخت به اندازه هردو طرف نسبت به همدیگر است. هرچند که همچنان رازهایی از گذشتهشان را از هم پنهان میکنند. ولی به درک متقابل از وجود همدیگر رسیدهاند. تا هر وجه ممیز از فرد رو به رویشان را شاهد باشند.
رابطه ای که گرم تر از همیشه شده
مانند قسمت های ابتدایی نگاهشان را از هم ندزدند. و با شوخی و گشادهرویی باهم صحبت کنند. رسیدن به این درک مسلما سختی های زیادی را در راه همراهشان ساخت و لایههای شخصیتیشان را در عطف وقایع خود درنوردید. تا درنهایت آنان را به این نقطه از شناخت یکدیگر رساند. اما حال که آنان همدیگر را تا حدودی به اندازه شناختهاند و یکی از سختترین مراحل همراهی یکدیگر که سعی در تحمل یکدیگر بود را پشت سر گذاشته و باهم کنار آمدند، این رسالت سفرشان است که باید به آن دستیابند.
رسالتی که در دشمنی و تنگنا به وجود آمده و دست یافتنش به اجبار بر آنان تحمیل شده، حال باید به قدری خط قرمز هایشان را رد کنند و زندگیشان را در شرایط مختلف از سر بگذارنند تا اهمیت حقیقی ماهیتی که به دنبالش هستند را کشف کنند. بعد شوخی و بحث، الی چند لحظه با نگاهی متحیر مکث میکند.
خط قرمز ها زیر پا گذاشته میشوند
رو به جوئل انداخته و از وی میپرسد “جواب میده دیگه، نه؟” جوئل هم در جواب میگوید “دیگه برا پرسیدن همچین سوالی دیره.” که نشان از این دارد با این که آن ها شدیداً در امر ماهیت سفرشان تردید دارند، در عین حال که سعی میکنند آن را باور کرده و با اعتقاد داشتن به جواب دادنش ارزش کارشان در برابر خطراتی که به جان خریدهاند را توجیه کنند. ولی آیا واقعا ممکن است به نتیجهای هم برسند؟ آیا واقعا آنان به قدر کافی به خود و هدفشان مطمئناند که مسیری که میپیمایند آنان را به سوی رستگاری بکشاند و یا در چالهای آمیخته از ترس و تباهی پرتشان کند؟
هیچکدام نمیداند که چطور قرار است دستمزد کاری که در حال انجامش هست را دریافت کند. و با ظواهر و قوائد راه و چاهی که باید با آن دست و پنجه نرم کند را دریافت کند. اما چیزی که مسلماً هردو از آن آگاه هستند، این این که حتی اگر درمانی هم در کار نباشد، امید وجود دارد. ایپزود ادامه پیدا کرده و بعد از آتش نشینی این دو مارا با چند لانگشات دلنواز همراه میکند. عنوان این قسمت Kin یا خویشاوند بوده که قرار است جنبه های متنوعی از معنی این کلمه را مورد بررسی قرار دهد.
بررسی سریال The Last of Us: سد
در راه آنان به سدی بر میخورند که الی دایره اطلاعات محدودی درباره استفاده از آن جهت تولید برق دارد. درست زمانی که میخواهد از جوئل درباره روند انجام این کار سوال بپرسد، جوئل سریعا واکنش نشان داده و به او گوشزد میکند هیچ اطلاعی از روند کارش ندارد تا دربارهاش چیزی نپرسد. اما نسخه بازی جوئل این روند را کامل برای الی توضیح میدهد. در ادامه هم حتی داخل آب سد پریده و الی را به آن طرف سد میبرد.
رفرنس های بازی رفتهرفته از قسمت ۳ به بعد در سریال مانند آثار اقتباسی گیمینگ دیگر در حال تحلیل رفتن و تعبیر شدن به صرفا “اشاره” در سریال هستند. این به خودی خود مسئله کارآمدی برای سریال است. اما اگر این صرفا اشاره هارا با نسخه فصیلشان در بازی مقایسه کنیم، متوجه میشویم که چقدر میتوانستند بهتر در سیر اجرایی داستان سریال نقش لیفت کنند.
و درگیر کنندهتر ظاهر شوند. که سریال در مقایسه با بازی در حقشان اجحاف کرده و نتوانسته آنچه که میشد ساخت را از دل کار بیرون بکشد. اموری مانند این در ادامه هم پررنگ تر ضعف های اینچنینی را در سریال به نمایش میگذارند.
رفرنس ها به بازی کمتر و کمتر میشوند
جوئل و الی از رودخانهای که فکر میکردند همان کشتارگاه مخوفیست که آن زوج پیر اشاره کرده بودند میگذرند. اما طولی نمیکشد که متوجه میشوند در اصل قضیه گیر افتادهاند.
عدهای سوار بر اسب و کلاهلبه دار بر سر و نقاب به صورت آن هارا احاطه کرده و با نوع برخوردی که دارند ترسی عظیم بر دل جوئل میاندازند. هیچ چیزی اورا درحالی که در این مهلکه گرفتار شده خوشحال تر از این امر که مهاجمین دستگاه تشخیص کوردیسپز همراه ندارند، نمیکند. که ناگهان سر و کله سگی پیدا میشود که با بو کشیدن بوی خون مسموم جای زخم حاصل از گزیدگی کلیکر هارا تشخیص میدهد و دنیا روی سرش آوار میشود.
او میداند در این نقطه شدیداً حساس ممکن است تمامی آنچه که او تابحال برای آن زندگی کرده پایان بخشیده شود. ولی نهتنها کاری از دستش برنمیآید و درست مانند دفعات قبل خشکش میزند و مرگ عزیزش را مشاهده میکند. کل شرط زندگیاش هم از دست میرود و او با مرگ حقیقی خود روبهرو میگردد.
بلیط دیدار با تامی
در این شرایط است که ناگهان شانس یاری رسانش شده به دلیل نسبتا قدیمیبودن گزیدگی الی سگ متوجه بوی خونش نمیشود. و او موفق به خریدن زمان بیشتری برای مصالحه شده که همزمان با متوجه شدن یکی از مهاجمان از هویت او، بلیط طلاییای برای دیدن برادرش نثارش میگردد.
در بازی عامل نحوه برخورد جوئل با تامی یه گونه دیگری رقم میخورد. جوئل و الی به دروازههای دژی به ظاهر خالی از سکنه میرسند. ولی افرادی اورا از بالای تیرکهای دیدبانی مورد هدف قرار داده. و تامی است که با گشودن دروازهها به استقبال جوئل میآید.در مکالماتی که جوئل و الی در رابطه با تامی داشتند، جوئل اشاره میکند که قبل ترک کردنش تامی به او گفته دیگر هرگز نمیخواهد صورت جوئل را ببیند. و تلختر از آنچه در سریال دیدیم از برادرش جدا شده.
بیاطلاعی از تامی
بیاطلاعی چندین ساله دو برادر نسبت به همدیگر که در سریال به چند ماه خلاصه شده، در بازی بیشتر به چشم میآید. چرا که تامی همواره آنطور که ماریا در سریال به الی گوشزد میکند نسبت به جوئل بیاعتماد است. و یهویی پیدا شدن سر و کلهاش بعد از این همه مدت برایش مشکوک جلوه میکند.
در بازی بعد از این که تامی و جوئل استقبالی نسبتا سرد از همدیگر میکنند، متوجه میشویم این دژ کهنه که تامی، ماریا و برخی از افرادش در آن حاضرند، در واقع نیروگاه جکسون سیتی، پایگاه اصلی استقرار فعلی تامی است. موتورخانه تولید برق به واسطه سرما از کار افتاده و آنها برای تعمیرش اینجا هستند.
طی همراهی این دو با یکدیگر با همسر تامی یعنی ماریا هم آشنا میشویم. که جوئل بر خلاف سریال که از شنیدن همچین خبری به هیچوجه خوشحال نمیشود. اینجا کمی هم حتی متعجب شده و به هردوی آنها تبریک میگوید. چیزی که شدیدا علاقهمند بودم در این ایپزود از بازی وام بگیرد، ادامه روی همراهی جوئل و تامی و رخ دادن اتفاقی تاثیر گذار بود.
بررسی سریال The Last of Us: جکسون سیتی
بعد از این که تامی از ماریا میخواهد الی را همراه خود ببرد و منطقه را نشانش دهد. برخلاف سریال هم که الی شدیدا در مقابل ماریا حالت تدافعی میگیرد و با او بد دهنی میکند. اینجا به قولی حتی از همراهی شدن به واسطه او و دیدن منطقه جدید و آدم های تازه خوشحال میشود. تامی و جوئل به یک دفتر متروکه میروند و تامی عکسی از سارا و جوئل باهم را که سالها همراه خود نگه داشته نشان جوئل میدهد.
که وی با دیدنش چند لحظهای سر جایش خشکش زده و دست تامی برای گرفتنش را رد میکند. نشان از این میدهد که او تصمیم گرفته گذشته ها را در همان گذشته دفن کند. و قصد ندارد در غمش زندگی و زندگی هایی که مسئولیت روشنی بخشیدن به آنها حال بر شانه اوست را تباه کند.
تصمیمات مازین در تغییرات
اگر سریال همچین صحنه مهمی را وارد داستانش میساخت و میدیم که چگونه احساس بیشتر همراه تنش شدیدتری از سوی پدرو پاسکال رویش پیاده میشد، همزاد پنداریای که با او طی این قسمت کردیم به اوج خود میرسید. گویا مازین تصمیم گرفته غم این سکانس را غیر مستقیمتر و در چارچوب بیشتری از احساسات به تصویر بکشد.
در بازی و طی کل بخشی که همراه تامی و گروهش هستیم به جکسون سیتی نمیرویم و چپ و راست مورد تهاجم راهزن ها قرار میگیرم. اما در سریال مستقیما توسط ماریا و تیمش به جکسون اسکورت شده و جوئل و تامی باهم ملاقاتی گرم میکنند. که برخلاف نسخه بازی از لحاظ تحت تاثیر قرار دادن مخاطب چند پله بهتر عمل میکند. ولی آیا علاوه بر دیدن خنده و اشک شوق جوئل با اجرای عالی پاسکال، به راند شاتهایی که از الی و ماریا نشان داد هم دقت کردید؟
الی و ماریا از این دیدار خوشحال نبودند
در بازی حداقل الی از دیدن این که بالاخره پیرمرد غرغرو ای که این همه وقت همراهش سفر کرده لحظهای با دیدن خویشاوندی نزدیک حس خوشحالی میکند، حس خوبی میگیرد. اما در سریال هم ماریا و هم الی از این ملاقات خوشحال نیستند. ماریا که مواضعش مشخص است. طبق تعاریف تامی از جوئل آگاه است که وی آدم درستی برای اعتماد کردن نیست. و میتواند زندگی افراد دور و برش را تحت تاثیر رفتار و افکار بقا جویانهاش قرار دهد.
طبیعیاست دیدار مجددش با تامی باعث شود این حس به دلش بیوفتد که ممکن است تامی به این واسطه دوباره به دوران پست و تاریکی که همراه جوئل داشت باز گردد. ولی قضیه الی کمی متفاوت است.
نسخه سریالی او از همه جهات تحت تاثیر ظلمت زیادی واقع شده. برخلاف همتای بازیاش که همیشه وجوه مثبت قضایا را میبیند و از دیدن خوشحالی دیگران خوشحال و همواره سعی در جذب دوستان و متحدان بیشتر است. او به دلیل این که در کل زندگیاش حمایت کافی از موارد ذکر شده دریافت نکرده و حال که بلاخره بعد از این همه مدت فردی پیدا شده که به او بیشتر از دیگران اهمیت میدهد، نمیخواهد به هیچ قیمتی از دستش دهد.
خویشاوندی که تهدید به نظر میرسد
چرا که وجود خویشاوندی که جوئل به او بیشتر از الی باور دارد، زنگ خطری آشکار برای اوست. پیش از این هم جوئل به او گفته بود خانواده او نیست و صرفا محموله ایست که باید تحویل دهد. جوئل قطعا این عقیده را هرچقدر هم که بخواهد تحت تاثیر همراهی الی باشد، حفظ میکند. و از آن دسته آدم هایی نیست که زیر حرفش بزند.
گذشته از این یکی دیگر از دلایل دیگری که الی بابتشان از تجدید دیدار برادرانه جوئل میترسد، این است که نکند حال که جوئل خانواده خود را پیدا کرده هرچه راه و مسیر که باهم طی کردند را فراموش کند؟ نکند او هم مانند افراد پیشین که اورا رها کردند رهایش کند و مانند بازیچهای دستمایه دیگران برای رسیدن به اهداف خود سازد؟
از هر جهت این ترس بهجاست. چون جوئل با آگاهی به ضعف هایش در مواجهه با خطرات میداند نمیتواند حامی خوبی برای الی باشد. اما اگر واقع بینانه به قضیه نگاه کنیم متوجه میشویم که جوئل حتی در این موقعیت هم صلاح الی را میخواهد. و قصد دارد با سپردنش به دستانی مطمئنتر از خود، همواره مطمئن شود که حفاظتش تامین میشود.
تصمیم به رها کردن الی؟
پس درنتیجه او الی را رها نمیکند، صرفا چون به خود اعتماد ندارد که بتواند از راه درست مسیری امر برای دستیابی به کارازار مطمئن و امن مهیا سازد. اما خب الی دختربچه ایست که با وجود هوش سرشارش نمیتواند به اقتضای سن خود این موضوع را آنطور که جوئل میبیند ببیند. و صرفا با دید یکطرفه جوئل را شخصیت منفی داستان خود قرار میدهد.
جلوتر میرویم و با دور هم نشستن کاراکتر ها کنار هم کمی اطلاعات جدیدتر به نسبت دانستههای قبلی به دست میآوریم. جوئل مستعد است با تامی در جمع صمیمی خود صحبت کند. که متوجه میشود فردی که لحظاتی پیش ممکن بود الی را از او بگیرد، همسر تامیست. علاوه بر این متوجه میشود تامی بعد از آخرین ارتباطاتی که داشتند شدیداً تغییر کرده. و افکارش پیروی افکار ماریا پیش میرود.
بررسی سریال The Last of Us: تامی
اصولاً تامی آدمیست که بیشاز این که بخواهد خود مسئول و رهبر باشد، دوست دارد پیروی دیگران عمل کند و هرچه که آنان بگویند را عملی کند. در عینحال دوست ندارد آنچه که قبلا شخصیتش حکم میکرد باشد. شخصیتی صلح طلبتر برای خود مقرر کرده و با این توصیفات، شخصیتی مانند ماریا روی کار میآید. که همواره دوست دارد از راه های محدود امنیت شهرش را تضمین کند.
ولی در عینحال به تامی حق انتخاب های بیشتری برای نشان دادن کارهایی که از دستش بر میآید میدهد. و اورا بیخود محدود نمیکند. با انجام همچین اقداماتی قاعدتاً ذهن تامی را مال خود میکند. که به نسبت جوئل که حرف حرف او بود و بیقید و بند باید آن را انجام میداد، برایش قابل اتکا تر است. زمانی که جوئل از قضیه ماریا مطلع میشود مانند الی زمانی که او تامی را ملاقات کرد اخمهایش در هم میرود و کمی هم ترس برش میدارد.
تغییر تامی نسبت به گذشته
دقیقا همان حسی که الی نسبت به قضیه تامی داشت،حال او هم به ماریا دارد. او بعد از مدت زیادی نگرانی در رابطه با حال تامی حال اورا صحیح و سالم در این مکان یافته. ولی او همان تامی مطیعی که میشناخت نیست. همین امر سبب میشود حس غریبی باعث شود فکر کند که تامی دیگر عشق برادرانهای که جوئل نسبت به او داشته و سر آن دست به هرکاری برای حفاظت از خود و او زده را نمیشناسد و با آن غریبانه رفتار میکند.
در این سکانس علاوه بر شکلگیری رقابت احساسی بین کاراکتر ها سر به دست آوردن اطاعت کردن یکدیگر از هم، الی که ابتدا شدیداً با ماریا بد دهنی میکند. و اقداماتش برای حفظ صلح جکسون که شامل انداختن اجساد تکهتکه شده مهاجمان درون جنگل هاست را به سخره میگیرد. لحظهای دختری که از پشت ستونی در حال زل زدن به او بود راه هم دَک میکند.
دینا از پارت دوم؟
به تازگی با توئیت جدید نیل دراکمن مطلع شدیم که آن دختر در واقع دینا از پارت دوم بازی بوده. که میتواند پیشساخت موثری برای فصل دوم این اثر محسوب شود. در بازی بعد از این که جوئل گرفتن عکس سارا را از تامی پس میزند، مستقیما وارد سکانسی میشویم که جوئل از تامی میخواهد همراه آنان بیاید. و بعد نظرش عوض شده و میخواهد که کلا او الی را همراهی کند. که با جوابی تند و زننده نسبت به گذشتهای که داشته از تامی مواجه میشود.
لحظاتی بعد هم راهزن ها به دژ آنان حمله میکنند. ماریا و الی که در آنطرف دژ هستند همراه عده دیگری از گروه در تنگنا میمانند. جوئل به کمکشان رفته و سپس زمانی که تامی قضیه را با ماریا درمیان میگذارد، او شدیدا از کوره دررفته و میخواهد تامی را از رفتن منصرف کند. ولی تامی بهخاطر همان ذرهدینی که به جوئل دارد زیر بار نرفته و قبول میکند.
رو در رویی ماریا با جوئل
ماریا با تفنگی پر رو در روی جوئل میایستند. به او میگوید هر اتفاقی برای تامی بیوفتند، اوست که در همه حالت مقصر است. اما در سریال تصمیم بر آن شده تا تامی بیشتر از این که فردی باشد که زیر سقف دلسوزی و ترحم دیگران ظاهر شده و به گونهای مانند کودکی با او رفتار شود. که انگار هیچی از عالم و آدم حالیاش نیست. مرد بالغی باشد که با دیدن شرایطی که حال حاضر در آن قرار دارد خود تصمیمی را بگیرد که به نفع خود و خانواده کنونیاش است.
او برای جوئل لیوان شرابی پر میکند که به نظر میرسید جوئل هرگز فکرش هم نمیکرد مزهاش را دوباره بچشد. از پیشرفتهایی که طی این مدت اینجا حاصل شده برایش میگوید و غیر مستقیم به او میفهماند که هرچه مربوط به زندگی گذشتهاش بوده را دور ریخته. حال تنها چیزی که برایش اهمیت دارد این است که زنده بماند.
خواستن زندگیای آرام
زنده بماند تا بزرگشدن بچهاش در محیطی متمدن را شاهد باشد. و همراه همسرش زندگیای آرام با کمترین حاشیه را سپری کند. تامی از این نوع انسانهاست که عادی بودن برایشان به واسطه کار های غیر عادیای که قبلا انجام داده سختترین کار ممکن است. و هرگز نمیتواند حفرههای بیشماری که عمدتا با تصمیمات اشتباه در زندگیاش ایجاد شدهاند را پر کند. اما نهایت تلاشش را میکند تا آنها را با خوبی کردن و خوب بودن پر نگه دارد. و نور امید زندگی بهتر را در دلش برخلاف آنچه در باطن به آن باور دارد، پرورش دهد.
جوئل با دیدن این نسخه شسته و رفته از تامی حقیقتاً انتظار نداشت این همه تغییری که بیشترش به او تحمیل شده را از او شاهد باشد. او نفوذی که قبلا بر برادرش داشت را از دست داده. و نمیتواند مانند قبل که تامی بله قربان گوی بیچون و چرایش بود حرفش در مباحثه با او بر کرسی بنشاند.
رابطه برادری
مخفی کردن بخش مهمی از حقیقت درباره سفرش منجمله مرگ تس و ماهیت حقیقی الی، باعث میشود نتواند میزان تاثیرگذاری کافی حداقل به عنوان یک برادر را روی تامی بگذارد. تا از روی عشق برادرانه اورا ترغیب کند تا کارش را راه بیندازد. مکالمه آنان با یک جمله دردناک که مانند سرازیر شدت آبشاری از اسید ردی روان جوئل را در خود میسوزاند و حل میکند، به پایان میرسد. تامی مطلع است مرگ سارا باعث شده تا جوئل تبدیل به آنچه که بود شده و روحش سنخیت تاریکی به خود بگیرد.
سارا برای جوئل حکم زندگی و سرنوشتش را داشت. با از دست رفتنش گویی زندگی برای او به اتمام رسید. چرخ سرنوشت اورا به فردی مبدل ساخت که فرسنگ با آنچه که از او انتظار میرفت باشد فاصله داشته و خود حقیقیاش نمایان گشت. قسمت یک را به یاد بیاورید. زمانی که هرج و مرج بالاخره رخ نمایان کرد و او و تامی و سارا در حال پیدا کردن راهی برای خروج از شهر بودند. جوئل هیچ دلسوزیای نسبت به دیگران از خود نشان نداد. به عنوان مثال از سوار کردن خانوادهای همراه با کودک در کنار جاده امتناع کرد. و حاضر بود برای این که سریعتر راهی برای نجات یابد مردم را در کوچه و خیابان زیر بگیرد.
حفاظت از جان عزیزان
شخصیت جوئل حقیقی زمانی که پای محافظت از سارا به میان آمد از دل پدری مهربان و برادری پشتیبان بیرون آمده و نشان داد حتی زمانی که خطر هنوز در ابعاد وسیعی شامل حالش نشده، میتواند چقدر نسبت به اوضاع تهاجمی تر عمل کند تا جان عزیزانش را حفظ کند. آنطور هم که پیداست هم در بازی و هم سریال این خصلت جوئل پررنگ تو پررنگتر گشته. تاجایی که تاب و تحمل تامی نسبت به فقط یک نوچه بودن به سر آمده. و ذات خوبی که داشته اورا مجاب کرده به فایرفلایها بپیوندد. تا شاید راهی برای نجات دنیا و آراسته کردنش با ذات خوب پیدا کند.
با شناختی که ما از تامی طی کل سناریو بندی سریال پیدا کردهایم، میدانیم شخصیتش امر میکند که تا حد ممکن خوب باشد. ولی جوئل در طرف دیگر هیچوقت نمیخواهد صرفا خوب باشد. و از انجام هرکاری برای رسیدن به اهدافش که عمدتا همسو با تامی حفظ عزیزانش در دایره محافظتیاش است هستند انجام میدهد. اما در مقایسه بندی به نظرتان کدامیک از این دو در الحاق اهدافشان موفقتر ظاهر شدهاند؟
بررسی سریال The Last of Us: خوبی کردن
فردی که با خوبی کردن توانسته برای خود در یک جامعه بزرگ خانوادهای دست و پا کند. با انتخاب محتاطانه ترین شیوه ها حفظ امنیت آنها را به درصد بالایی برساند. یا فردی که مدام سعی میکند کورکورانه به قضیه نگاه کند و راهی که به نظر خود درست است را طی کرده و هرکه که برایش عزیز است را در مسیر آن قرار دهد. صرفاً چون خود فکر میکند میتواند آن را بپیماید، بقیه هم میتوانند تا الان بیشتر عزیزانش را از دست داده.
اگر از دید تامی به قضیه نگاه کنید، متوجه میشوید راهی که در پیش گرفته به مراتب خیلی دشوار تر از جوئل است. زیرا نیاز به چشمپوشی از خیلی چیز ها دارد. و همه مواردی که میتوانند در صورت مسئله دخیل باشند (مانند خوبی کردن به خاطر خویشاوندی) را در برمیگیرد. اما راهکار جوئل همواره همگانی است. چون خود همیشه فکر میکند سپر بلای دیگران میشود بیتوجه به شرایط به دل خطر میزند. بعد از مکالمهای هم که با تامی داشت و تامی صراحتا این امر که او با بیهوایی خود باعث میشود شخصیت های دیگر مانند خود تامی زیر سایه بدیای بیانتها و همچنین بینتیجه بروند، نگاه خصمانهاش را به قضیه تغییر میدهد.
وقت تغییر رسیده
جوئل بعد از این همه شکستی که به واسطه زاویه دیدش به زندگی خود و دیگران متحمل شده، میداند وقتش است تغییر بزرگی در زندگی خود ایجاد کند. تا چوبخط افرادی که از دست داده هی بیشتر و بیشتر نگردد. از سوی دیگر الی هم که نسبتا با زندگی معمولی بیگانه است و برایش مسخره جلوه میکند سر میدهد. هرچند که آب ماریا و او در یک جوب نمیرود، اما ماریا آنطور که مطلع میشویم زمانی مادر بوده. به مانند جوئل دوست دارد به کودکان به واسطه وابستگیای که زمانی به یکی از آنها داشت محبت کند. و آیت اختلافات کودکانه برایش مهم نیست.
برای الی لباس نو میگذارد. و همچنین کاپ قاعدگی و نحوه کارکردش که دختران بیشتر با مادرشان در این ورطه خصوصی راحتاند و این مسائل را با آنان درمیان میگذارند را در اختیار الی قرار میدهد. به واسطه شکلگیری دوستی میخواهد تا موهایش را کوتاه کند.
مهربانی ماریا نسبت به الی
ماریا در بازی با همان برخورد ابتداییای که با الی داشت دل او را به دست میآورد. و آنطور که از او در مقابل حمله مهاجمان محافظت میکند، نشان میدهد که با وجود غریبه بودن الی همچنان میخواهد از او محافظت کند همانطور که از تامی کرد.
صحبت های الی و ماریا راجع به جوئل و مراقبت در اعتماد به افرادی مانند او کارشده است. دیالوگ “آدم همیشه از مورد اعتمادترینا ضربه میخوره.” به جا ترین بخش این مکالمه بود. چرا که الی کم از آنانی که اورا در راه نصفه ول کردند ضربه نخورده. و همچنین خود جوئلی که چندین بار در امر محافظت از او شکست خورده این امر را واضح بر الی آشکار میسازد که باید بیشتر از این که بخواهد به فکر خود باشد که چه کسی راهنماییاش میکند و نه صرفا این که چه کسی دوستش دارد.
اعتماد
او هرکاری برای اثبات خود به جوئل انجام میدهد تا اعتمادش را به دست بیاورد. ولی اگر کمی به دیگر وجوه ماجرا نگاه کنیم آیا جوئل همانقدر که الی در صدد به دست آوردن اعتمادش است، برای به دست آوردن اعتماد الی تلاش کرده؟
سکانسی که جوئل خواب میرود. و سراسیمه بلند شده و دنبال اسلحهاش میگردد و الی را رو به رویش همراه آن میبیند. که در هنگام خواب بردنش وظیفه نگهبانیای که مثلا خودش قرار بود هردو شیفتش را سرپا باشد را به خود محول کرده بود، نشان میداد الی همانقدر که جوئل میخواهد از او محافظت کند، قصد حفاظت متقابل را دارد. ولی دیدگاه تک جانبه جوئل مانع از این میشود تا با همچین حقيقتی مواجه گردد.
فرار الی در بازی The Last of Us
در بازی بعد از این که الی از این که جوئل قصد دارد تا بقیه مسیر سفرش را با تامی مقرر کند، اسبی دزدیده و از دژ پلنتپاور جکسون فرار میکند. تامی و جوئل به دنبالش میوفتند تا نکند یه وقت طعمه راهزن ها گردد. در مسیر با عده کثیری از آنها برخورد کرده و آن یخی که از زمان ملاقات تا به الان در وجودشان بوده کمکم با همراهی همدیگر آب میشود. و رابطهشان بهخاطر حفظ جان یکدیگر روالتر میگردد.
این نوع از روایت صمیمیت در بازی در کل بهتر از سریال در آمده. ولی اگر منطقی به قضیه نگاه کنیم الی سریال آدمی نیست که اگر مشکلی سد راهش شد یا ضربهای چه روحی چه جسمی شامل حالش گشت فرار کند. و دیگران را بخاطر کلهشقیاش به خطر بیاندازد. بلکه راست راست در چشمان مقصر قضیه نگاه کرده و جوابش را تند و زننده میدهد.
بررسی سریال The Last of Us: سکانسی که میتوانست جایگزین باشد
این تصمیم برای تغییر این سکانس بازی و سریال میتوانست بهتر از آب دربیاید. مثلا عدهای از مهاجمان به جکسون به واسطه دنبال کردن جوئل و الی حمله کنند. تامی و جوئل دوش به دوش باهم با آنان بجنگند. تا مانند بازی با استناد به این امر رابطه زخم خوردهشان تا حدودی ترمیم شود. اما بعد از دفع خطر ،مردم جکسون بالاخص ماریا نسبت به حضور الی و جوئل در جکسون احساس خطر میکردند و شورایی برای آنان شکل میگرفت. و تامی برای دفاع از برادرش و زخمزبانی که پیش از این به او زده بود جلو میآمد و عشقش نسبت به برادرش را عیناً نشان میداد.
مازین با ایدههای پخته و روایت زیبایی که در متصور کردنشان یه خرج داده انتظار مارا نسبت به وجود سکانس هایی مانند اینی که مثال زدم بالا برده. ولی وجود نداشتن آنان و صرفا همان سادهسازی اتفاقات بازی، موجب میشود قسمت به قسمت حسی که آن اوایل نسبت به سریال داشتم از بین برود. به چشم یک اقتباس نسبتاً بهتر از اقتباس های دیگر به آن نگاه کنم. و آن شجاعت و عصيانی که در روایت وقایع اولیه داشت کمرنگ تر جلوه کنند.
کشمکش جوئل و تامی
در ادامه شاهد سکانسی نمادین بین کشمکش احساسی جوئل و تامی هستیم. که سعی میکند نسبت به گفتههایش موضعگیری کند. اما قرار است حقایق زیادی در این مکالمه برایش افشا شود. ولی حقیقتی که بیشتر باعث جا خوردنش میگردد، تغییر شخصیت جوئل است.
او جلوی خود جوئلی که دو دهه پیش میشناخت را نمیبیند. در عوض فردی را میبیند که از شکست ها و باختن های پیاپی در زندگیاش خسته شده. خسته شده که از بس با کجخلقی و مقاومت در برابر پذیرش ضعفهایش علل اصلی از دست دادن بسیاری از ارزشمندترین دارایی هایش را فراهم آورده. و دیگر توان این حجم از دردی که کمرش را خورد میکند ندارد.
خواب هایش همیشه یادآور این هستند که او قدرت حفاظت از عزیزانش را ندارد. و همیشه غمی که بابت از دست دادنشان پشتش قطار شده باعث میشود ترس و وحشت بر او غالب گردد. نهتنها در عمل حفاظت از دیگری شکست بخورد، بلکه در حساس ترین شرایط هم خودش را ببازد. و نخواهد برای جبرانش قدمی برخلاف چارچوب اعتقادیاش بردارد.
جوئلی که شکسته شده
اما حال او اینجاست. شکسته و پذیرای تمامی ضعف هایی که میداند. اگر باز هم به مانند دفعات قبل از وجودشان چشمپوشی کند باز هم قرار است شکست بخورد. بعد از این همه مدت مقاومت جلوی پذیرش “قهرمان نبودنش” حال او آماده است تا هرچقدر که غیر ممکن به نظر برسد، سختی اقرار را به جان خریده و اعتراف کند که اشتباه میکرده. اشتباهاتی که تنها جای زخم های بیشتری برای او به ارمغان آوردند. او باز هم به راهش ادامه داد و بازهم زخم خورد. ولی حال که بدنش پر از زخم های کهنه گشته که دردشان همواره از درون اورا فرو میپاشند، نمیتواند در مقابل جدید هایشتاب بیاورد.
او با تمام وجود اقرار میکند که بچه۱۴ سالهای که او خیر سرش مسئول حفاظت از اوست جانش را بخاطر غفلت خود نجات داد. و او هیچ کاری جز تقلا کردن انجام نداد. زمانی که برادری برادر کوچکترش را برای محافظت از الی کشت، کاری جز ایستادن و نگاه کردن نکرد. و زمانی که ممکن بود ثمره تمام راهی که آمده بود در آروارههای سگی خورد شود، فقط خشکش زده بود و ترس حاکم مطلقش گشته بود.
اعتراف به ضعف
تامی هرگز انتظار نداشت جوئل اینگونه جلویش خود را خار و خفیف کند. و به ضعیف بودنش اعتراف و دموده شدنش باور داشته باشد. در نتیجه امر قبول میکند تا الی را در باقیمانده راه همراهی کند. و جریان مصون بودنش که نکته کلیدیای در رابطه و عطش جوئل برای زنده نگه داشتنش به واسطه آخرین خواسته تس است را به هیچ احدی حتی همسرش هم نگوید.
در بازی بعد از این که با هزار سختی تامی و جوئل از بین انبوهی از راهزنان موفق میشوند الی را در خانه ای متروکه وسط دره بیابند. مکالمه با خلوص ۹۰ درصدی مشابه با آنچه در سریال دیدیم بین آنها رخ میدهد. الی از چشیدن طعم یک زندگی معمولی زده شده و لحظاتی آرام زندگی کردن برایش مانند عذاب بوده و وقتی هم که متوجه شده جوئل قصد دارد ترکش کند، حال و روزش بههم ریخته و کنترل سیره کلماتی که به زبان میآورد را از دست داده.
بررسی سریال The Last of Us: باز هم ترس
هرچند در سریال جوئل بیزحمت به نزد او میرود تا تصمیمی که گرفته را به او اطلاع دهد. اما در بازی او راهی را طی میکند که ممکن بود منجر به کشته شدن خودش و برادرش شود. و حوصله بحث و حرف اضافه را ندارد. سریعاً هرچه که الی با تندیبیان میکند را نادیده گرفته و با عصبانیت بسیار جدایی اجتناب ناپذیرش از او را به وی گوشزد میکند.
اما بعد از این که عدهای راهزن باقیمانده را به درک واصل کرده و در راه کمی عصبانیتش نسبت به کاری که الی کرد و حرف هایی که زد فروکش میکند، وقتی همراه تامی به دور بازی از جکسونسیتی میرسند، تصمیم میگیرد الی را خودش همراهی کند. و بدین واسطه از تامی جدا میشود. اما در سریال وقتی که جوئل به بالین الی آمده و او حرف سارا را پیش میکشد دوباره ترس سراغش میآید.
باری که بر دوشش سنگینی میکند
جسم و روح شکستهاش تحت تاثیر حرف های الی شدیداً دچار از هم گسیختگی شده. و وحشتی که سالهاست با آن دست و پنجه نرم میکند دوباره به سراغش میآیند. الی مستعد است که بار سنگینی نسبت به از دست دادن دوستان و اطرافیانش را بر روی شانههای وی تحمل میکند. ولی جوئل که صد مرتبه بیشتر از هرکسی از دست دادن را تجربه کرده با قاطعیت به او میگوید که هیچ درکی نسبت به از دست دادن ندارد. الی تاکیدی به او میگوید که تنها کسیست که در این کره خاکی او را با نمردن و رها نکردن آزرده نکرده و بالاخره در زندگیاش حق انتخابهای متوالی به وی اعطا کرده.
بهگونهای الی بخاطر این که جوئل هم خودش را و هم الی را دست کم گرفته آزردهخاطر است. و معتقد بوده که تا اینجا که موفق بوده خودشان را برسانند. پس مطمئناً با یاری همدیگر باز هم میتوانند تا ته ماجرا باهم باشند. اما جوئل که دیگر اعتماد به خود را به طور کلی از دست داده، یقین دارد در این راه یا خودش را به کشتن میدهد. و الی را بی سرپرست وسط راه با کلی خطر رها میکند. یا مانند گذشته الی را فدای خودخواهی و زاویه دیدش روا میدارد. بعد از این که او هم مانند همتای بازی تصمیم میگیرد زننده به الی پاسخ دهد در گوشهای نشسته و به فکر فرو میرود.
چشمانی که بر روی واقعیت باز شد
همانگونه که صحبت های تامی روی او تاثیر گذاشت و باعث شد بالاخره با خود واقعیاش رو به رو شود و ضعف هایش را بپذیرد. صحبت با الی هم چشمانش را نسبت به واقعیتی که این همه مدت از دیدنش امتناع میکرد باز کرد. باعث شد او دیگر صرفا فقط یک مسئول برای رساندن الی به مقصدش نیست. بلکه این امر خیلی وقت پیش از بین رفت و جایش را به امر دیگری داد: جبران.
او بعد از این دخترش را از دست داد هرگز فرصت جبران کاری که در انجامش باز ماند را نداشته. و همیشه در صدد به دست آوردنش زندگی خود را تباه کرده. خواب و کابوس هایی که دارد نشان از این قضیه میدهد که این درواقع خود جوئل بوده که نمیخواسته فرصت جبران کردن بازماندگی اش را به دست آورد. و همیشه دست رد به سینهاش نثار میکرده. اما الی فرصتیست که دیگر نمیتواند ردش کند و هرچقدر هم سعی کند نمیتواند بیخیالش شود.
جبران
او بالاخره از سرنوشت هدیهای برای جبران مافات دریافت کرده. و اگر آن را هم از دست دهد زندگیای که این همه مدت با تصمیمات گاه اشتباه و گاه ضروری برای خود رقم زده به هیچ و پوچ میرود. پس درنتیجه زمانی که بعد از مشاجرهاش با الی، سارا را به یاد میآورد تمثیلی از آخرین امتحان زندگیاش را مصور میسازد. حال او آمادهاست تا سرنوشتی که این همه مدت وجودش را انکار میکرد را بپذیرد. و از فرصتی که در اختیارش قرار گرفته با وجود این که میداند ضعیف شده. اما نکته قوت ماجرا اینجاست که در عین حال به ضعف هایش هم آگاه گشته، نهایت استفاده را ببرد.
صبح روز بعد درحالی که تامی و الی حاضرند تا ادامه سفر را آغاز کنند جوئل ناگاه پیدایش شده و درحالی که قصد داشت قبل رفتن الی همراه تامی از جکسون خارج شود، آمادهاست تا با عواقب لایتناهی کار های گذشتهاش کنار بیاید. و سفرش با الی را خود به فرجام برساند. او و الی از جکسون خارج و جوئل با تامی وداع میکند. مسیری که آنها در پیش میگیرند با یاد دادن تیراندازی جوئل با رایفل به الی همراه و صحبت کردن از گذشته ها و برخی از مرسومات همراه است.
جوئل به الی تیراندازی یاد میدهد
رابطه آنان حال هرچند که با فراز و نشیب های زیادی همراه بود در درجه کافیای از صمیمیت دو طرفه قرار دارد. و همچنین رشته اعتماد بینشان خوب چفت شده و به نظر وقتش است که سفرشان در دانشگاه ایالتی کلورادو که مرکز استقرار فایرفلای هاست و آزمایشگاهشان به پایان برسد.
اما گویا اینگونه نیست و با گشت و گذار در محیط دانشگاه متوجه میشویم فایرفلای ها از آنجا به نقطهای دیگر عظیمت کرده اند. در بازی این مرحله آرام و بیسر و صدا پیش میرود و دوست داشتم ایستراگی در رابطه با پلاک های فایرفلای که طی بازی جمع میکنیم را در اینجا هم استفاده کنند.
مرحله ای که به سریال راه نیافت
همچنین روند داستانی از تمیز و راست و ریست کردن اسلحه بر روی میز مطالعه و مولوتوف و بمب درست کردن با ابزار زیادی که در این منطقه پیدا میکنیم هم تشکیل شود. که فیالحال هیچکدام از این موارد به سریال راه پیدا نکرده. ولی حداقل خوب میشود اگر اشارهای هرچند کوچک به هرکدام بشود. چرا که علاوه بر کاتسین های بازی، تعداد زیادی از دیالوگ هایی هم که در گیمپلی بین کاراکتر ها رد و بدل شده به سریال راهیافته. و اگر مازین دست سریال در روایت بیشتر محیطی بازی باز تر میکرد، میشد شاهد شکلگیری بیشتر وفاداری اثر به بازی و تداعی جز به جزوش بود.
در بازی همچنین طی گشت و گذار در یه سری ساختمان خاص، دستگاه های ضبط صوتی متعلق به یک دکتر که در رابطه با درمان مد نظر فایرفلای ها برای کوردیسپز صحبت میکند هم پیدا میکنیم. شاید یکی از بزرگترین مشکلات این ایپزود حذف کردن آنهاست. چرا که حرف هایی که در آنها ضبط گشته بود از اهمیت داستانی شدیداً بالایی برخوردار بودند. قرار دادنشان در سریال میتوانست عصمت افتتاحیه قسمت اول را تداعی کند. و همانقدر ترسناک و مخوف ظاهر شود.
منطقه ای خالی از کلیکر
همچنین در این مرحله بسیاری از ساختمان های دانشگاه به کوردیسپز آلودهاست و بسیاری از کلیکر ها و بلوتر ها در طبقات پایینیآن منتظر شکار هستند. باید برای گذر و باز کردن در ها و پیدا کردن یک سری نقشه، آنها را از سر راه برداشت. که این هم به نوبه خود میتوانست تعلیق خوبی در این قسمت ایجاد کند. چرا که این قسمت خالی از حضور هرگونه کلیکر بوده و حضور حداقلی کوتاهشان میتوانست مصرتبخش ظاهر شود.
برخلاف بازی که جوئل محل فایرفلای ها را از طریق آخرین ضبط صوتی که از جسدی با یک سوراخ بزرگ بر روی سرش برمیدارد، متوجه میشود. اینجا از روی نقشهای که تمامی سنجاق ها و لیدها به نقطه خاصی از آن متصل میشوند،می فهمد و بلافاصله سر و کله راهزن ها پیدا میشود.
درگیری با راهزنان
در بازی و کلا شروع مرحله تامی از اول تا آخر این راهزن ها نقش مهمی را در پیشبرد داستانی و تاثیرگذاری کافی ایفا میکنند. اما غیبتشان در سریال و تا دقایق پایانی باعث میشود حضورشان بیهوده به نظر رسیده و صرفا تعبیه شده سر همان قضیه زخمی شدن جوئل عمل کنند. حتی پروسه زخمی شدن جوئل اگر طبق بازی پیش میرفت چه بسا حتی از آن پیشی میگرفت.
در بازی جوئل با عده زیادی از راهزنان در راهرو های دانشگاه درگیر شده و همزمان از الی محافظت میکند. و حتی برای دور کردن راهزنان از کلیکر ها استفاده کرده و با کشیدنشان به سمت راهزنان چه با صدا چه با طعمه باعث میگردد تا وقت کافی برای خروج از دانشگاه را برای خود فراهم سازد. اما درست زمانی که فکرش را هم نمیکرد با چند نفری از آنان درگیر شده و از طبقه بالای ساختمان به همکف سقوط میکند. و میلگردی وارد بدنش میشود و الی درحالی که همچین اتفاقی برای جوئل افتاده در حالی که راهزنان را دور میکند، به جوئل دست یاری میرساند. تا میلگرد را از بدنش بیرون کشیده و هرچه سریعتر از این مخمصه فرار کنند.
زخم جوئل
زمانی که دید جوئل هی رفته رفته تار تر و تار شده و قدرت راه رفتنش تحلیل میرود، این الی است که به او کمک میکند راه برود. و در عین حال با راهزنان درگیر شده و پشت هم جوئل را متوالی از دست آنان نجات میدهد تا در نهایت جوئل به اسبش برسد. این مرحله اگر مورد اقتباس سریال قرار میگرفت به قاطعیت بیشتر و تاثیرگذار تر و پیرو حرف های آتی جوئل در رابطه نجات داده شدنش به واسطه الی و ضعیف بودنش، ظاهر میشد.
همچنین اجرای هیجانیای که مازین با سکانس های اکشن آنجا میدهد جذابیتش را چندین برابر میساخت و ارزش داستانیاش را به شدن بالا میبرد. اما در عوض سریال این تکه را به سادهترین حالت ممکن اقتباس کرده.
بررسی سریال The Last of Us: جوئل بیهوش میشود
گروهی کوچک از راهزنان به آنها حمله کرده و برخلاف بازی فاقد سلاح گرماند. یکی از آنان با جوئل درگیر شده و وسط دعوا چوب بیسبالش میشکند و راهزن دستهاش را به شکم جوئل فرو میکند. جالب قضیه آنجاست که جوئل کاملا آگاه است وقتی شیای اینقدر عمیق وارد بدن میشود، در آوردنش فقط موجب خونریزی بیشتر و از دست رفتن حواس گشته و حتی میتواند موجبات مرگ فرد را فراهم کند. اما آن را بیهوا سریعا بیرون میکشد و سوار اسب شده و الفرار. قرار دادن همچین سکانسی حقیقتا تو ذوق خوری به حساب میآید. و نمیتوان از کنار مشکلی که در ضعف های روایی به وجود میآورد گذشت.
بعد از فرار جوئل و الی از دست راهزنان در بازی و سریال همان اتفاقی که نباید برای جوئل میافتد. او ناگاه از اسب به زمین پرت شده و بیهوش میگردد. اما تفاوت خاصی که سریال نسبت به بازی در این سکانس ایجاد کرده باز آفرینی همان چیزیست که در شروع ایپزود دیدیم.
بیچارگی الی
دیدیم که وقتی اولین بار به جوئل حمله عصبی دست داد الی هم کمی نگران حالش گشت و گفت اگر او بمیرد کار خودش هم تمام است. حال که ایپزود در آستانه اتمام است بر پیکره جوئل با گریه و زاری نشسته و مدام میگوید “اگه تو بمیری من چیکار کنم.” که نشان میدهد با این که الی شدیداً جوئل را از ته دلش دوست دارد. باز هم از لفظ “نمیر، من دوست دارم.” استفاده نمیکند. اما در جریان است بدون آن تنها شمع امید به زندگیاش خاموش خواهد گشت.
ایپزود با آهنگی با نوای دختر کریگ مازین و عنوان never let me down again که اختصاصی برای این سکانس ساخته شده به پایان میرسد. و خوانده شدنش توسط دختر مازین و شکل گیری رابطه پدر دختری و به ظاهر اتمامش اینجا حرکت جالبی بود و به عنوان یک زمینهسازی خوب و به جا مطرح شد. همچنین سرزنده بودن فضای سینما به واسطه حضور بچهها هم امری زیبا در جهت نشان دادن جریان داشتن زندگی در یک اجتماع متمدن بود.
فیلم Goodbye girl
یکی دیگر از نکات جالبی که چشمم را طی تماشای ایپزود گرفت فیلمی بود که الی و برو بچه های جکسون در سینما درحال تماشا بودند. نام فیلم Goodbye girl محصول سال 1977 است که یک کمدی رومنس شناخته شده در پاپ کالچر آمریکا به شمار میرود. در عین حال داستانی مشابه با داستانی قرار است برای جوئل و الی در ادامه پیش بیاید یعنی تصمین به جدایی و درنهایت بازگشت مادر و دختر به یکدیگر رقم بخورد، که انتخاب به جایی بود.
همچنین جالب است بدانید بازیگر پری، دستیار مطیع توسط صداپیشه و بازیگر موشنکپچر تامی در بازی ها اجرا شده بود. و در ایپزود آینده یعنی Left Behind که داستان دیالسی بازی اصلی را دربر میگیرد قرار است اشلی جانسون، بازیگر و صداپیشه الی اصلی در بازی ها نقش مادر الی را ایفا کند. همچنین گفته شده تروی بیکر یا همان جوئل اصلی بازی ها هم قرار است نقشی در چند ایپزود باقیمانده ایفا کند.
بررسی سریال The Last of Us: نتیجه گیری قسمت ششم
در نتیجه بندی نهایی قسمت ششم بررسی سریال The Last of Us میتوان اینگونه تفسیر کرد که روند کلی وقایع خوب و حساب شده پیش میرود. چرخ فیلمنامهی مازین همچنان خوب و قدرتمند برای سریال میچرخد. و همچنین استفاده درست از نما پردازی و شاتبندی دوربین در بهترین حالت ها پیاده شده. اما گاهی اوقات از کادر بیرون میزند.
مثلا ایر شات هایی که از جوئل و الی سوار بر اسب و درحال عبور و از دشت و کوه ها نمایش داده میشود مشخصا همینطور بی دلیل فیلمبرداری نشدهاند و هر شات مفهومی پشتش دارد. اما اجرای نسبتا ضعیف باعث بلاک شدن مفهومی که میخواهند برسانند (زندگی، امید،دوستی و…) میگردد.
ساده سازی های مضر
همچنین روند سادهسازی های بیش از حدی که انجام در داستان پیاده میکند و پتانسیل صحنه های زیادی را با سادهسازی مکرر و همچنین روایات سریع و تندروی در پیشبرد داستانیای که از قسمت ۳به بعد آن را پیش گرفته مانع از درخشیدن بهترین سکانس های بازی در مدیوم سریال میگردد.
با وجود همه این ها همچنان از تاثیرگذاری کافی برای جذب کردن مخاطب و قلاب انداختن به دیدگاهش و درگیر کردنش با سیر وقایع خود را داراست. اما به دلیل نداشتن رمق کافی برای جان دادن به داستانش چرا که میخواهد هرچه هست و نیست را سریعا روایت کرده تا به آن فینال عظیمی که از ابتدا برایش پایه چینی کرده برسد، باعث میشود این حس در مخاطبش ایجاد شود که انگار سناریو بندی کافی برای شخصیت پردازی و بهبود داستانسرایی از نظر نویسنده و کارگردان وجود ندارد.
پایه ریزی برای فینال
و صرفا همان روند ساده کپی کردن مطرح است و اگر با پیشفرض وجود داشتن همچین چیزی بخواهد اینگونه به ادامه بخش روایی داستانش بپردازد، با شکست مواجه میشود و آن تاثیر فینالی هم که این همه برایش پایهریزی کرده به هیچ و پوچ میرود.
امید است در آینده بهترینها را برترین به تصویر کشیده و پیشبرد خود را فدای رویای نهاییاش نکند. همانطور که طوفانی شروع شد، جلو رفته و با یک زد و بند همه جانبه آراسته با انواع نوع پلات توئیستها و روند های متحیر کننده داستانی به پایان برسد.
این سریال میتواند الگویی برای دیگر آثار ویدیو گیمی باشد
و با عقبگرد نورون این همه پیشرفت فزاینده در جهان سازی به آنچه که برپایه آن ساخته شده لطمه نزند و وجههاش را پایین نیاورد. زیرا در حال حاضر، این سریال میتواند آینده صنعت اقتباسات گیمینگی با کیفیتتر از آنچه که صرفا فقط شباهت اسمی با بازی هارا داشته باشند رقم بزند. تا اینهمه فکر و ایده پردازیای که پشت این سریال خوابیده را سرلوحه عروج خود قرار دهند.
بررسی سریال The Last of Us: قسمت هفتم | نالازم
بخش مهمی از جذابیت سریال The Last of Us در کاشت و برداشتهایش خلاصه میشود. اقداماتی به ظاهر ساده و بیاهمیتی که سریع از چشمانمان میگذرند ولی در آینده سبب وقایعی به وسعت های بزرگتر از حد توقعمان منجر میگردند. عنصری جذاب و چه بسا مهم در سیر روایی داستان که باعث میشود حس بیننده نسبت به کوچکترین اجزای اثر هم تغییر کند و در دنبالهروی از آن به ریز ترین ارکانش هم توجه کند و نتیجه حضورشان را در جلوتر مشاهده کند.
وقتی اثری بزرگترین بخشی از داستانگوییاش را روی همچین رکنی بنا میکند و در شروع به بهترین نحو های ممکنه آن را برجسته میسازد، قاعدتاً به یکی از اصول پایهاش بدل میشود. و اگر در امر روایی با توجه به تاثیر گذاری عظیمی که به واسطه درست روایت کردنش قبلتر روی مخاطبش گذاشته کمکاری کند، به سقوطی بسیار کشنده برایش تمام میشود. با بررسی سریال The Last of Us در قسمت هفتم این سریال همراه ویولت گیمرز باشید.
بسته الحاقی Left Behind
قسمت هفتم این اثر از چندین جهات نقشی مهم در پیشروی داستان نمادین لست آو آس را ایفا میکند. چرا که پلاتش اقتباسی از داستان بازی اصلی نیست و از بسته الحاقی یا DLC این اثر با نام جا مانده یا Left Behind که نام این ایپزود هم هست بوده. که دو دوره حال و تلاش الی برای نجات دادن جوئل و گذشته او با رفیق صمیمیاش رایلی روایت میشود. همچنین علاوه بر آنها نگاهی هم بر وقایع سری کامیک پریکوئل این اثر یعنی American Dreams دارد.
سه داستان بسیار عمیق و متفاوت از هم چه در سیر داستانی و چه محتوا که از هرکدام میشود داستانی مجزا در دل داستان اصلی ساخت. ولی گویا این ایپزود هیچ علاقهای به داستانسرایی اضافی نداشته و میخواهد همه را در یک چارچوب یک ساعته جای دهد. ما The Last of Us را با عطشش در داستان سرایی شناختیم. با تنش های بیشمار برای روایت ناگفتهها دنبال کردیم و دیدیم که چگونه نخ داستان و پیچ و تاب کاراکتر هایش، جامهای زیبا و در عینحال تلخ میدوزد تن کالبد پر شور و اشتیاقمان میکند تا در راه سرد و پر خطرش، همراه و همیارش باشیم.
کامیک American Dream
اما گویی دراکمن که نویسنده این قسمت هم هست، فراموش کرده خواستگاه حقیقی سریال در بازآفرینی اتمسفر بهترین هایش چه مسیری را طی کرده و سر از چه بیابان و دشت هایی سرشار از نوای دلنواز همراهی مخاطبانش درآورده. قبلتر و در قسمت قبلی بررسی سریال The Last of Us اشاره کردم که داستانی که برای اقتباس از آن استفاده شده بود، پتانسیل این را داشت تا در دو قسمت جای بگیرد. و مارا بیشتر غرق فضا و شخصیتهای جدیدی که قرار است با تراژدی وحشتناکی آنها را از دیده های ما بستاند روا دارد.
اما با حذف کردن مهمترین بخش ها و استفاده از تنها شروع و پایان و کمی هم اواسط و تغییر دادن مهمترین ارکان بازی و خلاصهسازی اش در یک قسمت، باعث شد آن تاثیر گذاری خاصی که در شروع آن را رو در روی مخاطبینش جار میزد از دست برود. اما همچنان جذابیت کافی و همچنین شجاعت لازمه برای بهتر شدن را داشت. و تازه تنها از یک واقعه که اگر تمامی بخشهای مهم آن را از بازی با بخشی از گیمپلی روی هم بگذریم ۳۰ دقیقه میشد، اقتباس گشته بود و داستانش آنگونه بود و حضور انبوهی خلاصهسازی درش حس میشد.
بررسی سریال The Last of Us: داستان قسمت هفتم
قسمت هفتم سریال The Last of Us دیگر شور خلاصهسازی را در آورده که در بیشتر اوقات حال به هم زن میشود. با زیر پا گذاشتن توازن بین چند داستان مجزا، دیگر اصلی که سریال کم روی آن هم مانور نداده بود باعث میشود دید مخاطب گیمر یا غیرگیمر نسبت به آن به منفیترین حالت خود برسد. ایپزود با رسانده شدن جوئل به واسطه الی به خانهای و تلاشش برای بند آوردن خونریزیاش شروع میشود. جوئل که با اشتباه مرگبارش باعث شده هم جان خود و هم الی به خطر بیوفتد در نزدیکی جان دادن است. از دست دادن خون زیاد و سرما باعث شده تن و بدنش به لرزه بیافتد. و از طرفی هم الی سعی میکند به نحوی کمکش کند. اما گویی جوئل میداند که راه برایش در آستانه اتمام است و از الی میخواهد هرچه سریعتر اورا رها کرده و پیش تامی برگردد.
راه برای هردو طاقت فرساتر از آنچه که بود گشته و باعث شده بالاخره مسئله “رهایی” یا “جا گذاشتن” همدیگر مطرح شود. دیر یا زود وقتش فرا میرسید که دو کاراکتر دوستداشتنی ما بالاخره طعم جدایی از همدیگر را چشیده و مسیرشان خود در پیش بگیرند. چه سریال و چه بازی الگوی جدایی این دو را به یکی از بزرگترین دغدغه های مخاطبینشان بدل میکنند.
خلاصه سازی مرگبار
به شکلی که مخاطب هرگاه بحث جدایی پیش میآید ناگاه ترسی در وجودش در این باره شکل بگیرد. به این دلیل که رابطه ملموس این دو با یکدیگر به شکلی مارا در خود غرق کرده که حتی فکر کردن به اتمام آن وحشتناک است چه برسد به رخ دادنش. سریال و بازی بارها مارا در شرایطی قرار میدهند که جدایی بخش محرض آن را تشکیل داده و در موقعیت های گوناگون مارا تا مرز آن پیش برده و ناگهان مسیری دیگر برای گذر از آن نشانمان میدهد.
جدایی الگویی اجتنابناپذیر است که دیر یا زود قرار است یقه گیر شخصيت های داستانمان شود. با دانستن این امر که جدایی در هر صورت اتفاق میافتد در انتظاریم تا نحوه شکلگیری اش را مشاهده کنیم. عطشی که سریال The Last of Us با نزدیکتر کردن داستان به رخ دادن جدایی در بیشتر قسمت هایش دارد را میتوان اصلیترین و تلخ ترین عاملی دانست که مارا تا آخر پای روایتش مینشاند. و این چنگ انداختن برای رسیدن به آن و سپس رها کردنش در بهترین حالات نمایش داده میشود.
اصل جدایی
علاوه بر آن جدایی تنها مختص حال نیست بلکه بیشترین علل اهمیتش در داستان مربوط به گذشته میشود. تکتک کاراکتر های سریال چه مرده و چه زنده در دنیای وحشی پیرامونشان جدایی را تجربه کرده اند. و میدانند دردی که این اصل به همراه دارد از هر دردی چندین پله کشندهتر است. چون نه تنها جسم را از بین برده و روح را سلاخی میکند، باعث گسترش شده و جدایی بیشتر به همراه میآورد.
مرگ سارا را به یاد دارید؟ مرگی که پدری را از دخترش جدا کرد و موجب شد پدر به کل از زندگی و سرنوشتش جدا گردد. مرگ سم چطور؟ جدایی یک برادر از دیگری موجب شد او هم دوستانش جدا شود. مرگ تس را هم در ذهن تداعی کنید. رها شدنش از لحاظ احساسی به واسطه جوئل باعث شد در ادامه مرگ اورا از دنیا جدا کند.
مرگ هایی که شخصیت هایمان را ساخت
درنتیجه لپ کلامی که سریال آن را سرلوحه داستان گوییاش قرار داده این است که جدایی، جدایی میآورد. هرچند کم. هرچقدر هم زیاد و قرار نیست این جدایی همواره تلخ باشد. مانند مرگ بیل و فرانک که در عین حال که آنها را از هم جدا کرد، باعث شد بیشتر از همیشه به هم نزدیک شوند. پس جدایی همیشه بد نیست و در برخی موارد هم مزیتهای خاص خودش را دارد و با پایه قرار دادهشدن توسط بازی و سریال The Last of Us به عنوان عنصری کاملا مستعد تاثیر گذاری و اثر بخشی به کار مورد انتخاب واقع شده.
الی در لحظاتی که جوئل کاملا محکم و صاف از او میخواهد ترکش کند و حتی خشم فیزیکی هم نثارش میکند. برای لحظاتی کاملا متساعد به رفتن است اما لحظهای که دست بر دستگیره در مینهاند ناگهان به یاد اتفاقی در زندگی خود میافتد. اتفاقی بسیار بزرگ در سلسله وقایع رخ داده برای او در زندگی کوتاهش. در بازی بعد از افتادن جوئل از اسب وقایع بازی مستقیما از پاییز به زمستان میرود و اتفاقاتی رخ میدهد که قسمت بعدی یعنی قسمت هشتم قرار است به آنها بپردازد و آنچه که در بین این فاصله رخ داد در DLC بازی روایت میشود.
تکرار روند قسمت سوم سریال
این DLC به مانند سریال با سعی و تلاش الی برای رساندن جوئل به جایی امن شروع شده و درنهایت وی موفق میشود جوئل را به یک پاساژ برساند. و در این بین بارها مورد تهاجم راهزانانی که مداوم در تعقیب آنانند، قرار میگیرد. اما گویی در سریال به مانند قسمت سوم که کل وقایع اتفاقیه در بازی به کل تغییر و دستخوش خیل عظیمی از تغییرات گشت و داستان حال تنها در اول و آخرش روایت گشت. همین روند دوباره در این قسمت تکرار میشود.
در قسمت سوم تغییرات اعمال شده به کل مسیر آنچه که در بازی روایت میشد را تغییر داد و با شکل دهی داستانی مجزا از بازی موفق شد تا حدودی کمبود هایی که با تغییر داستانی پدید آورده بود را جبران سازد. هرچند به شدت نالازم و نسبتاً بیتاثیر در خط روایی. طوری که اگر نامه نهایی جوئل به بیل در انتهایش گنجانده نمیشد، عملا با یک ایپزود بیهدف آغشته به شعار توخالی همراه بودیم. با این وجود پیام درست و به جایی از نتیجهگیری نهاییاش دریافتیم که باعث رشد بیشتر شخصیت هایمان گشت. ایپزود هفتم فاقد این نمایه از پیامی در داستان گوییاش است.
بررسی سریال The Last of Us: سفر به گذشته الی
در ادامه بررسی سریال The Last of Us فلشبکی به سمت دورانی که الی در کمپ نظامی فدرا در حال آموزش دیدن بود، زده شده. و قرار است با الیای آشنا شویم که پیشاز این طعم تلخ جدایی را چندین بار تجربه کرده و دوست صمیمیاش اورا رها ساخته. تنهای تنها با خشمی زبانه کش در حال کلنجار رفتن سر مسئولیت هایش است. چیزی که در وهله اول باعث ناامیدیام از ایپزود گشت شروعش بود. الی با هزار زحمت و درد و رنج جوئل را بر ردی برانکاردی گذاشته و اورا تا پاساژ همراه اسبش میکشد.
جالبترین بخش این قضیه این است که این پاساژ قبلتر از این در کامیک رویا های آمریکایی وجود داشت و رایلی و الی در آغاز آشناییشان با یکدیگر در آن گشت و گذار کرده و حتی شاهد سقوط هلیکوپتری که الی برای پیدا کردن جعبه کمک های اولیه در آن زمین و آسمان را به هم گره میزند بوده اند. همچین دژاوو یا آشناپنداری ای در این لحظات ناگاه بستری زیبا برای یاد آوری خاطرات است. و این که چرا الی در این حد به جوئل اهمیت میدهد و جانش را برای نجاتش تا یک قدمی از دستدادن میبرد. اما در سریال لوکیشن صرفاً به یک خانه معمولی تغییر کرده و هیچ جایی برای به یاد آورده شدن خاطرات به واسطه آشنا پنداری در آن وجود ندارد.
تغییرات بسیار مضر
این تغییر تنها یکی از تغییراتیست که حس اصیل ارتباط و همزاد پنداری ما با وقایع این قسمت را خورد و خاکشیر میکند. وجود از این قبیل تغییرات نرمالیزه شده که وسعت بازی را به یک دخمه خلاصه میکنند، همواره باعث میشود زدگی خاصی نسبت به روایت آنان داشته باشیم. چیزی که حقیقتا انتظار نداشتم از سریال کریگ مازین ببینم، کم بستر کردن موقعیت ها و پیش آوری کلیات و دور ریختن جزئیات بود. که رفتهرفته تاثیرش در سریال بیشتر و بیشتر به چشم آمد و در این قسمت به اوج خود رسیده.
الی در بازی بعد این که جوئل را پوشاند اورا در یک سوله قرار میدهد و در سوله را قفل کرده و به راه میشود تا برای بهبود جوئل مرهمی بيابد. اما در سریال قرار نیست این ماجراجویی پرخطر و شدیداً سخت که تنها کسانی که DLC را تجربه کرده اند، از میزان سختیاش اطلاع دارند را روایت کند. و به سادگی امر از کنارش عبور کرده و بی هیچ دلیل و منطقی میخواهد به زور گذشتهای از الی را نشان دهد که با توجه به چیزی که از او در سریال دیدیم، دوست داشتیم در یک موقعیت مناسب مارا با این گذشته آشنا کند. نه دو واقعهای که هیچ ارتباطی به یکدیگر ندارند. هیچ آشنا پنداریای در آنها وجود ندارد و از همه مهمتر حتی خط داستانیای که برایشان تعبیه گشته هم باهم سازگاری ندارد.
دیگر آشنا پنداری ای موجود نیست
پاساژی که الی جوئل را به آنجا برده و دوستیای که بین و رایلی در آنجا شکل گرفته همچنین بر استناد بر کامیک ها اتفاق بسیار مهمی از لحاظ اساسی برای او در آن رخ داده. و همچنین جدایی ای که در پاساژی مشابه مانند اینجا از قبل تجربه کرده و در آستانه بودنش برای تجربه جدایی دیگر کاملا با فضای انتخابی و کشمکشی که برای نجات دادن جوئل در آنجا برقرار میکند جور در میآید و عمیقاً مخاطب را تحت تاثیر میزان عمق آسیبی که جدائی به الی زده قرار میدهد. اما در سریال همچین رکن به این مهمی که اساس داستان اقتباسیاش را تشکیل میدهد به کل به هیچ و پوچ رفته. و به محض این که فلشبک به گذشته الی آغاز میشود، اصلا حضور افتتاحیه این ایپزود را به کل فراموش میکنیم.
این تغییر اجمالی و بی مورد که صرفاً باعث میشود با خود بگوییم مگر میشود نویسنده این قسمت که خود شخص دراکمن است با ساخته خود آشنایی نداشته باشد و عنصر دگردیسانه اثرش را فراموش کرده و بخواهد اینگونه با اثرش در چارچوبی دیگر رفتار کند و هرچه رشتیده را پنبه پنبه در آتش بیندازد؟
کمپ آموزشی فدرا
ایپزود ادامه پیدا میکند. وارد بخشی از وقایع کامیک ها میشویم. الی درحال آموزش دیدن در کمپ فدراست که یکی از دختران هم قطارش کرمش گرفته و سر به سرش میگذارد. و با کشیدن پای رایلی که همیشه از الی در هر شرایطی حمایت کرده و حضور نداشتن فعلیاش کار دست خود و الی میدهد.
در کامیک شرایط به شکل شاعرانهتریست. الی سوار بر اتوبوس و هدفون برگوش درحالی که میبیند سربازان فدرا فردی آلوده را گلولهباران میکنند وارد یک کمپ جدید میشود. بر طبق گفته ها متوجه میشویم این چندمین کمپیست که الی به آن انتقالی گرفته. زیرا از کمپ های پیشین به واسطه رفتار غیر مسئولانهاش اخراج شده و وارد محوطه میشود. زورگو سر میرسد و مشابه با سریال با دار و دستهاش قصد اذیت کردنش را دارد ولی ناگاه رایلی سر میرسد و الی را از چنگ آنان رهایی میبخشند. هرچند که الی از وی تشکر نمیکند و معتقد بود مانند سریال خود میتوانست از پسشان بر بیاید.
شاید صورت مسئله یک چیز باشد، اما معنا چیز دیگریست. اگر سریال واقعا میخواست گذشتهای از الی نشانمان دهد و جدی میخواست ما رابطه بین او و رایلی را قبول کنیم، باید به جای این که دو اثر کاملا متفاوت را باهم ترکیب میکرد تا داستان سراییاش را مثلا غنی کند، دو قسمت مجزا بر پایه هرکدام از آنان در نظر میگرفت. یکی بر اساس کامیک ها و دیگری بر اساس DLC بازی.
بررسی سریال The Last of Us: رایلی
قسمت ۴ و ۵ مارا با جزئیات داستانی که قرار است روایت گردد آشنا کرد و کاراکتر هارا یکییکی و درست وارد ماجرا کرد. هنری و سم را به بهترین شکل ممکن برای مخاطبش تعریف کرد و اگر استثنا قائل شویم و بازی را در این مورد ملاک مقایسه قرار ندهیم، واقعاً توانست آن حس لازمه برای ارتباط بخشی مخاطب با آنها را ایجاد کند. زیرا از قبل زیر میزی اطلاعاتی از آنچه در پیشاست و داستان قرار است به سمتی سوق داده شود به ما داده بود. اما حالا به نظرتان در این ایپزود همچنین پایهسازیای رخ داده؟
آیا ما شناختی هرچند کوتاه یا حداقل اشارهای گذرا از قبل در ذهن داشتهایم تا آن ارتباط گیری که با هنری و سم داشتیم را با او هم تکرار کنیم؟ کل اشاره به رایلی در طول سریال به قسمت دوم و زمانی که تس از الی درباره نحوه گاز گرفته شدنش پرسید، برمیگردد. که در آنجا هم از گفتن کلیات طفره رفت و اگر بازگردید و لحن بیانش را در آن سکانس تماشا کنید با هیچ غم و اندوه خاصی در چهرهاش که صد در صد عمدی هم نیست، در رابطه با از دست دادن صمیمی ترین انسانی که در زندگیاش داشت، مواجه نمیشوید.
عدم ایجاد پیشزمینه برای رابطه الی و رایلی در سریال
چرا که الی شخصیتی نسبتاً تو دار نیست و اگر از چیزی ناراحت باشد و یا فکر ناراحت کنندهای به سرش زند، آن را حداقل به واسطه چهره و نگاهش نشان میدهد. ولی در آن سکانس ما هیچچیزی در چهرهاش ندیدیم که این به خودی خود باگی در شخصیت و کلیت داستان این قسمت محسوب میگردد.
اگر سريال The Last of Us قصد داشت بذر ارتباط محور کردن الی با رایلی را در ذهن مخاطبش بکارد، خیلی جاها میتوانست این کار را با ظرافت انجام دهد. و پلات لازم برایش را در مکانی مناسب بکارد. اما نه تنها از انجامش سر باز زد، بلکه با تغییر دادن و حتی بیاهمیت کردن گذشته الی بیش از پیش و رو کردن ناگهانی قسمتی که همچین وقایع مهمی در آن رخ داده، ولی ذرهای شقاوت حداقل رفرنسی ساده به آن در قسمت های پیشین را نداشت، باعث شد به کل نخ ارتباط مخاطب با این قسمت از هم بِگُستد. و ما عملاً با قسمتی پوچ و توخالی مواجه شویم که فهوایی در داستان گویی اش وجود ندارد. گویی سازندگان یکهو متوجه حضور همچین داستانی در دل کار شدهاند.
پتانسیل الی برای رهبری
بعد از کتک و کتک کاری الی او پیش مسئول کمپ فعلیای که در آن تعلیم میبیند به مانند کامیک فراخوانده میشود. در سریال او الی را از هر جهت میستاید و میگوید پتانسیل کافی برای رهبری و فرمان دادن را دارد. و همچنین اهمیت دادن وی به مسئولیتهایش میتواند اورا رشد دهد. ولی سرگردِ در کامیک به جای همچین چرندیاتی که بارها و بارها شنیدهایم و میدانیم قد ارزن قرار نیست روی کاراکتر مکمل قضیه تاثیر بگذارد، به او میگوید مسئولیتها هستند که در این دنیای دستوپیایی آنها را زنده نگه داشته.
و نظم و همچنین سربازان و فرماندهانی چون او هستند که کل زندگی خود را برپایه زنده نگه داشتن مردمی که در دیوار های آنان زندگی میکنند بنا نهادند. تاکیدی که بر مبنای “مسئولیت پذیری” داشت و همچنین این که همیشه و همه جا حاضر نیستند تا از افرادی مانند الی که مسئولیتهایشان را به چشم بازیای کودکانه میبینند و جان خود و برخی دیگر را سر ندانمکاری هایشان به خطر میاندازند را نجات دهند.
تفاوت سرگرد سریال با منبع اقتباس
لحن هردو سرگرد در کامیک و بازی، شخصیتشان و نوع ارتباطی که با الی دارند شاید در ورته اول یکسان به نظر برسد، ولی تاکید موکد آغشته به جدیت خالص نسخه کامیکی نسبت به اهمیت زندهماندن در چارچوب فرمانبرداری کجا. و لحن آرام و نازمَنگُلی سریال و سعی در متقاعد کردن کسی که سرش به سنگ هم بخورد آدم نمیشود کجا. این حجم از تغییرات زننده در بازی هم غیر قابل تحمل است و در آثار اقتباسی پیشین با دیدن سکانسی تغییر دادهشده نسبت به بازی اعصابمان خورد میشد. حال با این تغییرات زنندهتر نسبت به یک پیش درآمد باید چه کرد؟
کاتی به الی در اتاقش میزنیم و اورا در حال خواندن کامیک مورد علاقه و مختص سریالش درمییابیم. آشفته و عصبانیست و از خواندن آن لذت نمیبرد و ورق میزند تا شاید چیزی در آن بیابد تا توجهش را جلب نماید. ولی گویی خبری نیست و کامیک را بسته و به گوشهای پرت میکند. کاتی گذرا به پوستر برجسته مورتال کامبت ۲ که بازی مورد علاقه الی بر استناد بر قسمت سوم بود. و چاقوی روی میزش هم داریم که پیشتر هنرنمایی الی را با آن در سریال دیده بودیم. ولی این چاقو یک چاقوی معمولی نیست که داستانش را در ادامه بررسی سریال The Last of Us توضیح خواهم داد.
رویارویی با رایلی
الی از فرط خشم و این موضوع که به واسطه همه رها شده تصمیم میگیرد بقیه خشمش را در خواب و کشتن همه افرادی که به او بد کردند ادامه دهد. که ناگاه پنجره اتاقش باز شده و فردی از آن وارد میشود و گویی میخواهد به الی حمله کند. الی هم حمله متقابل میکند و اورا یک متری به آن طرف پرت کرده و چاقویش را سمتش میگیرد. که در ادامه مشخص میشود آن فرد همان رایلیست که رفتنش بدترین ضربه را به الی زده بود.
این صحنه در DLC بعد از فلشبک خوردن از حال در واقع صحنه آغازین بازیست و آنها کمی به واسطه شوکه شدن از کار یکدیگر باهم بحث میکنند. بعد از این که آرام شدند الی از رایلی میپرسد که این همه مدت کجا بوده و رایلی هم در پاسخ میگوید که عضو فایرفلای ها شدهاست. مبنای مدرسه نظامی فدرا همواره فقط نابود کردن مبتلا ها نبوده و علل اصلی این که آنان در این مدرسه به بچهها و جوانان آموزش میدهند، این است که شورشیانی مانند فایرفلای ها که دشمنان جدی برای دولت آنان و از بین بردن نظمی که به واسطه قوانین سختگیرانه وضع کردهاند، به حساب آمده و باید شرشان سریعتر بخوابد.
رایلی عضو فایرفلای ها شده
در مقابل هم قرار گرفتن الی و رایلی از همین دقایق شروع دیدار مجددشان در حال شکل گرفتن است و در بازی هم وقتی الی متوجه میشود رایلی به فایرفلای ها پیوسته کمی جا میخورد. و تجاربی که به واسطه زاویه دیدش از مدرسه نظامی و نظامیان حاصل شده کمی باعث میشود در مقابلش گارد بگیرد. در سریال رایلی برای این که به الی اثبات کن خالی نمیبندد اسلحهای که از فایرفلای ها گرفته را نشان الی میدهد. اما در بازی او پلاکی که هر فایرفلای دریافت میکند و نشان مخصوصشان روی آن حک شده که با گشت و گذار در بازی میتوانید بسیاری از این پلاک هارا در سطوح مختلف بیابید و تروفی مخصوص آن را بگیرید، را نشان الی میدهد. که حذف شدنشان از سریال برایم عجیب است.
قصد برگشت رایلی پیش الی این است که میخواهد چیزی بسیار مهم و زیبایی نشان وی دهد. و الی با شنیدن همچین جمله ای در ابتدا فکر میکند که رایلی میخواهد او را هم یک فایرفلای کند. اما رایلی به او اطمینان میدهد که همچین قضیهای مطرح نیست و قرار است یک شگفتی نشانش دهد. آنها بعد از مخالفت و ملامت یکدیگر بالاخره با چراغ سبز دادن الی راه میوفتند تا ببینند رایلی چه در چنته دارد. سوالی که قبل از عزیمت آنها ذهنم را مشغول کرد این بود که چرا الی از لباس عوض کردن جلوی رایلی خجالت میکشد؟ مگر آنها دوست صمیمی نیستند و در بازی هم الی تقریبا نیمه برهنه با او ملاقات میکند، پس این مسخره بازی این وسط برای چه بود؟
خجالت عجیب الی
تازه سرنخ های متعددی هم از هموسکشوال بودن الی طی سریال داده میشود. پس قاعدتاً نباید افکاری مانند بیل با آن پر رویی غیر قابل وصفش داشته باشد، این هم یکی دیگر از باگهای این قسمت. جلوتر میرویم و آنها باهم از ضرب و شتمی که الی به راه انداخته بود صحبت میکنند. متوجه میشویم الی با این که همیشه پر رو و شجاع است، خود را از خطر به دور نگه میدارد. و نام موقعیتی هم به واسطه رایلی ذکر میشود. که گویا الی در آن خط به ابرویش افتاده که نشان میدهد او از آن دسته انسانها نیست اگر از یک سوراخ خورد به جای دست پایش را در آن کند.
پیش میروند و از پنجره ای وارد آپارتمانی شده است ۷طبقه بالا میروند و در راه ناگاه با جسدی برخورد میکنند که رایلی ادعا میکند دیروز اینجا نبوده. ابتدا کمی احتیاط میکنند ولی الی کنجکاوانه به سمتش رفته و شرابی که به همراه دارد را برمیدارد. این مرد در واقع هجوه شخصیتی به نام پیت است که در کامیک ها و DLC نسبی حضور داشت. او در کامیک ها نگهبانی بود که با رایلی رابطه خوبی داشت. و در چادری همراه با اسبش که پرنسس نام داشت زندگی میکرد. که اولین تجربه اسبسواری الی با آن رقم خورد. در DLC گویی او مرده و اسبش هم کشته شده. الی و رایلی ابتدا به چادر او میروند و شرابش را برداشته و رایلی هم سوسکی اسلحهاش را کش میرود. و سپس هردو راهی پاساژ میشوند.
بررسی سریال The Last of Us: ساده سازی داستانی غنی
فشردهسازی داستان توسط دراکمن باعث شده که جایی برای همچین داستانک های کوچک ولی موثر شخصیت سازی رایلی نباشد. و همه چیز با صرفا بکارگیری عنصر دوستی تا حدالمقدور طبیعی و لازم جلوه کند. ولی او نمیداند داستانی که درحال اقتباس از آن است به قدری گستره کیفی بالایی دارد که اینگونه کوتاه کردن و سر و ته کردنش توهینی هم به شعور خود، که یکبار این داستان را با قلبی گیراتر نوشته، و هم به شعور مخاطبیست که این داستان را در بهترین حالتش تجربه کرده. گویی با نوشتن فیلمنامه این قسمت قصد داشته به پیکره اثربخش خود توهینی پرملات کند.
در سریال The Last of Us بعد از این که آنها شراب مرد مرده برداشته و او را مسخره میکنند، چرا که در دورهای که در آن به دنیا آمدهاند مواجهه با مرگ و جسد یک امر طبیعیست و به روزمره آنان تبدیل گشته. هرچند که خطرناک هم هست. چون ممکن است طرف مقابل ناگهان یک مبتلا از آب دربیاید. به ناگاه زیر نشست جسد خالی شده و او به زیر سقوط میکند و رایلی و الی از ترس باهم میخندند که اینجا هم باگی دیگر مطرح میشود. آنان ۷طبقه بالا آمده اند و عملا به غیر رسوبی ترین بخش این آپارتمان فرسوده رسیدهاند. پس چرا زیر پای آنان با توجه به وزن زیادی هم که هردو باهم دارند خالی نمیشود و آن ها هم سقوط نمیکنند؟
پرواز از فراز ساختمان ها
ایپزود ادامه پیدا میکند و قرار است پرش و افرازش الی و رایلی را از روی ساختمانی به ساختمان دیگر ببینیم که در DLC وجود نداشته و مستقیما از روی کامیک ها با تغییراتی باز هم در چارچوب سادهسازی ایجاد شدهاند را شاهد باشیم. وقتی نسبی به مقصد میرسند متوجه میشویم که درحال حاضر در بین مرز تاریکی از حفاظت فدرا قرار داریم. چرا که فدرا تا یه جایی را کاملا تخلیه کرده و اماکن قابل سکونت در آنها بنا نهاده. ولی از یک جایی به بعد به واسطه نداشتن نیروی کار کافی و دست و پنجه نرم کردن با مشکل فایرفلای ها از تخلیه بیشتر بازمانده و رایلی قرار است مارا به یک پاساژ پر از شگفتیای که الی تجسمشان هم نمیکرد ببرد.
الی مثل همیشه مخالفت میکند و به رایلی میگوید دلیلی داشته که فدرا آنجا را منطقه ممنوعه اعلام کرده. ولی رایلی که آفریده شده تا حرف های الی را در همه جهت نقض کند، به او تسلی میدهد که خبری از خطر در آنجا نیست. و در نهایت آنها از طریق یک شبکه زیر زمینی موفق به ورود به پاساژ میشوند. در بازی بعد از ورود آنها ما باید مراحلی را طی کنیم تا برق پاساژ وصل شود. ولی گویا در سریال فدرا این کار هارا از قبل برایشان انجام داده و تنها کاری که ما باید انجام دهیم، تکان دادن یک اهرم است. برق متصل میشود و رایلی به الی دوباره تسلی میدهد که هیچکس آنها را نمیبیند. الی غرق زیبایی دلنوازی که ناگاه به واسطه نوری که در پاساژ حاکم است میگردد.
اقتباس نادرست از Left Behind
در بررسی سریال The Last of Us از اینجای سریال به بعد، قرار است شاهد بخش هایی از لفتبیهایند اصلی که در سریال با اندکی تغییرات کپی پیست شدهاند و برخی تغییرات داستانی نسبتا ضعیف باشیم. تعجب و ادا کردن تازگی و هیجانزده شدن الی نسبت یه چیزهای جدید را قبلا بارها و بارها مشاهده کردهایم و میدانیم که حتی با چیز های کوچک هم ناگهان ذوقزده میشود و این ایپزود هم بیشتر داستانش را روی همین القای حس جلو میبرد و در عین حال سعی میکند رابطهسازی کند.
چیزی که قبلتر سریال به قدری خوب در اجرایش عمل کرد که باعث شد گاهی وقت ها آن را چه بسا بهتر از منشأ اقتباسش بدانیم، و با توسل نکردن به ارکان کلیشهای و بیمورد نمیخواست صرفاً حس مخاطب نسبت اتفاقات حاضره را برانگیزد. و با واقعا قرار دادنش در آن شرایط و حسی که کاراکتر قصه با آن سر و کار داشت، به مانند دایوی برای مخاطب برای پرش در دنیای بیانتها زیبا و بیرحمش میساخت.
ناتمام گذاشتن مباحث مطرح شده
اما این ایپزود از شروعش معلوم نیست چه در سر برای روایت دارد با خود چند چند است. در شروع ابتدا شخصیت رهبر محور الی را واکاوی میکند. و گذشته از گند زدن به محوریت کامیک ها میخواهد این رکن را توضیح دهد که الی راهش را به واسطه مسئولیت هایش میابد تا تبدیل به یک رهبر نمونه گردد. اما تعریفی از این مسئولیت ها نمیکند و مبحثی که شروع کرده را ناتمام رها کرده و ناگهان شخصیتی جدید با هیچ آشناییای از پیش تعیین شده که مخاطب خود را برای حضورش در داستان آماده کند وارد شده.
و آرکی که برایش طرح شده به گونهایست که انگار ما بارها اورا در سریال دیدهایم و گویی با لحن و طرز بیان اعتقادات و افکارش آشنایی داریم که ضعف بزرگی برای سریالی محسوب میشود. که خود جار میزند تنها برای مخاطبان گیمر ساخته نشده و حتی عدهای هم به واسطه خود درحالی که هیچ شناختی نسبت به بازیها نداشتند طرفدار دنیای لست آو آس ساخته.
تصمیمات عجیب نیل دراکمن
دراکمن با در نظر قرار دادن این مسئله و طرح نکردن یک سناریو روایی درست درمان برای شخصیتی که قرار است یک ایپزود باشد و در همان هم از میان برداشته شود و بود و نبودش هیچ تاثیری روی داستان ندارد، به مانند مبتدیای عمل میکند که هیچ درکی نسبت به شخصیت پردازی در اثر ندارد. ولی ما میدانیم اینگونه نیست. چرا که او قبلتر خود را به ما اثبات کرده و کاملاً واقفیم که چه قصهگوی قهاریست.
پس چرا با وجود این که اورا میشناسیم و حتی هنرش در داستان سازی را علاوه بر بازی ها قبلتر و در خود سریال و ایپزود دومی که کارگردانی کرده بود را در سر داشتیم و انتظار میکشیدیم که ایپزودی با همان حس و حال و تلفیق حس جدایی و القا کردن “از دست دادن” باهم تحویلمان بدهد، قلمش اینگونه در این ایپزود ویراژ میدهد و به جاده خاکی میزند؟ جواب سادهاست: عجله/تقلید.
دراکمن سعی در استفاده دوباره فرمول مازین دارد
دراکمن سناریو مازین برای سریال را سرلوحه خود قرار داده. و سعی کرده آنچه که مازین در قسمت سوم از هنرش در داستان سازی با قرار و وداعی که با شخصیتها ساخت را در این قسمت بازآفرینی کند. همچنین عجلهای که در روایت داستانی نسبتاً بزرگتر از این که صرفا در یک ایپزود جای بگیرد. به کل معیار هایش برای ساخت بک اقتباس خوب از اثرش را نادیده میگیرد. رایلی و الی در مسیر سوار شدن بر اسب های چرخان باهم در رابطه با ازدحامی که مردم بعد از شیوع در مراکز خریدی مثل اینجا از خود برای غارت و آتش زدن همه چیز استفاده کردهاند صحبت میکند.
در بین صحبت های آن ها متوجه میشویم بر خلاف بازی که پدر رایلی ناگاه مبتلا شده و به مادرش حمله کرده و رایلی مجبور شده پدرش را بکشد. از او چه در بازی و چه کامیک شخصیتی پخته و خردمندتر با عادات کودکانه به اقتضای سنش میبینیم. همچنین تعاملی که با الی دارد هم مصداق بارز واقعبین بودن و رویاپرداز بودنش هم هست. در این نسخه یعنی نسخه سریالی او ما صرفا یک دختربچه لجباز که روزی از نبود دوست صمیمیاش خسته شده و از قرارگاه فدرا بیرون میزند. ناگهان به فایرفلای ها برمیخورد و تصمیم میگیرد با دلایل واقعا سطحی عضو آنها شود طرفیم.
دلایل سطحی و ابتدایی رایلی
رایلیای که در بازی بارها علت و معلول های متفاوت و منطقیتر از قبل برای متقاعد کردن الی از هدف کارش مثال میزند. با متانت و مانند زنی ۳۰ساله با الی رفتار کرده و شجاعت مثال زدنیای از پایبندی به اهدافش جلوی بهترین دوستش که ممکن است منجر به جدایی آنها شود از خود نشان میدهد. در این سریال اگر موضوعیت آرک او را واکاوی کنید، اگر الی آن شب در بازداشتگاه نبود و او هم حوصلهاش سر نمیرفت، هرگز بیرون نمیزد تا ناگهان مارلین جلو راهش سبز شده و اورا وارد تیم فایرفلای ها کند. همینقدر سطحی و ابتدایی.
به قدری ابتدایی که نهتنها کل شخصیت رایلیای که در کامیک و DLC را زیر سوال میبرد، بلکه خود دراکمن به عنوان شخصی که داستانش را پایه نهاده و شخصیتش را برایمان ملموس کرده هم پایین میکشد. و کاری میکند که فکر کنیم قصد دراکمن از ساخت این قسمت آتش زدن حرفه و اعتبارش بوده.
چگونه دنیا نابود شد؟
در راه اسب چرخان موضوعات مختلفی بین این دو مشابه آنچه مازین در قسمت سوم و شروعش زمانی که جوئل به الی در حالی که راهی خانه فرانک و بیل بودند میگفت، مطرح میشود. مانند قضیه این که مردم چگونه یک شبه همه چیزشان را باختند و به قتل و غارت روی آوردند و دنیا در چند صباح سقوط کرد، مطرح میشود. که این هم کپی مستقیم دراکمن از مازین حتی از افتتاحیه قسمت سومش است.
ببینید دراکمن تا چقدر از قسمت سوم مازین الگو برداری کرده که تک به تک جزئیاتش را از کوچکترین تا عینیترین را وارد این قسمت ساخته. و تا چه حد از به تصویر کشیدن مسائلی که مازین در قسمت سوم بهره میبرد، خلاقیتش را زیر سوال برده و صرفا کپی کار شده.
جلوتر میرویم و به قضیه اسب چرخان و رسیده و دیالوگهای و نگاههای الی آرام آرام دارند به همان سمتی که مقرر شده حرکت میکنند. که در مقیاس بازی اصلا نمیتوان باور کرد دراکمن چرا خواسته در این حد در داستان پردازی صرفهجویی کند و همهچیز را سریعا و بدون مقدمه و پایان ول کند و بخواهد اصلا چیز دیگری آن وسط روایت کند. گفت و گوی الی و رایلی بر روی اسب چرخان و نگاه هایشان به یگدیگر مخصوصا رایلی که بیم شدیدی از گفتن رازی به شدت دردناک که وجودش را در حال سفرهسفره کردن است، دارد. و نمیخواهد آن لذتی که برای الی به ارمغان آورده اتمام بخشیده شود که سریال همچین الگویی را بازگوئی نمیکند.
غرفه عکاسی
غرفه عکاسی هم یکی دیگر از ارکانیست که دراکمن در آن دست برده و باگی دیگر داستان با تغییرش ایجاد کرده. در بازی وقتی الی و رایلی باهم ژستهای مختلفی برای عکاسی میگیرند، دستگاه به علت نداشتن کاغذ مخصوص چاپ عکس، عکسی به آنها نمیدهد. ولی در سریال این قاعده برعکس است. آنها عکس را دریافت میکنند. ولی مشکل اینجاست که وقتی الی عکس را پیش خود نگه میدارد.
چرا ما هرگز در طول سریال ندیدیم به آن بنگرد؟ چرا برای لحظاتی کوتاه خیره شدن الی به عکس خود و دوست صمیمیاش فارغ از اشک ریختن و مستنداتش را ندیدیم تا هم پایه سازیای برای غمی بزرگ که در راه است، برایمان به انجام آید. و هم بتوانیم غمی که الی در دل دارد را بهتر متوجه شویم؟
مرگ سارا در سریال The Last of Us و تاثیراتش بر روی او یکی از بزرگترین نقاط قوت در شخصیت پردازی جوئل است. میدانیم که چگونه غم از دست دادنش پشت بند آشناییاش با الی باعث گشت که آن شخصیت بدخلق همیشه شکاک دوباره تبدیل به یک پدر مهربان شود. پس چرا نباید داستانی شبیه به این را برای الی میدیم؟
داستانی که برای الی هم لازم بود
چرا به جای این که سریال بخواهد وقتش را با کش دادن بیمورد داستانش در عین این که تا میکشد خلاصهسازی کرده، لحظاتی را برای الی و از دست رفتن دوست صمیمیاش اختصاص نمیداد تا شخصیت او هم مانند جوئل رشد کند؟ و طوری رفتار میکند که انگار رایلی شخصیت فرعیای بیش در داستان الی نبوده و ناگهان الان در این قسمت مهم شده و در ادامه هم قرار است به فراموشی سپرده شود.
بعد از غرفه عکاسی قرار است به برداشت یکی از کاشت های قبلی این ایپزود برسیم. پوستر مورتال کامبتی که در اتاق الی بود حال قرار است به تجربه عینی او از این بازی بدل گردد. در بازی خبری از مورتال کامبت نیست و بازیای مختص گیم برایش خلق شده. وقتی رایلی و الی به آرکید یا همان گیمنت خودمان میرسند، تمام آرکید ها از کار افتادهاند.
بازی آرکید
الی در ابتدا فکر میکند که از تجربه بازی مورد علاقهاش بازمانده ولی رایلی اورا جلوی آرکید آن مینشاند و به او میگوید چشمانش را ببندد و سپس تمامی صحنات بازی را در گوشش میخواند و از او میخواهد همه آنها را تجسم کند و از دکمه و جوی استیک برای خیالپردازی رویاییاش بهره بگیرد و الی هم همین کار را میکند و تجربهای زیبا از این جهت به دست میآورد.
باز آفرینی این سکانس با نماهنگی از گوستاو سانتائولایا حداقل انتظاری بود که از این قسمت داشتم. و منتظر بودم تا این سکانس جادویی به این قسمت رنگ و لعاب بدهد. که خب بازهم سادهسازی به میان آمد و همه آرکید ها صحیح و سالم شروع به کار کردن کردند و طعم این سکانس که یکی از موردعلاقه هایم از لست آو آس بود هم از میان رفت. ایپزود جلو میرود و با نشان دادن بیداری کلیکری مارا برای تعلیق نهایی آماده میکند. سپس با افشایی رایلی در مورد هدفش از از استقرار در اینجا و همچنین وظیفهای که در قبال فایرفلای ها دارد جلو میرود.
سریال به ما مجال شناختن رایلی را نمیدهد
در اینجا مثلا قرار است تحت تاثیر مشاجره رایلی و الی و بحثشان روی اهداف متفاوتی که هردو به یک سو و دید دنبال میکنند، بگیریم. اما این اتفاق نمیافتد. زیرا سریال به ما مجال شناختن رایلی را نمیدهد. و تا میخواهیم با یک جلوه از شخصیتش کنار بیاییم جلوه دیگر از او نشانمان میدهد. ارتباط نگرفتن با او باعث میشود جداییای که بین او و الی رخ میدهد برایمان بیمعنی و حتی مسخره به مانند دعوای دو دختربچه ۸ساله جلوه کند. اگر به موضوع همهجانبهتر نگاه کنید آنها با همدیگر مشکلی ندارند و بحث درباره جناحشان است.
با این که آنها صرفا گروی دو جناحی که به آنها وابستهاند با عقاید یکدیگر مخالفت میکنند. و بلافاصله رایلی مجبور میشود رازش را برای الی افشا کند. اما این امر هم کمکی به شخصیتش نمیکند. چون حضورش هم حقیقتاً برایمان آنقدر مهم نشده که داستان را بدون حضورش تجسم کنیم و بودن و نبودنش هم برایمان فرقی ندارد.
چون اولاً هیچ آشنایی قبلیای با نداریم دوماً اجازه ارتباط برقرار کردن کافی و لازم با او به ما داده نمیشود و سوماً شخصیت و شخصیت پردازیاش با فاکتور گرفتن نسخه بازی سطحی و ساده است و بازیگرش هم فرقی در این قضيه ایجاد نکرده و در کل تنشی برای بیشتر دیدنش درمان ایجاد نمیشود و میتوانیم به راحتی حضورش را نادیده گرفته و به باقی داستان بپردازیم.
ارتباط رایلی با الی
اندک ارتباط موثری که او با الی گرفته و الی هم هرچند کم ولی موثر توانست احساسات متقابلش را برانگیزد برایمان منطقیست که از ترک شدن مجددش به واسطه او ناراحت و دلخور شود. ولی بازگشت و صحبت هایی درمورد این که چطور میتوان آیندهای بهتر برپایه معتقد بودن ساخت کاملا این موضوع هم زیر سوال میبرد و باعث میشود وجودش را احمقانه بدانیم. درنهایت با تسلیم شدن رایلی جلوی الی و رسیدن ایپزود به مقصد نهاییاش داستان سر میرسد.
کلیکر حمله کرده و رایلی با این که اسلحه داشت و چندین بار شلیک کرد نتوانست آن را متوقف کند، که نشان میدهد نهتنها سادهاست، بلکه دست و پا چلفتیهم هست. چرا که در بازی کلیکر ها از همه سمت به آنها حمله کردند و او از ترس از دست دادن الی به چندین جهت شلیک کرد. ولی حمله آنان همه جانبه بود و اسلحهاش در مقابلشان ناتوان.
الی و رایلی گزیده میشوند
در نهایت الی با چاقویی که در ابتدا از اهمیتش در داستان صحبت کردم رایلی را نجات میدهد و هردو متوجه میشوند که گزیده شدهاند. چاقوی الی در کامیک رویا های آمریکایی توسط مارلین رئیس فایرفلای ها که اورا در قسمت اول زیارت کردیم، به او داده میشود. که بر طبق حرف های او متوجه میشدیم مارلین مادر الی یعنی آنا را میشناخته و تلاش فزایندهای برای نجات دادن جانش داده و این چاقو در واقع متعلق به او بوده.
همچنین مارلین نامهای هم به الی از طرف مادرش میدهد که هرگز مشخص نمیشود محتویاتش چه بوده و در قسمت دوم هم اشارهای به آن نمیشود. دوست داشتم بدانم این قسمت که وقایع DLC و کامیک را باهم ترکیب کرده میتواند در کامل کردن داستان الی در سریال حداقل با نشان دادن نوشتههای آنا به دخترش الی موثر واقع شود، که اما در سریال الی از اول این چاقو را همراهش دارد و مارلین را هم نمیشناسد و به نظر میرسد خبری هم از نامه نیست. این هم یکی دیگر از پتانسیل های از دست رفته این قسمت محسوب میگردد.
بخیه زدن جوئل توسط الی
ایپزود جلو میرود و دوباره به زمان حال و شروع قسمت اول زمانی که الی نظرش تغییر میکند و خانه را برای پیدا کردن چیزی برای بند آوردن خونریزی جوئل زیر و رو میکند، میرسیم. او همه جا را به هم میریزد تا این که نخ و سوزنی پیدا کرده و مصمم ولی پر از ترس به سوی جوئل میرود تا زخمش را بدوزد. حذف تمامی آرک الی و تلاشش برای پیدا کردن مدیک پک با هزار سختی و وحشت یک چیز است و مسخره جلوه دادنش هم یک چیز.
آن همه تلاش و دست و پنجه نرم کردن با مرگ آخرش به پیدا کردن مدیکپکی در یک هلیکوپتر ولو شده در زمین و آسمان که هر لحظه امکان سقوطش وجود دارد و کشتن صدتا هانتر که به دنبال الی و جوئل آنها را تا اینجا تعقیب کرده اند به واسطه ای چه با مخفی کاری چه با تبر بستن و چاقو زدن و خون و خونریزی همهجانبه و کشتن صدها کلیکر به شیوه های متفاوت و شدیداً خطرناک که هرکدام از این ها میتوانست جان الی را بارها بگیرد کجا و ریختن محتویات قفسه ها و کمد ها برای پیدا کردن چیزی موثر کجا.
بررسی سریال The Last of Us: نتیجه گیری قسمت هفتم
در نهایت ایپزود با صحبتهای رایلی در رابطه ادامه دادن به هر قیمتی و استفاده از تکتک لحظات باقیمانده با تمامی عشق و موهبت اتمام میابد. و الی هم سرگرم دوختن زخم جوئل را وحشت و ترس میشود درحالی که در بازی به جوئل اعتماد به نفس میدهد و به او میگوید قبلا هم این کار (دوختن زخم) را انجام داده.
اگر بخواهیم مشکلات این ایپزود و گندی که به منشأ اقتباسش با خلاصهسازی های بیمورد تغییر های بیرویه انجام داد را کاملا کنار بگذاریم، بنده از سازندگان فقط چند سوال دارم: چرا ایپزودی که باید در دو قسمت ساخته میشد را یکی کردید؟ چرا باید این همه داستان مهمی که در اختیار داشتید را در سطل زباله انداخته و مزخرف تحویل مخاطبانتان میدادید، وقتی میتوانستید همچنان به الگوی داستان سازی به بهترین نحوی که پیشین می ساختید ادامه دهید؟
چرا بیخود و بی جهت نام و اعتبارتان را خدشهدار کردید؟ آقای نیل دراکمن چطور انقدر راحت آفتابه گذاشتید در داستانی که پیش از این به این ظرافت و زیبایی ساخته بودید و با قلم خود آتش گرفتنش را مصور کردید؟ بگذریم که سوال برای پرسیدن زیاد است ولی جواب؟ نه… جوابی برای هیچکدام در کار نیست.
بررسی سریال The Last of Us: قسمت هشتم | برتری همبستگی
بیشتر دو ماه است که درگیر ماجراجویی ها و داستانهای وسیعی از دنیای The Last of Us هستیم. دنیایی وسیع خارج از چارچوب ویدیو گیمی که کمتر گیمری در دنیا وجود دارد که از تجربه کردنش بازمانده باشد. جهان سازی این سریال مارا با کاراکتر ها و روایات مختلفی از اتحاد و دشمنی همراه ساخت. در پیچش های عشق و تنفر یقهمان را گرفت و در آراستگی آرامش و هرج و مرج متحیرمان کرد. نشان داد درک درست مغز های متفکر پشت کار از آنچه که قلم بر دوباره ساختنش در دست گرفتند تا چه حد میتواند بهترینها را قاب کند. و مفاهیم را گیراتر و سرزنده و حتی زنندهتر از قبل تحویل مخاطبشان دهد و سیر بزرگی از ارتباطاتی که مخاطب قبلا با نسخهای دیگر و در چارچوبی مجزا را تجربه کرده باز سازی کند. حال چیزی تا اتمام حماسهاش باقی نمانده.
قبل از بررسی سریال The Last of Us: قسمت هشتم، قصد دارم ابتدا معنی اقتباس را واکاوی کرده و سپس با ایجاد آشنایی کافی از تبسم معنیاش عملکرد این سریال تا به اینجا را نسبت به منشا اقتباسش مقایسه کنم. و در نتیجه به این امر برسم که آیا میتوان این سریال را یک اقتباس موفق دانست یا خیر.
اقتباس چیست؟
صنعت سینما و تلوزیون همواره با کلمه “اقتباس” سنخیت دارد و میتوان آن را اصیلترین بخش این صنعت دانست. صنعتی که کالبدی زیبا بر بزرگترین روایت تاریخی جهان بشر تا کوچکترین فانتزیهای یک نویسنده گمنام بخشیده. از هرچه که ذهن و قلم انسان بر روی کاغذ بیاورد نشات گرفته و به آن شاخه و برگداده و دنیایش را گسترش میدهد. رمان ها، کتب علمی و تاریخی و مباحث دینی و انسانشناسی و پیچشهای سیاسی و هزاران وقایع و مستندات دیگر که سینما مفهومی جدید به آنان بخشید و با کامل کردن معانیای که بر رشد جوامع پیرامونشان تاثیرات به سزایی داشتند، اثبات کرد که تا چه حد میتواند قدرتش در اقتباس را به رخ بکشد.
صد البته که اقتباس تنها به سینما محدود نمیشود و حتی قبل از به وجود آمدنش در تئاترها و نمایشهای کوچک بزرگ هم رنگ و ریشهاش مشخص بود. به مانند نمایشنامه های شکسپیر کبیر که از عزل تا به حال پای ثابت انواع اقسام اقتباس در همه مدیومی بودهاند. ولی اقتباس به چه معناست؟ اگر به معنی توصیفیاش رجوع کنیم، الهام گرفتن از رویداد یا پدیدهای برای طرح بازآفرینی آن در شکل و اشکال متفاوت را اقتباس گویند. ولی اگر نگرشی به شکل عامیانهتری داشته باشیم، متوجه میشویم مفهوم آن پیچیدهتر از صرفا الهام گرفتن است.
چگونه یک اقتباس خوب ساخته میشود؟
ما در زندگی خود بارها به واسطههای مختلفی مانند درس مدرسه یا آموزههای دینی و شرایط شغلی و از همه مهمتر رویداد های متعدد چه خوب و چه بد در زندگیمان سنجیده شدیم و به شکل ناخودآگاه از معنی اقتباس آگاه هستیم. اقتباس در زندگی به معنای شکل گیری این اصل در ذهنمان است که بخواهیم مفهوم یا الگویی را به شکلی ثبت کنیم که همگان از وجودش آگاه شوند. وقتی ایده داستانی در ذهنمان برای نوشتن رمانی شکل میگیرد یا که مفهومی جدید که ممکن است ریشه علمی یا تاریخی و غیره داشته باشد را کشف میکنیم و یا حتی چیز جدیدی در زندگیمان یاد میگیریم، دوست داریم آن را به همه نشان دهیم و به بقیه بفهمانیم که کی هستیم.
دوست داریم بقیه طرز نگرش ما به قضایای مختلفی که قبلا در اطرافمان وجود داشتند ولی ما به شیوه دیگری وجودیتشان را اطلاق میداریم را ببینند. و حتی جلوه های گوناگون از زیبایی و چه بسا زشتی های آنها را نشانشان دهیم. پس اقتباس در یک جمله نگرشی تازه به الگو های متنوع است. تنوعی که این الگو ها میتوانند از آن برخوردار باشند و ما با بررسی هرکدام به اشکال جدیدی از ماهیتشان پی ببریم. و بخواهیم آنها را با تازگی و طراوت بیان کنیم.
هر انسانی زاویه دید منحصر به فردی دارد
به قدری میتواند بزرگ و در حد به تصویر کشیدن کل کهکشان با پیکرهای تازه باشند. یا به قدری ساده و کوچک به مانند خانوادهای معمولی به دور از هیچ اضافهگویی عمل کند که راه های بینهایتی را جلوی افرادی که میخواهند کشف کنند و با کنجکاوی آنچه که در نظر عام کاملا معمولی و جا افتاده میآید را ناگهان به شکلی عجیب و مرموز روا دارند که درک اطرافیان نسبت به آن پدیده و آنچه که فکر میکردند میدانند به کلی زیر سوال برود و در این سوله تاریک ندانستن قرارشان دهد.
اقتباس همچین مضمونی برای داستانهاییست که همه فکر میکنند آنان را از حفظند ولی چیزی که فکرش هم به ذهنشان خطور نمیکند، این است که زاویه دید هر فرد همه این داستانهای مکرراً تکرار شده را به وجوه مختلف و بیشمار متفاوت نسبت به نگرش دیگری میبیند. این طرز برخورد با آنان است که به اقتباس معنی میبخشد. به عنوان مثال طرز نگرش متفاوتی نسبت به یک الاغ هم میتواند سبب به وجود آمدن داستانی بسیار بزرگ و وسیع و همچنین درگیر کننده هم شده و فیلمی به نام EO خلق شود که محوریتش واقعاً یک الاغ است. و به قدری هم داستانش خوب روایت میشود که حتی تا نامزدی اسکار هم پیشرفته.
بررسی سریال The Last of Us: چه چیزی آن را از بقیه آثار متمایز میکند؟
وقتی بازی The Last of Us سال ۲۰۱۳ عرضه شد، سریالی پر مخاطب در رابطه با زامبیها سه سال قبل آن یعنی The Walking Dead در حال پخش بود. فیلم های زامبیمحور کرور کرور در حال تولید شدن بودند و حتی در صنعت بازیهای ویدئویی مثال و همرده های بسیاری از آثار زامبیمحور مشغول منفجر کردن بازار بودند. پس لست آو آس چه چیزی برای مقابله با آنان و مستحکم کردن جایگاه خود بینشان داشت؟ چه ایده و مفهوم و فلسفهای پشتش نهان گشته بود که به خود این جرات را داد که سینه سپر کرده، جلو آمده و حضورش را در بین دیگران جار بزند؟
شاید خیلیها بگویند طرح داستان خوب و روایت مثال زدنی یا گیمپلی روان و متحیر کننده ولی اینها صرفاً نقدهایی مثبت هستند که برای توصیف میزان خوب بودن این اثر به کار میروند. ولی دلیل اصلی موفقیت چشمگیر لست آو آس، پایبندی به اصل اقتباس یعنی نگرشی جدید بود. نگرشی جدید به موضوع زامبی و دنیای پساآخرالزمانی که محوریتش را ترس قرار نمیدهد و نمیخواهد صرفا بخاطر ترسناک بودن شناخته شده و اتمسفری تیره و تار به تاریکی دنیای سایلنت هیل یا فضایی آمیخته با اکشن و کشت وکشتار مانند رزیدنت ایول بیآفریند.
پلاتی ساده، اما اجرایی بی مانند
در واقع اگر کمی بیشتر موضوع را بررسی کنیم هدف The Last of Us در مقایسه با موارد مذکور بسیار بسیار سادهتر و و در نگاه اول حتی بیمنطق و کودکانه به نظر میرسد. دنیایی نابود شده که فردی سالخورده باید دختر بچهای ننر را از مکانی به مکانی دیگر برای تهیه واکسن قارچی که ریشه در نابودی دنیا دارد برساند. چندین سال پیش وقتی با همچین سامری کوتاهی از داستان لست آو آس مواجه شدم از میزان ابتدایی بودنش جا خوردم. با خود گفتم چطور ممکن است بازیای که همچین پلات سطحیای دارد انقدر مورد تحسین واقع شده باشد؟
تا این بیشتر خود را وقف مطالعه داستان و دنیایش کردم و زیبایی های عظیمش در ادا کردن تفاوت بین همرده هایش و تبدیل کردن یک داستان ساده به یک اودیسه شکوهمند متحیر گشتم. The Last of Us با گسترش دادن پیکره همین داستان ساده در دنیایی که برپایه امری کلیشهای بنانهاده شده به قدری تازه نفس عمل میکند و بهترین بخشهای آن کلیشهها را کنار هم میگذارد و ارکان خود را هم به چرخانه روایتش میافزاید که میشود گفت به معنای واقعی کلمه از هیچ همه چیز میسازد. به طوری که وقتی به تجربهاش بنشینید انگار که هرچه اثر زامبیمحور یا آخرالزمانی از قبل در ذهنتان بوده را فراموش ميکنيد و غرق داستانگویی لست آو آس میگردید.
بازی لست آو آس تحولی بزرگ در صنعت گیم بود
از افتخاراتی که این بازی کسب و تغییر و تحولی که در صنعت خود به وجود آورد در بررسی سریال The Last of Us: قسمت اول مفصل صحبت کردیم و نیازی نیست اقتدارش را مجددا بازگویی کنیم. مستقیم به پاسخ دادن این سوال میشتابیم: آیا سریال The Last of Us توانسته همانقدر که بازیاش مورد تحسین واقع شد و یک تحول بزرگ در زمان خود بود، به اصل اقتباس پایبند بوده و شکوهی که بازی به ارمغان آورد را باز آفرینی کند؟ در این هشت قسمتی که این سریال هر هفته با ایپزودی جدید ما را مهمان دنیای رئالیزه شده بازی میساخت ما دقت و توجه بیبدیل سازنده ها در به وجود آوردن یک اقتباس خوب از یک شاهکار را کاملا به دیده نظاره کردیم.
متوجه بودیم که سازندگان مخصوصا شخص کریگ مازین چقدر در ساخت آن سختگیرانه رفتار کردند. بهگونهای که بیش از ۸۰درصد سکانسها، دیالوگ ها و حتی نوع فیلمبرداری صحنات سریال عین به عین شبیه و یاد آور بازی در آمده و کمترین تغییر در میزان روند روایتش را شاهد بودیم. و بیشتر داستانهای جدید میدیدیم تا این که نسخهای دستکاری شده از چیزی که قبلا دیدیم را شاهد باشيم. میدیدیم که سازندگان چگونه خود را به در و دیوار میکوبند تا اصل و ماهیت همانی باشد که ما مخاطبان انتظار داریم. چگونه کاری کند تا همان حسی را از بر بگیریم که قبلاً گرفته بودیم.
بررسی سریال The Last of Us: احترام سازندگان به اثر
این به نوبه خود کاملاً قابل احترام است و نشان میدهد سازندگان واقعا اثری که در حال ساخت اقتباسی از رویش هستند را محترم میشمردند. و نمیخواستند صرفاً به قدری در آن دست ببرند که به کل از آن مسیری که باید میرفت خارج شده و به بیراهه رفته و تبدیل به یکی دیگر از اقتباسهای دوزاری قبلتر از خود شود. آنان وعده داده بودند که جهات و وجههای بیشتری از جهان بازی را نشانمان داده و ما را با آنچه که در بازی کمتر دیدیم یا اصلا ندیدیم آشنا کند. این بزرگترین دلیلی بود همه ما مشتاق بودیم علاوه بر تجربه سینمایی بازی، ببینیم که چه ناگفتههایی در دل این دنیا بوده که بازی فرصت بازگو کردنشان را به ما نداده و قرار است در این سریال با شنیدن و دیدن آنها از خود بیخود شویم.
نوع اقتباسی که سازندگان مد نظرشان بوده این است که ما دست به سیاه و سفید وقایع اصلی و روند کلی نمیزنیم و همانگونه که بود روایتش میکنیم و مابینش هم چندتا داستان جدید برای حفظ فضای سریال تعبیه میکنیم. که این طرز اقتباس از چندین جهت درست پیش نرفته و سازندگان در انجامش شکست میخورند. در چند قسمت ابتدایی، سریال کاملاً به وعده خود عمل میکند و واقعا هم بزرگترین راز دنیای لست آو آس یعنی منشا قارچ کوردیسپز و همچنین تغییر بزرگ جوئل در شکستگی و از دادن روحش را نشانمان میدهد. که نشان از واقف بودن سازندگان به وعده خود بوده.
وعده ای که سازندگان دادند، اما آیا عملی شد؟
ولی رفتهرفته این اصل کمرنگتر و کمرنگتر میگردد. و وارد بعدی میشود که هر اقتباسی درنهایت هرچه سازندگان سعی کردند حضورش را بیاثر جلوه دهند واردش شده. بعدی متشکل از خلاصهسازی و تغییرات بیمورد و اضافه گویی بیش از اندازه که هر اقتباسی در دامش میافتد و ورود به آن اجتنابناپذیر است. هرچقدر مازین سعی کرد دنیای سریالش را بهتر و بهتر کند و تا میتواند به آن داستان بیشتر و روایتی جذابتر اضافه کند، درنهایت اگر ادامه پیدا میکرد این داستان بازی بود که ضربه میدید پس در نهایت مجبور به پیروی از داستان اصلی گشت.
پیرویای که شاید اگر چاشنی تغییری که شیرینیاش از قسمتهای ابتدایی زیر دندانمان بود را هم پر رنگتر همراه خود میداشت میتوانست تاثیرگذارتر باشد. و اینگونه به نظر نیاید که صرفاً دارد به صورت شدیداً خلاصه هرچیزی که قبلا گفته و روایت شده رو بازگویی میکند. قسمت سوم اگر داستانش را به مثل بازی روایت میکرد و با خلاصهسازی مهندسی سازی شده روایت داستانش را مدیریت میکرد موفق میشد وقت بیشتری برای داستانهای ديگر کنار بگذارد. روایاتی تحویل مخاطبش دهد که به بهبود داستان کمک میکنند.
اقتباس خوب؟
هم به اثرپذیری بهتر سریال و قسمت های ۴ و ۵ شاید اگر بیشتر به دل داستان میزدند و پایهسازی به مراتب طولانیتر میساختند، میتوانستند به شدت بهتر از آنچه که در منشأ اقتباس وجود داشت ظاهر گردند. قسمت های ۶ و ۷ هم اگر به قدر کافی خود را صرف بازگو کردن گذشته و القای مفاهیم عمیقتر میکردند و صرفاً یک قسمت همراه خلاصهسازی های بیمورد و قسمتی همواره هیچ و پوچ بدون تاثیرگذاری روی خط داستانی و پر از اشکالات ریز و درشت نمیشدند، میتوانستیم این اثر را یک اقتباس خوب بنامیم.
چرا که گویی سازندگان با بررسی شیوههای بسیاری از انواع اقتباس به این نتیجه رسیدهاند که تنها راه درست اقتباس کردن از داستان یک بازی این که مو به مو آن را در اثر خود با پیچ و تابها و اضافهکاری بيشتر کپی کنند. اینگونه صرفا با ایجاد “آشناپنداری” برای مخاطب گیمر و ساده و خورد کردن داستان و لقمه کردنش برای مخاطب عام بتواند به هدفش برسد. و نکاتی که خودش دلش میخواهد را در دل داستان بچپاند. ولی معنی این کار هرچه که باشد اقتباس نیست. داستان لست آو آس اصالتاً یک داستان طرح شده برای مدیوم سینماست.
بررسی سریال The Last of Us: داستان سینمایی
این داستان سینمایی پتانسیل بارها چکش خوردن و جلا داده شدن برای تبدیل شدن به یک اثر صد در صد خالص را داراست. ولی گویا سازندگان به این اصل معتقد نبوده و از عواقب ریسک کردن برای بهتر کردن داستان وحشت داشتند. زیرا از قبل شاهد بودند که چگونه آثار مختلفی آمدند و با تغییراتی که در چارچوب داستان هایشان دادند، باعث شدند هم اثر لطمه بخورد و هم به مدت سالیان درازی قدرت ساخت یک اقتباس درست درمان در صنعت سینمای گیمینگ از بین برود.
ولی اگر درست به چارچوب اقتباس کردن پایبند بودند و آثار مطرحی مانند ساختههای فرانک داربونت و استنلی کوبریک را از روی رمانهای نویسنده مطرحی مانند استفن کینگ را به جای وحشت از ناکامی ساختههای سینمایی پیشین گیمینگ، سرلوحه ساز و کار خود قرار میدادند، ثمره نهایی میتوانست یه قدری خوب از آب دربیاید که با شناختی که مازین و دیگر سازندگان از نوع ساختار پردازی خود به ما طی این سریال دادند نه تنها بازی را از نو بیافرینند، بلکه همانطور که بازی با نگرش جدید صنعت خود را متحول کرد، باری دیگر تحول به وجود آورند و نشاندهند اقتباس کردن یلی طویلتر از صرفا کپی کردن دارد.
سریال به اندازه گیم انقلابی عمل نکرد
اما با وجود نداشتن این مسئله در دل کار و همچنین کمتر و کمتر شدن عطش سازندگان برای داستان پروری بیشتر در دل کار نمیتوان سریال The Last of Us شبکه HBO را یک اقتباس همهفنحریف و انقلابی مانند بازیاش دانست. و صراحتاً هم نمیشود از آن با استناد به دلایلی که عرض کردم به عنوان یک تحول در ژانر و مدیوم خود یاد کرد و صرفاً میتوان آن یک داستنگوی خوش نوا دانست. مانند فردی که داستانی بارها از پیشگفته شده را با نوایی دلنشینتر و گاهی البته سخیف و همراه تپق زدن روایت میکند. نه آنی که جاه طلبانه داستان سرایی میکند و افسار روح همگان را در دست گرفته و هر طور که بخواهد با پیچ و تاب دادن به داستان آنها را با حسی جدید و تجربهای نو همراه میکند.
درنتیجه گفته های امر سریال The Last of Us اقتباسی درخور اثری که شجاعت به تصویر کشیدن دنیایش را داشته نیست. اما اگر چارچوب اقتباس را که موضوع اصلی بحث این نقدمان هم هست را کنار بگذاریم و به این سریال به چشم یک اثر مستقل نگاه کنیم چطور؟ اگر سریال Resident Evil نتفلیکس را دیده باشید، یا سری فیلم های ۲۰۰۲ تا ۲۰۱۶ش را تماشا کرده باشید، بدون هیچ آشناییای از دنیای رزیدنت ایول و کاراکتر و بازیهایش به خودی خود متوجه بد بودن این آثار و ضعفهای بیشمار و به اصطلاح خودمانیتر زباله بودنشان میشوید.
سریال برای کسانی ساخته شده که با بازی آشنایی ندارند
ولی اگر بدون هیچ آشناییای شروع به دیدن سریال لست آو آس کنید، فضا و عمق داستانش که همگی از روی بازی وام گرفته شده شما را به شدت تحت تاثیر خود قرار میدهد. هرچند که رفتهرفته گهگداری شاید ناامیدتان کند و آنچه که شروع طوفانیاش شمارا همراهش کرده رفته رفته از دست برود. ولی همچنان اثریست که ژرفای داستان خود را میشناسد و میداند که اگر در تحتتاثیر قرار دادن مخاطب آشنا با بازیها ناموفق باشد، میداند که چطور مخاطب غیر گیمر و نا آشنا با The Last of Us را به سوی خود بکشد و داستانی کاملا جدید به دور از کلیشهها تحویلش دهد.
حال که وضعیت سریال را در مقیاس با ابتکارات و موفقیتش در باز آفرینی داستان بازی را از دید یک اقتباس خوب و از دید یک مخاطب نا آشنا مقایسه کردیم، وقتش است تا به عنصری بسیار ارزشمند و مهم که فقط مختص سریال بوده و به دور از فیلمنامه و کارگردانی و داستان و فقط با تکیه بر القای حس است هم بپردازیم. یعنی بازی بازیگران سریال در نقشهایشان. پدرو پاسکال و بلا رمزی که جنجال زیادی سر انتخاب شدنشان برای نقش های جوئل و الی در سریال به پا کردند و خیل عظیمی از دید های منفی این سریال قبا انتشارش بازیگرانش بودند، خوشبختانه به مهره های کلیدی در پیشبرد و بهتر شدن داستان داستان سریال مبدل میگردند.
سرگذشت پدرو پاسکال
پاسکال جوئل بازی را به خوبی میشناسد و میداند که شخصیتش چقدر پیچیده و تو در تو در لایههای عاطفی و احساسیست و همین شناخت موجب میشود بازیای با عطف بیشتر ارائه کند و به قدری در نخ شخصیتش فرو برود که همه احساسی را در همه وجوه بازیگریاش نشان دهد. او در سنین جوانی مادرش را از دست داده و نام فامیلی پاسکال که نام خانوادگی مادرش بود هم برای خود برای خود در زندگی آمریکاییاش برگزیده که نشان از وابستگی شدیدی که نسبت به مادرش داشته و داغ بزرگی که از دست دادنش بر دلش گذاشته تاثیر بهسزایی در بازیاش در نقش جوئلی هم که افراد عزیزی را در زندگی خود از دست داده داشته.
علل اصلی باورپذیر بودن جوئل تجربه تلخ خود پاسکال است که همین تجربه سبب به وجود آمدن کاریزماتیک ترین کاراکتری که در طول حرفه بازیگریاش نقشش را به دوش کشیده میگردد. همچنین نوع بازی با چشمانش و تمرکز و تدبر زیرکانهای که در بر روی به تصویر کشیدن احساسات با چهرهاش دارد، موجب میشود بسیار از این که نقش جوئل به او رسیده خرسند باشيم. با گذر از شباهت ظاهری و باور کردنش در نقش جوئل او را همانقدر که جوئل بازیها را دوست داشتیم، دوست بداریم. دردش را عمیقاً درک کنیم و خود را در ماجراجویی و همبستگی و عشق پدرانهای که بین او و الی شکل میگیرد غرق کنیم.
بلا رمزی نقش یک مکمل را برای پاسکال دارد
از طرفی دیگر نباید ساید مقابل جوئل که شخصیتش را دگرگون میکند و روح از دست رفتهاش را بازمیگرداند غافل شویم. الی با بازی بلا رمزی همان چیزیست که جوئل برای تغییر شخصیتش نیاز دارد. یکدنده و لجباز و بد دهن و در عین شدیداً احساسی و شکننده و در بسیاری از مواقع هم خشن و بیرحم. با روحیهای متواضعانه برای هدایت و صدارت و رهبری و از همه مهمتر حفاظت. با این حال بازی او در مقابل پاسکال چندین و چند بار به بیراهه میرود و یا کمکاری میکند و یا در ایجاد حسی که باید موفق نمیشود.
سکانس رویارویی ابتداییاش با جوئل باید به شکلی او را مجسم میکرد که مانند نسخه بازی نگران مارلین باشد و از زخمی شدنش وحشت کند. ولی گویا در سریال او چندان اهمیتی به مارلین نمیداد و صرفاً با یک “حالت خوبه” گذرا ابراز نگرانی میکند. اگر بخواهیم بازی او را نسبت به کل شخصبت پردازی الی در بازی مقایسه کنیم او از چندین جهت در به عمل آوردن “الی بودن” همان گونه که پاسکال “جوئل بودن” را ادا کرد، ناموفق ظاهر شده. جهت اول شجاعت اوست.
شجاعتی که الی در بازی داشت در سریال کمرنگ تر شده
اگر با الی در DLC لفت بیهایند همراه شده باشید میدانید که الی چه شجاعت وصف ناپذیری برای حفاظت از جوئل به خرج داد و از هزاران بار قرار دادن خود در شرایط مرگبار دریغ نکرد که جان تنها فردی که در دنیا به او اهمیت میدهد را نجات دهد. و حتی قبلتر از آن و در مرحله هنری و سم در بازی با راهنمایی های درست و کاور کردن جوئل و حفاظت از آنها در موقعی که هانترها در حال حمله به آنان بودند، خود را به اوج شجاع بودن رساند. دلیل اصلی این که سم به او بخاطر شجاعتش حسودی میکرد کاملا پیدا بود. اما در سریال چند سکانس وجود دارد که الی این حس شجاعت را به تصویر کشیده باشد؟
بدون احتساب قسمت هشتم یک بار موقع سرازیر شدن کلیکر ها از زیر زمین و باری دیگر به زحمت کشتن کلیکری برای حفاظت از رایلی که آن هم در بازی بسیار شجاعانهتر مصور گشته بود. جهت دیگر نوع ارتباط او با دیگر کاراکترهاست که مهمترین فرق بین سریال و بازی را برای شخصیتش به ارمغان میآورد. در جهت قبلی، بیشتر سریال بود که به الی آن مجال بیشتر درخشیده شدن و نمایش مهارتهایش را نمیداد.
ارتباط برقرار کردن الی
اما در بحث ارتباط برقرار کردن قضیه متفاوتتر میشود. ما الی بلا رمزی را با حاضر جوابی و بد دهنی بی حد و اندازهاش شناختیم و میدانیم که او در فرصتهای مختلفی که به دست آورد حاضر است تا خود صبح با یکی بحث و جدال کند. و حتی روحیه خشنش هم به میان آورده و گیس و گیس کشی راه بياندازد. ولی آیا میتوان همه این موارد را به عنوان “شخصیت پردازی” تلقی کرد؟ الی در بازیها هم روحیهای یه مانند رمزی دارد. ولی بیشتر از این که صرفا لفظی بخواهد به بقیه بفهماند که حرف حرف اوست و نمیتوان با کله خری به مانندش درافتاد، در عمل این قضیه را شرح میدهد.
حتی در بسیاری از مواقع لازم نیست دیالوگی به زبان بیاورد و با انجام دادن همان کاری که در آن خبره است یعنی تحت تاثیر قرار دادن بقیه با غیر قابل پیشبینی بودنش، حرفش را به کرسی مینشاند. الیِ رمزی بیش از این که بخواهد عمل کند حرف میزند و جیغ و داد میکند. در بیشتر مواقع هم به قدری قابل پیشبینی عمل میکند که از شخصیتش زده میشویم. درست در جاییکه از او انتظار داریم تصمیمی درخور شخصیتی که سریال از او برایمان تعریف میکند بگیرد، ناامیدمان کرده و مانند یک دختربچه ۹ساله تصمیم میگیرد.
بررسی سریال The Last of Us: وجه تمایز شخصیت الی
شخصیت الی در سریال شدیداً تحت تاثیر عواطف و احساساتیست که سنش ايجاب میکند باشد. ولی در برخی شرایط هیچ احساسی از خود نشان نمیدهد. الی در بازی فردی نیست که صرفا کاسه غم بغل کرده و بخاطر زندگی سختی که داشته زمین و زمان را فحش دهد. شخصیت او یک فرد بالغ است که در بهترین شرایط پتانسیل حقیقی آنچه در دلش آشوب کرده را برای کاری درست خرج میکند و از بدترینها کاربردیترینها را پدید میآورد. ولی الی در سریال گویی بویی از تحمل و شکیبایی نبرده و صرفاً به دنبال همان چیزیست که یکهو حوس میکند و خود هم تلاشی برای به دست آوردنش نمیکند.
فیلمنامه سریال هرچقدر که به شخصیت جوئل پر و بال داد و باعث عروجش از یک کاراکتر تک بعدی که با سهل انگاری میتوانست به شدت توخالی و کاغذی از آب دربیاید به یک کاراکتر پیچیده و در حال رو راست برای مخاطب که به راحتی میتواند با او ارتباط گرفته و از صمیم قلب درکش کند. در گسترش پیکره شخصیت الی ناکام میماند و با بستن دست و پایش از درخشش بیشتر در سکانسها و اختصاص دادن بخش بیشتری از همزاد پنداری مخاطب موجب میشود نسخه سریالی الی بارها از نسخه بازیاش ضعیفتر جلوه کند.
بلا رمزی کاراکتر الی را از آن خود کرد
با این وجود که سریال از قصد کاراکتر الی را محدود کرده تا جا برای القای حس دو طرفه جوئل با او باز شده و مخاطب بیشتر اين امر را ببیند تا شخصیت پردازی هم اندازهای از الی با جوئل، بازی بلا رمزی در بیشتر وقتها همان چیزیست که الی در بازی بود. او با وجود کم کاری هایی که در اوایل برای شخصیتش روا میدارد کمکم راهش را در رودخانه سریال پیدا میکند. و هممسیر با جهتش در بهتر شدن و رشد شخصیتش قدم برمیدارد. اما با این وجود استفاده نکردنش از اندک سکانسهایی که سریال فقط و فقط در اختیار او میگذارد مانند سکانس پایانی قسمت قبل، موجب میشود تا همچنان موفق نشود با بازیخوبش ضربههایی که سریال به کاراکترش وارد کرده را بپوشاند.
و حتی اگر بیاییم و نسخه بازی شخصیتش هم در نظر نگیریم، کمکاری او در بسیاری از اوقات همراهیمان با سریال بارز است. هی با خود در بیشترشان میگوییم او این سکانس میتوانست بهتر باشد یا با احتساب این پیچش میتوانست تاثیرگذارتر ظاهر شود و از این قبیل “میتوانست”هایی که از کالبد اصلی سریال بازماندند. با آنالیز کلی عملکرد سریال تا به اینجای کار و کم و کاستیهایی که به عنوان یک اقتباس داشته و میزان مچ بودن اجزای سازندهاش با یکدیگر، وقتش است که به بررسی سریال The Last of Us: قسمت هشتم بپردازيم.
کارگردان قسمت هشتم: علی عباسی
قبل از شروع عرضی داشتم در رابطه با کارگردان این قسمت یعنی جناب علی عباسی که امسال با فیلم عنکبوت مقدسش کم شنیده نشد. خواستم خدمت شما عزیزان اطلاع دهم که تا بهحال قسمت هشتم سریال The Last Of Us اولین اثریست که بنده از این کارگردان ایرانیتبار مشاهده کرده و تا قبل از این هیچ اثر دیگری را از ایشان تماشا نکردم. تنها نوع محصولی که در این قسمت و صد البته قسمت بعدی و پایانی این سریال که ایشان کارگردانی آن را هم به عهده دارند، به بندهای که مخاطب این سریالم ارائه میدهند را ملاک کیفیت کار و مهارتشان قرار میدهم.
بررسی سریال The Last of Us: داستان قسمت هشتم
ایپزود هشتم با نمایی از دوربین روی شانه از زمستان و برف و سوزی که هرچیزی را در خود احاطه کرده آغاز میگردد. سوز و سرمایی که نشان از اندرون کاراکترای هایمان در این شرایط طاقتفرسا میدهد. که در دخمهای گیر افتادهاند و بی هیچ نور امیدی از هر طرف، دیگری در حال تلاش برای زنده نگه داشتن آن یکی است. همبستگی بین این دو مجاب میکند بدون توجه به شرایط یار همدیگر باشند. ولی گاهی اوقات شرایط بر روابط چیره میگردد. آنی که وظیفه اصلی محافظت و زنده نگه داشتن دیگری را داشته و حال به واسطه چرخ روزگار طعم تلخ قاعده برعکس ماجرا را میچشد.
الی به هر شیوهای تا الان بلد بوده و نبوده از جوئل نگهداری و پرستاری میکند. همین ندانستن درباره سلسله کارهایی که باید انجام دهد است که موجب میشود تمام زورش را در این راه بزند. تدارکات آنها به اتمام رسیده و الی میداند در هر حال قرار بود بالاخره جوئل را برای امر زنده نگه داشتن خود و او ترک کند. حال باید سر به طبیعیت سرد و وحشی بیرون انداخته و نگذارد بعد از این همه مراقبت و محافظت، این گرسنگی باشد که جان جوئل و خود را بستاند. شال و کلاه کرده و اسلحه به دست میگیرد و راهی شکار میشود. اما در امر به چنگ آوردن خرگوشی مفتضحانه شکست میخورد.
حذف تیر و کمان از سریال
یکی دیگر از حذفیات غیرقابل هضم سریال برایم این است که دیگر نه خبری از تیر و کمان هست. نه خبری از پرت کردن حواس کلیکر ها با انداختن شیشه نوشابه یا پاره آجر به سمتی برای جلب توجه آنان و جمع کردنشان در یک نقطه و خلاص کردنشان با مواد منفجره یا بمب آتشزا. الی و جوئل هردو برای بی سر و صدا بودن در مابین جنگلها و شهرها و اماکنی که هزاران اتفاق غیرمنتظره ممکن است برایشان بیافتد، ترفند هایی مانند همین استفاده از تیر کمان را دارند. که اگر گیمپلی بازی را تجربه کرده یا دیده باشید میدانید مراحل مخفیکاری بسیاری در طول بازی وجود دارند که بی سر و صدا بودن مهمترین رکن آنان است.
صد در صد نمیشود با شاتگان و کلت و از این قبیل سلاحها در سکوت از بین لشکری از انسانهای شکارچی و کلیکرهای خونخوار رد شد. پس استفاده از سلاحهای ترجیحا کمصداتر بخش بیشتری از Defense/Attack بازی را شکل میدهند. همچنین قدرت ساخت تیر اضافه برای تیرکمان و همچنین جمع کردن تیرهایش از روی لاشه اهداف برتری نسبیای به این سلاح ساده در بازی میدهد. در سریال با توجه به کمترشدن نقش کلیکرها و خارج شدنشان از بیشتر محوریت داستان موجب شده تا سازندگان نیازی به استفاده از بیشتر شرایطی که حضور آنان مقرر میکرد که داستان و گیمپلی در چه راستا پیش بروند از جمله این مخفیکاری زیاد، نداشته باشند.
مخفی کاری کمرنگ شده
ولی حذف کلی آنان موجب میشود که شاید در ابتدا بگوییم سریال نگاهی جمع و جورتر به قضیه دارد ولی بعد از چند دور مشاهده وقایع متوجه میشویم که در واقع نگاهی ابتدایی و سطحیتری نسبت به مسائل داشته و خلاصهسازی هایی که پیشتر در بررسی سریال The Last of Us اشاره کردم، دید بیشتر سازندگان نسبت به جزئیات را محدود میکند. و سبب میشود سریالی را که به ریز جزئیاتش شدیداً اهمیت میدهد و بیشتر همین ریز جزئیات هستند که وقايع مهمتر و حتی بزرگتری را در پیش رو رقم میزنند، تبدیل به سریالی گردد که دیگر برایش مهم نیست جزئیات داستانش را به کجا و تاکجا پیش ببرند.
صرفاً هدف کلیاش این است که به مقصود مورد نظر خود یعنی گنجاندن تمام پلات بازی حتی شده تا دسته خلاصه شده در خود است. خرگوشی که الی در شروع ایپزود موفق به دام انداختنش نمیشود در بازی فصل زمستان را آغاز میکند. از لانهاش خارج شده و بلافاصله تیر الی بر پیکرش اصابت میکند که نشان از پختهتر شدن الی در تبر اندازی با کمان را میدهد. زیرا قبلتر دیده بودیم که جوئل تمریناتی با او برای کمانداری بهتر داشته که در سریال با تمرین تیراندازی با رایفل معاوضه گشته.
الی به شکار میرود
الی بازی طبق وقايع همراهی با جوئل همچنین DLC لفتبیهایند، خود یاد میگیرد چگونه با این اسلحه درست نشانه گرفته و کشنده شلیک کند. و طی وقايع بازی دوم در تیراندازی با رایفل به واسطه تامی زبده میشود. ولی به هرحال سازندگان سریال باید پلاتی برای داد و ستد با داستان اصلی طبق قوانینی که خود چیدهاند داشته باشند. الی ناامید و سرگشته درحال پرسهزنی در گوشه و کنار درخت های جنگل است تا شاید راسو و سنجابی به تورش بخورد، که ناگاه با گوزنی تنومند مواجه میشود. وقتش است تا تمامی تمریناتی که با جوئل داشته را مصور کرده و مهارت خود را بیازماید.
الی در بازی چند باری به گوزن تیر نثار میکند و طی گشت و گذار برای به دام انداختنش وارد محدودهای میشود که نباید. در سریال هم مشابه این اتفاق رخ میدهد. در این قسمت قرار است با شخصیت جدیدی به نام دیوید آشنا شویم که حضورش بسیار در روند شخصیت پردازی الی و شکلگیری تمامیت خوی انتقامجوییای که پلات قسمت دوم بازی را شکل داد، موثر بوده. و باید به قدری بتواند در این تاثیرگذاری خوب ظاهر گردد که همتای بازی ظاهر شد.
بررسی سریال The Last of Us: دیوید
چرا که شخصیت دیوید با پیچش اشتباه پتانسیل این را داشت که تبدیل به یک آنتاگونیست کلیشهای و بیمصرف از هر جهت مبدل گردد. ولی سریال برای او برنامه های دیگری چه از لحاظ شخصیت پردازی چه هدفی که قرار است بر پایه آنهم با شخصیتش آشنا شویم و هم انگیزههای او به عنوان یک رهبر و در عین حال یک روانی به تماممعنا را دنبال کنیم در نظر دارد. که آن را به بست و بند این ایپزود مبدل میسازد.
در ابتدا قرار بود نقش او به نوید نگهبان بازیگر ایرانیالاصل برسد چرا که هم از نظر ظاهری و سن شباهات چشمگیری با دیوید در بازی داشت. که در نهایت بخاطر مشغله کاری موفق به درخشش در این نقش نشد. سریال قرار است در این ایپزود ما را بیشتر با شخصیت او و گروهی که سردستهاش است آشنا کند. شخصی که همیشه متواضع و بردبار بوده ولی در عین راز تاریکی در وجودش دارد که شرایط ایجاد یک ذهن رهبر گونه را از وی صلب میکند و از مرز جنون ردش کرده و به شخصی مبدلش میکند که در عینحال که همیشه سعی میکند راه درست را در پیشبگیرد و تا حد ممکن خوبیکند، با دیده گشودن بر شرایط وحشتناکی که شخصیتش را دگرگون میکنند و پذیرفتن وجه تاریک خود و حتی عزیز شمردنش، از او شخصی را میسازد که بدی میکند و ظلم و آزار روا میدارد. ولی نه به میل و لذت خود بلکه برای صلاح دیگران.
شخصیت پردازی دیوید
حاضر میشود در تاریکی غرق شود تا بقیه بر روی کرجیای سست ذرهای از نور امید این دنیا را مشاهده کنند. ولی سریال نمیخواهد وجه خاکستری او را در “همه موارد” مورد واکاوی قرار دهد. بلکه هدفش این است تا میتواند وقاحت و تباهی روحش را آنطور که یک روان پریش در دل میپروراند بگسترد. سریال به ما سکانسی از او در حال تلاوت آیاتی از انجیل را نشان میدهد و همچنین بر روی یک دختر بچه، تنها کسی که در آن اتاق در حال زار زار گریه کردن است هم چند باری کات میزند. انجیل خواندن دیوید به گونهای از قصد شبیه قصهخواندن ادا میشود. به گونهای که از همین الان و شروع داستانش سریال صرفا با یک لحن ساده به ما میفهماند که دیوید به آنچه که وانمود میکند هست و آنچه که بر زبان میآورد ذرهای باور ندارد.
مشخص نیست که در دنیای پیشین و روزگاری که آموزگار بوده چه شخصیتی داشته. ولی میتوان گفت که قرار نداشتنش تحت شرایط طاقتفرسا قطعا یک چهره خالص از او ساخته بود که در دنیای پیشین در حال تقلید آن است. با وقوع آخرالزمان او جسم پاک و منزهش را کشت و پوستش را کند و طوری شخصیت وحشتآفرینش را زیرش پوشاند که امپراطوریای بر روی تسلط روح های مرده، کسانی که دیگر هیچ امیدی برای زندگی ندارند و وابستگی مستعد آنهاست که مجبورشان میکند زنده بمانند. درحالی که آنها هم پوستههای تو خالی از عقاید و احساسات مرده هستند، بنا نهاد.
مقایسه دیوید بازی با سریال
شخصیت او در بازی هم همچین خصوصیاتی را دارا بود با این فرق که او همه چیز را برای خود نمیخواست ولی دیوید سریال دوست دارد اطاعت، احترام و ترس بقیه از خود را تنها برای خود داشته باشد و از داشتن زنجیر قلاده زیردستانش در دست و تنگتر کردنش دور گردن و شنیدن پارسهایشان لذت میبرد. گسترش شخصیت پردازی دیوید و نشان دادن راحت تسلیم شدنش در مقابل تاریکی و حتی سوءاستفاده از آن برای سریال حکم طناب نجات از چاهی را دارد که در چند قسمت اخیر در حال شتافتن به قعر آن بود. و با تصمیمات سهلانگارانه هویت ساختارش را بیشتر زیر سوال میبرد.
ولی این شخصیتهای غنی هستند که همواره آثار درحال سقوط را از بند خود رهایی داده و معنی و مفهومشان را حفظ میکنند. در ادامه وقتی انجیل خواندن دیوید تمام شده و آمین یا ربالعالمین گفتنش اتمام مییابد، دختر بچه گریان از او میپرسد کی پدرش را دفن میکنند؟ متوجه میشویم این یک مراسم انجیل خوانی معمولی نیست و در واقع بدرقه ایست بر پدر آن دختربچه. دیوید به او میگوید زمین به علت سرما و برف سفتشده و مراسم تدفین پدرش را تا فصل بهار جلو انداخته و در همان فصل دفنش میکنند.
نقشه ای که دیوید در سر دارد چیست؟
گفته دیوید غیرمعقولانه به نظر میرسد چرا که سوزاندن جسد خرج کمتری هم روی منابع و تاثیر بیشتری هم بر استیضاح خود به عنوان رهبر یک جامعه دارد. پس چرا بلید این جسد را تا فصل بهار نگه دارد تا دفنش کند؟ سریال از قبل با نگاه معنادار او به دستیارش جیمز و مکس کوتاهش قبلا پایهسازی هایی برای گرفتن جواب مورد نظرمان میکند. جالب است بدانید نقش جیمز را تروی بیکر، صداپیشه و بازیگر اصلی جوئل در سری بازی های این مجموعه ایفا میکند که البته تا پیشاز این یکی دیگر از کاندیدا های نقش دیوید بوده و بعد از نوید نگهبان تا چند قدمی گرفتنش هم رفت ولی سازندگان به این نتیجه رسیدند که ممکن است انتخاب او برای این نقش نفی جوئل در بازی ها را نقض کند پس صرفاً یه عنوان دستیار دیوید برگزیده شد. و نقش اصلی بعد از فراز و نشیبهای فراوان درنهایت به اسکات شپرد رسید.
در دیدگاه اولیه چهرهاش به نظرم ترکیبی ناملایم از جرد هریس و وودی هارلسون آمد که لحن بیانش کاملا یاد آور هریس و طرز استفاده از چهرهاش در دایره فیساکت هارلسون است. درحالی که همتای بازی دیوید چهرهای به مراتب مسنتر دارد و بی شباهت به تامی در بازیدوم نیست. ظاهر شپرد نسخهای جوانتر از میسازد که برخلاف بازی که موهای بلندی داشت، اینجا بیشتر باعث میشود با دیدنش یاد گنگستر های روسی بیوفتیم که شیوه جالبی برای پایه سازی هویدا شدن شخصیت حقیقی دیوید است.
معضل کمبود غذا
در ادامه بررسی سریال The Last of Us ایپزود جلو رفته و ما همراه جیمز متوجه میشویم کمپ دیوید با بحران مواد غذایی رو به رو است و به دلیل کمبود شکار در فصل سوز و سرما و ته کشیدن ذخایر اصلی، این کمپ به شدت در مضیقه قرار گرفته و تلاش دیوید برای سیر کردن شکم تکتک اعضای آن راهی جز آنچه هرگز فکرش را هم نمیکرد در میان نگذاشته. او و جیمز حاضر میشوند تا مثل همیشه به شکار بروند و از طرفی دیگر الی هم مشغول هدف قرار دادن گوزنی آنطرف خط مرزی کمپ دیوید است و فرار گوزن موجب میشود که او مرز ها را در خم بشکافد و مواجهه خود را با دیوید و گروهش اجتناب ناپذیر کند.
برخلاف بازی که الی و دیوید تقریبا همزمان بالاسر لاشه گوزن میرسند، در سریال جیمز و دیوید اول رسیده و سعی میکنند گوزن را سریعاً از تیررس شکارچیاش دور کنند که به ناگاه الی پشت سرشان سبز شده و مانع از انجام کارشان میگردد. غافلگیر شدن دیوید و جیمز ایده هوشمندانهتری نسبت به بازی که الی از حضور آن دو غافلگیر شد بود، است. همچنین دیالوگ بجای دیوید به الی با مضمون این که اصلا متوجه آمدنش نشده هم این سکانس را عصمت میبخشد. او ابتدا میخواهد آن دو خود را خلع سلاح کرده و راهشان کشیده و از همان جایی که آمدهاند برگردند. ولی دیوید شرایط را به طور متناسبی میسنجد.
بررسی سریال The Last of Us: نیاز
یک دختربچه تنها در جنگل که ادعا میکند همراه گروهی بزرگتر است درحالی که صراحتاً مطلع نیست مرزی که آن را رد کرده و شکارش را آنجا انداخته متعلق به گروه دیوید است. او از این شرایط بهینه استفاده کرد و پای بحث “نیاز” را پیش کشید. و هرچه که در چنته برای معامله داشته را روی میز گذاشت تا هم دست بالاتر را در مقابل الی داشته باشد. هم از طرفی زیرمیزی موفق به جلب نسبی اعتمادش گردد. وقتی او به الی میگوید که چهچیزی نیاز دارد، الی به شکل غریزی و به دنبال آنچه که در مهیا کردنش ناتوان بوده سریعا از دیوید دارو میخواهد.
این رفتار الی او را به سادگی لو داده و حقایق بیشتری را برای دیوید آشکار میسازد. دختر بچهای بیاطلاع از محیط اطراف و همراه فردی دیگر که زخمیست و نیاز به دارو دارد. لحن مکالمه او با الی و سنجیده سخن گفتنش تا الان هیچ که لازم بود بداند را نامحسوس از زیر زبان خود الی بیرون کشیده. نیشخندی زده و از جیمز میخواهد تا به کمپ برگردد و آنچه الی میخواهد را برایش بیاورد. او تاکیدی و با صراحت از جیمز درخواست میکند و میگوید فقط دارو بياورد نه کسی دیگر همراهش نه دردسری بیشتر.
هوش و استراتژی دیوید
جیمز از آنها جدا شده و الی همچنان که لوله تفنگ را به سمت دیوید گرفته میخواهد در این سرما منتظر برگشتش باشد. ولی دیوید هوشمندانه قدم میگذارد و با کمی وارسی شرایط از الی میخواهد تا در جایی بنشینند و آتشی روشن کرده و به دور از سرما و یخ زدن بی مورد با صحبت زمان را سریعتر بگذرانند. الی قبول میکند و از دیوید میخواهد گوزن را هم همراهشان به داخل کلبه متروک نزدیک بیاورند و دیوید هم با کمال میل قبول میکند.
عملکرد این قسمت تا اینجا به لطف فیلمنامه مهندسی مازین پا به پای بازی پیش رفته و درست همانگونه که در اوایل درحال پیشبرد داستان بود عمل کرده ولی از این لحظه به بعد سکانسی به شدت حیاتی را از داستان خود حذف میکند، که به کلیت ماجرا و آرک شخصیتی دیوید و همچنین پلات کل این قسمت لطمه بزرگی وارد میدارد.
همکاری الی و دیوید در بازی
در بازی بعد از این این که دیوید گوزن را داخل کلبه میآورد صدای کریح کلیکرها از کل جنگل به گوش رسیده و گلهای از آنان شروع به حمله به کلبه و هجوم به الی و دیوید میکنند و در همین حین است که الی دیگر از نشانه رفتن تیرش به سمت دیوید باز مانده و با همکاری او شروع به مقاومت در مقابل کلیکرها میکند. آنان ابتدا باهم تا حدالمقدور کلیکرهایی که از جای جای اطراف درون کلبه سرازیر میشوند را کشته و سعی میکنند همین روند را حفظ کنند. ولی به مرور تعداد کلیکرها بیشتر شده و دیوید پیشنهاد میدهد که عقبنشینیکنند و درنتیجه هر دو باهم از این مخمصه فرار کرده ولی در راه کلیکرها مجددا جلویشان سبز میشوند و سبب همکاری این دو باهم برای نجات جان یکدیگر میگردند.
با این که آنها مدت کوتاهیست که باهم آشنا شدهاند اما نقشهریزی درست دیوید برای به دست آوردن اعتماد الی وهمچنین کمک به او کاری میکند که از پیش این زمینهسازی در ذهنش ایجاد شود که دیوید انسان خوبیست. همین کافیست که با او همکاری کند و کلیکرها و حتی بلوتر هایی که بیرحمانه و به مانند امواج خروشان به قصد کشت جلودارشان قرار میگیرند را از سر راهش بردارد. سریال بعد از بهبود الگو پردازی برای کاراکتر ها و نشان دادن راه و چاه به آنها رخ دادن وقایع را شاعرانه رقم میزند. ولی وقوعشان را پر از سرازیری در خط رواییاش میکند و برای بهتر شدنشان هم تلاشی از پیش نمیبرد.
حذفیاتی که سریال دارد به رابطه دیوید و الی آسیب میزند
آنها بعد از چندین مرتبه فرار بالاخره در یک بنبست گرفتار میشود و راهی جز مقاومت در همین تنگایی که اندرونش گرفتار شدهاند، ندارند. دیوید در این مرحله نقش بهسزایی در کمک به الی دارد. و با توجه به کمبود مهماتی که الی با آن رو به رو است نبودش میتوانست یکی از مراحل دارکسولز را برایتان به ارمغان بیاورد. هرچند که الی قبلتر از این در همچین تنگنا هایی قرار گرفته و با پیچ و خم زنده ماندن از آنها آشنا شده و تحسین دیوید به خاطر این اصل از بقا درمورد خود را به دنبال دارد.
بعد از این که آن دو موفق میشوند از حمله مرگبار گله کلیکرها جان سالم به در ببرند به دور آتش مینشینند تا نفسی تازه کرده و همچنان هم منتظر آمدن جیمز باشند. حذف بخش همراهی الی و دیوید در کشتن کلیکرها و نادیده گرفتن و مستقیما رساندن نقطه شروع به پایان در این استوری لاین از سریال باعث میشود که علاقه ناگهانی دیوید به الی و تحسین کردنش غیر منطقی و مزخرف به نظر برسد.
بررسی سریال The Last of Us: اسمت چیه؟
چرا که او هیچ مهارت خاصی از الی را به صورت عینی ندیده و حتی نمیتواند مطمئن باشد که نظریاتی که در مورد او دارد تا چه حد صحیح است. ولی در بازی که دیوید با همراهی او موفق به زنده ماندن و کشتن چندین و چند کلیکر شد این تشکیل علاقه از روی زیرکی و حس بسیار پویای بقاجویانه الی در دیوید کاملا مشهود به کرسی نشانده میشود. از تاثیرات منفی حذف این همراهی جلوتر هم در بررسی سریال The Last of Us سخن خواهم گفت و بیشتر به ایجاد حفرههای داستانی به موجبه حذفش خواهم پرداخت.
الی و دیوید دور آتش نشسته و دیوید شروع به پرسیدن سوال کلیدیای که آغازگر گفتگویی مفصل بین آنان است میکند، “اسمت چیه؟”. الی از پاسخ دادن این سوال اجتناب میکند و در عوض شروع به بررسی شخصیت دیوید مینماید. ما متوجه میشویم که آخرالزمان روی دیوید تاثیر گذاشته و او را از شخصی که چندان به خدا و آموزه های دینی اعتقادی نداشت، به واعظی مبدل کرده که با درستکاری و خواهان بودن حد تساوی برای همگان همراه موعظاتش موجب شدند تا به عنوان رهبر گروه خود انتخاب شده و صاف و صادق بودنش با دیگران باعث شده تا فرمانبرداری بقیه اعضای گروهش را از خود به دست آورد.
دیوید به شانس اعتقادی ندارد
او به شانس اعتقادی ندارد و کاملا مستعد است که هر اتفاقی به دلیلی رخ میدهد و پیکره قرار داشتن اتفاقات ریز و درشت در جهان هستی یا در زندگی معمولی یک انسان به دلیلی طرح ریزی و گنجانده شده. که بیشتر قرار است موجبات اتفاقاتی بزرگ و اکثرا تلخ را به وقوع بپیوندد. با کمی تفکر در رابطه با این سخن دیوید میتوان ربط های بزرگی در سریال را به این جمله ماسوای مثال خود دیوید شاهد بود. سادهترین و مهمترینش را میتوان عزیمت رایلی و الی در قسمت پیشین دانست که اگر رایلی یکهو سر و کلهاش پیدا نمیشد و نمیخواست که الی را به آن سفر رویایی ببرد، الی هرگز گزیده نمیشد.
و تمامی وقایعی که چه در سریال و چه در خود بازی دنبال کردیم یا هرگز به وقوع نمیپیوستند یا شاهد رخ دادنشان به هر شیوهای غیر از این سفر بر پایه همبستگی او با جوئل میبودیم. پس میتوان گفت که این علت و معلولها هستند که کوچکترین و به ظاهر سادهترین اقدامات را تبدیل به حماسههای عظیمی در طول سیر روند یک داستان میکنند. الی ابتدا به این حرف دیوید نیشخندی میزند و نشان میدهد که آن را جدی نگرفته ولی دیوید با مثالی حرفش را کاملا به او اثبات میکند.
انتقام؛ پای تمام نشدنی اثر
راهزنانی که در قسمت قبل به جوئل و الی حمله و جوئل هم یکی از آنان را کشت درواقع اعضای گروه دیوید بودند و حال دنبال انتقام خواهی “الک”، همان فردی که به دست جوئل کشته شد و در چند سکانسی پیش شاهد حضور همسر و دخترش هم در مراسم تدفینش بودیم. و حال دیوید با همراه قاتل دور یک آتش نشسته و حس تسلط کاملی به اوضاع دارد و به جیمز که رسیده و اسلحه به سمت الی گرفته میگوید تفنگش را پایین بیاورد و آنچه که الی میخواهد را به او بدهد و بگذارد برود.
در ابتدا جیمز مخالف این کار است ولی دیوید با راه دادن به الی در واقع موجبات پیدا کردن قاتل اصلی را فراهم ساخته. چون میداند الی بیدرنگ به سمت او بازمیگردد. چرا که جانش در خطر و دارو لازم است که این نشان از سنجیده عمل کردن دیوید میدهد. در DLC لفت بیهایند بعد از زخمی شدن جوئل، بخش بیشتری از گروه دیوید به سراغ الی میآیند و او همهشان را از لبه تیغ میگذراند. که این به خودی خود دلیل کافیای برای این که دیوید الی را تحسین کند و بخواهد از قوای فرماندهی و استراتژيستش بهره ببرد.
کمبود انگیزه در سریال
اما در سریال نه به قدر کافی قرار است این انگیزه شکل گرفتن ارتباط کافی بین الی و دیوید را شاهد باشیم نه این که دلیلی جدید برای این امر ببینیم و صرفاً مقرر شده که شخصیتی از دیوید ببینیم که خودخواهتر و شرورتر است. اگر از چیزی خوشش بیاید دلیل و برهانی پشتش لازم نیست و او همینطور که هست از آن چیز خوشش میآید و میخواهد داشته باشدش که امری کلیشهای تر از آن که به شخصیت دیوید بخورد. شخصیتی که بند محکمی از شخصیت پردازی درستی را داراست. ولی با ارکان کلیشهای از میزان منطق پشت چهرهاش میکاهد و تاثیرگذاری لازمش بر روی اثر را کمرنگتر میکند.
الی فرار میکند و خود را به جوئل رسانده و وحشت وجودش را فرا گرفته و نمیداند چگونه از دارو هایی که در اختیار دارد استفاده کند. جوئل هم هوشیار کافیای ندارد تا طرز استفاده از آن را به او بگوید. پس طبق آنچه الی خود استنتاج میکند از دارو ها استفاده کرده و سرنگ در بدن جوئل میکند. حال او صراحتاً از این که جوئل را اینگونه ذليل و ناتوان ببیند گرفته میشود ولی کاریست که شده و الی باید هرطور که میتواند جوئل را زنده نگه دارد.
بررسی سریال The Last of Us: پرستاری الی از جوئل
او تزریقش را انجام داده و جوئل را گرم نگه میدارد و کنارش میخوابد که این امر نشان از شدت همبستگی حقیقی او نسبت به جوئل میدهد. حتی تحت این شرایط که یکی ناتوان از لحاظ فیزیکیست و دیگری ناتوان از لحاظ تجزیه و تحلیل شرایط است، همبستگی است که آن ها را کنار هم و برای هم نگه میدارد. سکانسی میبینیم از همسر الک یعنی جویس که به آشپز آخرین جیره کنسروشان را نشان میدهد میدهد ناگاه در از پشت باز شده و فردی که با لگنی پر از گوشت میآید و آن را کنار آنها گذاشته و جویس از او دم رفتن میپرسد که این گوشت چیه؟ و فرد با مکث و همچنین لحظهای اضطراب میگوید گوزن. درحالی که موضوعیت ماجرا به خونین باری گوشت هاییست که برای جویس و آشپز آورده.
از آن طرف دیوید و جیمز گوزنی که الی شکار کرده را به مقر خود میرسانند ولی هیچکس از دیدنشان خوشحال نمیشود. دیوید میفهمد که همه از قضیه پیدا شدن همراه قاتل الک مطلع شدهاند. پس برای آرام شدن اذهانشان به آنها تسلی میدهد که فردا صبح به قطعیت با گروهی برای پیدا کردن و رساندن قاتل الک به عدالت اقدام خواهد کرد که ناگهان دختر الک حرفی میزند که نباید. او از آنچه که دیوید صرفاً بخاطر کشتن قاتل گفت و نه کشتن دختر بچه همراهش عصبی است و تصمیم دیوید برای آنها را زیر سوال میبرد.
دیوید دوست دارد همه چیز طبق خواسته او باشد
طبق آنچه که تا بحال از دیوید دیدهایم در جریانی که او چقدر نسبت انجام شدن مو به موی دستوراتش حساس است و همهچیز دقیقاً باید آنطور که او صلاح میبیند پیش بروند. و یا که او شرایط را طوری رقم میزند که به نفع و راه خویش پیش روند مانند کاری که با الی کرد؛ با توجه به همچین شرایطی او قاعدتاً تحمل این را ندارد که تصمیمش زیر سوال برود و از تحقیر شدن متنفر است پس اگر سنگی جلو پایش بیوفتد که راه و روش او را زیر سوال ببرند، درمقابل آن بردباری به خرج نخواهد داد و خشمش را نثارش خواهد کرد.
همانطور که سیلیای نثار دختر بچهای که به تازگی پدرش را از دست داده بیتوجه به شرایط کرده و گوشزد میکند که شاید فکر کند دیگر پدری ندارد اما بلید بداند همیشه پدری بالاسرش هست که از او محافظت کند. که با این سخن عملا دارد به خودش اشاره میکند نه عیسی مسیح یا روحالقدوس. او خود را خدا و ناجی این مردم میبیند و همانگونه که خدایان با بیرحمی هایشان شناخته میشوند، این مجال ندادن او به دیگران ای یک ثانیه تفکر در مورد دستوری که به آنان داده است که چهرهای خداگونه و درعین حال شریر و دهشتناک از او میسازد.
وجه تمایز جیمز از تمامی اعضای گروه دیوید
این سکانس ادامه پیدا میکند و ما غذاخوردن بقیه اعضا را مشاهده میکنیم که با ولع و اشتهای فراوان درحال غذا خوردن هستند ولی این سکانس وقتی روی جیمز قفل میکند و نشان میدهد که با ندامت میخورد و حسی از پشیمانی بسیار زیادی در چهرهاش موج میزند قضیه کمکم برایمان شفاف میشود در حالی که دیوید بیش از آن که غذای خود را تناول کند، درحال تماشای غذاخوردن دیگران و لذت از امریست که مقرر کرده ولی بقیه به جز اندک افرادی از آن اطلاع ندارند.
نوع فیلمبرداری و زومهای به جا روی صورتها، استفاده کردن از صدای خوردن چنگال به کاسه به جای موسیقی و انتقال حس طبیعی بازیگران و نگاههایشان در این صحنه کاملا فضایی مخوف با زیرلایههایی از تعلیق میسازد که نشان از پختگی عباسی در به وجود آوردن تعلیق زیر پوستیست. صبح شده و الی متوجه صدای عدهای میشود که با دقیق گوش دادن به آنان میفهمد دیوید هم میان آنهاست و برای شکار او گروهی جمع آوری کرده.
توانایی علی عباسی در ایجاد تعلیق
او در ابتدا نمیتواند جوئل را به علت ناتوانیاش اینجا رها کند. پس سعی میکند او را بیدار کرده و باهم از اینجا بروند ولی حال جوئل خرابتر از آن است که بتواند حتی چشمانش را باز کند. پس به جای تلاش بیهوده برای بیدار کردنش، خنجری در دستش داده و از او میخواهد در صورت هجوم آنان به زیر زمین از خود محافظت کند و خود میرود تا مهاجمان را از او دور کند. قاعدهای که پیشتر اشاره کردم جابهجا شدنش جذابیت بسیار زیادی به داستان الی و جوئل بخشیده بود، حال اینجا کاملا بارز است. الی به سیم آخر زده تا امنیت جوئل را به هر قیمتی حفظ کند.
الی به بند میافتد
او از زیرزمین خارج و خود را مسلح کرده و کمدی جلوی در زیرزمین میگذارد به سوی مهاجمان میشتابد. در راه زمانی که دیوید به همراه گروهش در حال شتافتن به سمت الی و جوئل بودند جیمز نامحسوس میگوید که آوردن الی به گروه کار اشتباهیست. و نونخور به اندازه کافی در گروهشان موجود است. ولی دیوید مخالف این کار است و میداند اگر الی را تنها ول کند، تلف میشود. جیمز میگوید شاید این خواسته خدا بوده که با نگاهی زننده از سوی دیوید مواجه میشود که تحکیم میکند خدای حال حاضر او و دیگران، خود اوست و خواست و ناخواست در منظر او همیشه مستدام است.
بررسی سریال The Last of Us: نبود کلیکرها
الی با شلیککردن به آنان فرار با اسب موفق میشود حواس بقیه را از گشت و گذار در خانهها به خود جلب کند. ولی در نهایت نقشهاش شکست خورده و جیمز تیری به اسبش زده و او را از اسب انداخته و بیهوش میکند. دربازی بعد از این که الی از اسب میافتد بیهوش نمیشود و به راهش برای فرار ادامه میدهد. و بقیه مهاجمان را به سمت خود کشانده و یکی یکی آنها را میکشد ولی درنهایت دادن خانهای گیر افتاده و به دست یکی از مهاجمان بیهوش میگردد.
سریال میتوانست حال که داستان چگونگی همراهی دیوید و الی در کشتن کلیکرها در شروع آشناییشان را رد کرده، وجه دیگری را برای این داستان و درست اینجا پیاده کند که الی از مهارتهایش استفاده میکند و چندین نفر از هم گروهی های دیوید را با زیرکی میکشد تا هم با این اتفاق انگیزه دیوید برای بیشتر زنده نگه داشتن الی را بیشتر کند و هم وجه شجاعت الیکه پیشتر اشاره کردم چقدر جایش در سریال خالیست را حداقل در چند دقیقه به جا و به اندازه به تصویر بکشد. که بازهم فرایند سادهسازی امر در این جهت پاپیش گذاشته و خط اصلی ماجرا را قیچی میکند.
دنیای خشن لست آو آس
بعد از این که جیمز الی را از روی اسب انداخت همراه دیگر اعضای گروه به سمتش میروند و دورش را احاطه کرده و جیمز را بیشتر در این عطش برای کشتن الی میکشانند که دست به عمل میشود و ناگاه با تیر هوایی دیوید نقشهاش بر باد میرود. دیوید جلو آمده و الی را در آغوش گرفته و به بقیه هم میگوید که اگر دنبال انتقامند، برای گرفتن آدم درستش تلاش کنند. بعد آن است که گروه پراکنده شده و هرکدام در سولهای به دنبال جوئل میگردند و یکی از آنان موفق میشود محل اختفای جوئل را پیدا کند ولی متوجه میشود که وی از جایش پا شده و ناگاه از پشت به او حمله میکند و سکانس جالبی که الهام گرفته شده از گیمپلی خود بازیست پدید میآید. یکی دیگر از جاذبههای لست آو آس دنیای خشن و وحشی ایست که تجسم میکند.
کشت و کشتار به اوج خود میرسد و همه به دنبال بقا به جان هم میافتند. کمبود خشونت در یک اثر آخرالزمانی مثل آن است که پیتزایی بدون خمیر پخته شود. همانقدر متزلزل و پر از کرختی و ناآراستگی. به قوای خشونت است که بند به بند پلات یک اثر آخرالزمانی مخصوصاً اگر که زامبیمحور هم باشد را شکل میدهد و میتواند به شیوههای متخلفی به تصویر کشیده شود. سریال The last of Us خشونت بهجا و درستی دارد و چرخش برای سریال همانطور که باید باشد میچرخد. ولی گهگاهی حس میشود که در بعضی اوقات به قدر کافی به تصویر کشیده نمیشود.
خشونتی که میتوانست بیشتر هم باشد
سکانس هایی با حضور موثر کلیکرها بزرگترین بخش خشونتدار بازی را شکل میدهند و به قولی اگر آنها را از بازی حذف کنیم، خشونت بازی به یکپنجم میرسد. در نتیجه کلیکرها نقش مهمی در ایجاد خشونت در دنیای لست آو آس را به دوش میکشند. سریال The Last of Us کلیکر ها را غالبا در پوسته خود نگه میدارد و عنصر حضورشان در دنیایش را حفظ میکند. ولی بههیچ وجه دیدی که بازی به حضور آنها داشت را حفظ نمیکند و با حذف کردنشان در بیشتر قسمتها یا صرفاً بیهوا نشان دادنشان برای این که بگوید بله اینها هنوز وجود دارند، به قولی در داستانش دو دستگی میاندازد.
وقتی داستان رئالی که با پیچ و تاب های زیبا و روایت بجایی که دارد را مصور میکند و ما را غرق دنیای واقع گرایانهاش میکند، ولی وقتی که ناگاه سر و کله کلیکر ها پیدا میشود، ناخودآگاه حسی که نسبت به سریال داریم از بین میرود و دیدمان نسبت به داستانی که پیشتر روایت میکرد تغییر میکند. وقتی در نشان دادن یک اصل داستان به قدر کافی تعلل کنی و پیچشهای بسیاری که به واسطه آن به وجود میآیند را در نظر نگیری و یکهو به زور ولی حسابشده در داستان جایش کنی، مخاطب در دوراهی بین این اصل و اصول دیگر گیر کرده و قدرت همزاد پنداریاش با سریال به کل از دست میرود.
سریال بیشتر روی بار احساسی تمرکز کرده
بار احساسی داستانی که سازندگان برای سریال انتخاب کردهاند بسیار سنگین است. و مخاطب را در خود به قدر کافی فرو میبرد که فراموش کند اصلا دارد یک سریال زامبی محور آخرالزمانی میبیند و ناگهان سر و کله عناصر فانتزی دنیای داستان یا همان کلیکر ها پیدا میشوند و هم آن حس “تطابق نبودن ذات پدیده” مطرح میشود که به این معناست که وقوع اتفاقی برخلاف حجم تاثیرگذاری روایت پیش از وقوع آن کاملا نابجا بوده و به سیر حالت دهی به قصه ضربه میزند و هم مخاطب را از حس و حالی که به واسطه شخصیتها و چیدمان اتفاقات میراند و کلا دیدگاهش را به خارج از چارچوب راویگریاش برده و آن میزان لازمی از حضور هرکدام از وقایع درست و بهجا را زیر سوال میبرد.
سریال با بکار بردن خشونت بدون کلیکرها و حضور حداقلی آنان در خط پیشبردش، درست است که اصالت لست آو آس را به شیوه خود حفظ میکند و روح اثر را در چارچوب اقتباسش نگه میدارد. ولی در بحث وفاداری شکست میخورد و به اثری مبدل میشود که به ریشهاش وفادار نیست و راه خود را چه درست و چه غلط در روایت داستانش پیش میگیرد که بیشتر سبب سقوط اثر میگردد. ولی لست آو آس تا حد ممکن با داستان سراییاش فاصله خود را با زمین کمتر میکند تا سقوطش آنطور فاجعهبار رقم نخورد ولی در هر حالت این امر اجتناب ناپذیر خواهد بود.
بررسی سریال The Last of Us: پیشنهاد دیوید
جلوتر میرویم و الی در قفس به هوش میآید و هنوز گیج و منگ است که دیوید بر بالینش حاضر میشود. الی شخصیت دیوید را درست درک نکرده و نمیداند چه واکنشی در قبال پیشنهاداتش داشته باشد و چگونه با او ارتباطی در همراستای خودش برقرار کند. پس تنها کاری که میکند این است که تا جایی که میتواند او را انکار کند. در عوض دیوید با او یک بازی روانی آغاز میکند تا شخصیت او را بیشتر و بهتر بشناسد.
او الی را شخصی خطرناک توصیف میکند. ولی در عین حال به او میگوید هدفش این است که او را از قفس بیرون بکشد. ابتدا با لحنی صمیمی میگوید که از الی میترسد و با زبان بیزبانی مهارت و شجاعتش در ایستادگی با او و گروهش را تحسین کرده و با تاکید رو به او میکند و بحث این که دیگران اورا یک تهدید شمرده و میخواهند بکشندش را پیش کشیده و جمله “میخوان بکشنت” را دو بار تکرار میکند که استمرار بر این جریان دارد که اگر دیوید مانع راه دیگران نبود الی تا به الان کشتهشده بود. و به قولی در حال کار کردن روی ذهن الی و ساختن یک قهرمان از خود است.
وابستگی الی به جوئل
او بسیار علاقهمند است نام الی را بداند چرا که دانستن اسم طرف مقابل همیشه یکی از مهمترین و کلیدیترین شیوههای ایجاد و شکلگیری ارتباط بین دو طرف است. و الی بخاطر این که نمیخواهد دیوید به او نزدیک شود و خود را در دلش جای کند، از گفتن اسمش به او امتناع میکند. دیوید پای تنهایی الی را به میان میکشد و با صریحتر کردن این اصل که الی در محافظت تک و تنها از خود باز خواهد ماند خود را به عنوان یک ناجی، شخصی که به افراد تنها و بیکس در تاریکی وجودشان کمک میکند. و همانند یک پدر به آنان عشق میورزد پیش الی موجه میکند و بحث حفاظت را پیش میکشد. اما وقتی الی میگوید تنها نیست متوجه میشود چقدر به جوئل وابسته است و وفاداریاش به او را درک میکند.
ولی در عینحال با در نظر گرفتن آنچه الی از پیش تجربه کرده و چه زندگیای را از سر گذرانده و چه شیوه و روشی را دنبال میکرده، او به دنبال این نیست که از الی یک فرمانبردار همانطور که از بقیه زیر دستهایش ساخته بسازد. او به دنبال این است که از الی خودش را بسازد و زندگیای که خود پیش گرفته را به او دیکته کند. و منظورش هم از یک شروع دوباره، متولد شدن مجدد به واسطه شرایط جدیدی که در آن قرار گرفته است.
دیوید خواستار تولدی دوباره است
همانطور که دیوید به محض تحتالشعاع قرار گرفتن در آخرالزمان تولدی دوباره به عنوان یک رهبر را تجربه کرد. این الی است که همانند او به شکل یک رهبر به پیشنهاد دیوید متولد خواهد گشت و پل بازگشتی هم پشت سرش وجود ندارد. باید تنها آنطور که دیوید هیچ راه بازگشت به زندگیای که قبلا خود را در آن با محدودیت و نفرتافکنی در درونش عذاب میداد نداشت. چرا که علاوه بر شرایط، این آزادی مطلق بود که تا فرسنگ ها روح اورا در “خودش” بودن در مینوردید.
اگر الی این امر که تنها یک راه پیش دارد را نپذیرد و دیوید را به عنوان شخصی که میخواهد از او یک کپی دیگر از خودش بسازد را آنطور که دیوید او را میبیند نبیند، سرانجامش مرگ در تنهایی خواهد بود و این مسئله باعث رعشه افتادن بر تن و بدن و وحشتش میگردد. وحشتی که از ترس دیرینه الی نشات میگیرد. الی قبلتر و در مکالمهاش با سم بزرگترین ترس خود را “تنها شدن” در این دنیا بیان کرده بود و حال با این بحران مواجه است که نکند ترسش به حقیقت مبدل گردد و جوئل تنها فرد عزیزی که در این دنیا برایش مانده را از دست بدهد. و مجبور شود برای تنها نبودن تن به خواسته کسی بدهد که قصدش از صمیمیت با او، ساخت یک هیولا از اوست.
بزرگترین ترس الی: تنهایی
کاتی به جایی که گروه تجسس دیوید برای پیدا کردن جوئل در آن مشغولاند داریم و طی یک طرحریزی ماهرانه میبینیم که جوئل موفق میشود دو تن از افراد گروه را گروگان گرفته و برای فهمیدن محل استقرار الی از آنان بازجویی کند. در سکانس قبلی بعد از این که با زحمت موفق شد یکی از مهاجمان را زمین بزند فکر کردیم که او بیهوش شده است. ولی به شکل جادوییای درحالی که حتی به زحمت پلکهایش را باز نگه میداشت از بسترش بلند شده و مستعد یافتن الیست.
این امر که او به عشق الی درد و رنج خود را ایستاده و در پرسوی الی تحمل کند تا دراز کشیده و ناتوان شاعرانه است و معانی زیبایی را دنبال میکند. ولی با شرح داده شدن غیرمنطقیاش کمی عجیب جلوه میکند. شاید در توضیح این مسئله بتوان به دارو هایی که الی به او داد رجوع کرد. ولی به هرحال دارو ها هر چقدر هم که قوی باشند، قاعدتاً نمیتوانند تاثیری به این سرعت روی زخم عفونی جوئل بگذارند.
بررسی سریال The Last of Us: جوئل بیدار میشود
اگر سریال میخواست تاثیر آنها را روی جوئل واضح تر به تصویر بکشد، میتوانست سکانس هایی کوتاه از احیا شدن حواس جوئل توانایی راه رفتن و دید به وضوح بهترش تمرکز کند. که با قرار ندادن صورت مسئله کافی برای این امر، به خودی خود یک باگ داستانی محسوب میشود. شاهد به هوش آمدن یکی از گروگان ها و شنیدن و دیدن مشت و ضرباتیست که جوئل به دوستش وارد میکند هستیم. جوئل به سیم آخر زده و مهمترین رکنی که در زندگی حال حاضرش وجود دارد از او گرفته شده و صد در صد مغزش نمیتواند هیچچیزی غیر از مسائل مربوط به الی را تجزیه و تحلیل کند. این سکانس از شروع تا پایان بی هیچ کم و کاست و تغییری کپی بازیست.
با این فرق که در بازی وقتی جوئل به هوش میآید همچنان گیجی و تار دیدنش محرض است و به مرور بهتر و مسلح شده و از خانه بیرون میزند و متوجه حضور مهاجمان در دیدرسش میگردد. با کشتن بیشتر آنان و اسیر کردن دو نفرشان به مقصود مورد نظرش یعنی پیدا کردن الی نزدیکتر میشود. سکانس شکنجه آن دو نفر با این که حتی کوچکترین تغییری در زاویه دوربینش هم نداده شده. در عینحال که بسیار تاثیرگذار واقع شده میتوانست حای بیشتر از بازی خونینبار تر و خشنتر مجسم گردد و همچنین بازی بهتری هم از بازیگران شکنجه شونده بگیرد.
بازی چند کاراکتر فرعی میتوانست طبیعی تر باشد
برای مثال وقتی جوئل چاقو را در پای آنی که به صندل بسته میکند، باید شاهد فریاد بلند تر و القای درد بیشتری از او میبودیم. یا زمانی که حتی بعد از اتمام کارش و فهمیدن جای الی چاقو را در سینهاش میکند، بازیگر پشتی او خیلی بهتر مفهوم درد را به مخاطب میرساند. خشونت این سکانس میتوانست در تاثیرگذاری آن هم نقش موثری داشته باشد. و جوئلی را به تصویر بکشد که درد و خون جلوی چشمانش را گرفته و از انجام دادن فجیعترین کارها هم برای رسیدن به الی اجتناب نمیکند که در مقایسه با بازی کمی کمرنگتر بود.
بازی پاسکال در این سکانس بسیار طبیعی و زیباست و حس خشم و نفرت و ترس به همراه درد را به خوبی القا میکند. ولی کلیت سکانس میتوانست بهتر و گیرا تر از آب در بیاید و با کمی دستکاری بهتر هم شود. ولی سازندگان تصمیم گرفتند که عین به عین این سکانس را همانطور که بود بازسازی کنند. چرا که سکانس بسیار مهمی در بازی شناخته میشود و نقش کلیدیای هم برای جوئل در پیدا کردن الی دارد. ولی به نظرم کمی هم تغییر و افزودن ارکانی مانند ترس به آن تاثیرگذاری آن را چند برابر میکرد.
تلاش الی برای فرار
کاتی داریم به الی که در حال تلاش برای پیدا کردن راهی برای خروج است. او بعد از گفتههای دیوید پیش از پیش نگران حال جوئل است و اضطرابی که وجودش را در آتش میسوزاند هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود که به ناگاه چشمش به آنچه که نباید میافتد. دیوید وارد اتاق میشود و با نگاه بهتزده الی قضیه را میفهمد و حتی با قسم خوردن سر این که غذایی که برا الی آورده فاقد گوشت انسان است تیر خلاصی بر کلیت مفهوم تاریکیای که در وجودش ریشه دوانده میزند.
در بازی الی زمانی به هوش میآید که دیوید درحال تکهتکه کردن یک انسان درست در مقابل اوست و پایهسازی برای اين پلات توئیست ناگهانی قبل آن وجود نداشت. درحالی که در سریال قبلتر یعنی درست در اوایل ایپزود که موعظهاش برای اریک پایان یافت، میدانست که قرار از فرط گرسنگی شب گوشت جسدش را به خورد همگروهی ها و حتی زن و بچه مرحوم بدهد. و میدانست که تاریکی این کار چقدر اورا در برمیگیرد و او را از لحاظ روحی و روانی از هم میپاشد و هیولایی از او میسازد که همیشه در بدو تبدیل شدن به آن بود و تنها شرایطش مهیا نبود که حال به صورت عمیقی برایش حی و حاضر گشته.
تاریکی درون دیوید
الی درحالی که هنوز مبهوت گوش کنده شده زیر میز است به او میگوید که قصد دارد آن را تکتکه کند ولی دیوید میگوید ترجیح میدهد اینکار را انجام ندهد. دیوید صدها گوسفند برای سلاخی کردن و خوراندن گوشتشان به همدیگر دارد ولی الی جزوی از آنان نیست. او الی را بیخود و بیجهت تا اینجای کار زنده نگه نداشته تا بدون گفتن حرفها و حتی راز هایش به او دست به تکهتکه کردنش بزند.
او کاملا حاضر است تا سیر تا پیاز تعبیری که از دنیا دارد را برای او شرح دهد و بعد از این همه مدت با شخصی در حد و اندازه خود همنشینی کرده و منشور نظری خود را برای ارتقایش به او هدیه دهد. پس چه منظوری دارد وقتی که میگوید “لطفاً فقط اسمتو بهم بگو”؟ رسوخ کردن به ذهن و قلب الی و فرشته جلوه دادن اهریمنی که به آن تبدیل شده فقط و فقط با اولین رگههایی از صمیمیت که الی از خود به او نشان دهد که جرقهاش از گفتن اسمش آغاز میگردد. دیوید قصد دارد مسیری را به الی نشان دهد که افرادی مانند او و الی هرگز فکرش را هم نمیکردند بخواهند همراستا با آن پیش بروند ولی این شرایط است که مقرر میکند افراد در چه مسیری گام بردارند.
لطفاً فقط اسمتو بهم بگو
الی همچنان از تاریکی وحشتآوری که در دل دیوید پنهان بوده و فکرش هم نمیکرده قضیه تا این حد بیخدار باشد متحیر است. و دیوید هم با دانستن این موضوع سعی میکند به شکلی دیگر خود را توجیه کند. ولی الی تنها مفهوم وحشیانه درون او را میبیند و حاضر نیست بشنود که چگونه این هیولا قرار است کرده خود را برایش شرح میدهد. اما دیوید باهوشتر از آن است که انکار کند و دلیل و بهانه بیاورد و میپذیرد که آدمخوار است و عدهای هم در این مسئله با او همدست بودهاند.
ولی به مورد انتظارتان شیوه محاربه به الی میگوید که “دیر یا زود به توام راجعبش میگفتم” که نشان میدهد دیوید این امر را به شکل کاملاً طبیعیای پذیرفته و گویی که انگار سلاخی کردن انسانها و استفاده از گوشتشان مانند قطع درختان برای هیزمشان عادی شده است. و نمیخواهد به وجه کثیف قضیه نگاهی متحملانه داشته باشد و دوست دارد الی هم این را بپذیرد. الی او را حیوان خطاب میکند و دیوید هم سنجاق به حرفش زده و گونه انسان را حیوان خطاب میکند و معتقد است اصل مطلب در این امر یعنی حیوان بودن انسان تعبیه شده.
بررسی سریال The Last of Us: وحشت
الی با شنیدن این جمله از دیوید نگاهش بهت زدهاش را به صورت دیوید برمیگرداند و بعد از لحظهای سکوت دیوید به حرف آمده و اقرار میکند که آدمخواری آخرین راه چاره برای حفظ امپراطوریاش بوده. درست است که سایه دیوید بر روی دیگر اعضا سنگینتر و نگاهش تیز تر است ولی وقتی گرسنگی جای منطق را در یک جامعه بگیرد و موجب شود همگان دست به یورش و شورش برای تکهای استخوان ببردند. دیگر مهم نیست که منطق چه حکم میکند. شکم گرسنه همیشه از ذهن پیرو منطق خطرناکتر است و موجبات وحشت و نابودی و انحلال را به میان میآورد.
پس منطق دیوید اینگونه حکم میکند که در زمانی که گرسنگی درحال فراگیر شدن است، گوشت همنوع و غیر همنوع فرقی باهم نمیکند. وقتی که میتواند شکم های گرسنهای که قادرند هرچه که دیوید از خود چهره خود در بین آنان ساخته را به آتش بکشند را سیر کند. او تاکید میکند که گروهش زندگی و عشقشان را در کف دستانش گذاشتهاند و نمیتواند آنها را از خود ناامید کند و به هر قیمتی باید آن خوفی که بینشان از صدارت و حکومت خود به وجود آورده را حفظ کند. زیرا اگر زمانی که ترس از حاکم در میان مردم از بین برود، هرج و مرج است که حکمران میگردد.
گرسنگی چاره ای باقی نگذاشته
دیوید برای توجیه ادله خود در رابطه با خوی حیوانی انسان وقتی که الی قبول نمیکند منطق دیوید تنها راه حل ممکنه بوده، به جوئل اشاره میکند و از این که برای حفاظت از جان او، جان فرد دیگری را گرفته سخن به میان میآورد. که نشان دهنده میزان وقاحت زندگی انسانی ایست که با حیات وحش عجین گشته و همچنین میداند که الی کاملا از این قضیه آگاه است. او به تجربه الی هم در ادامه اشاره میکند و این قضیه را مطرح میکند که او با سن کمی که دارد. چیز های زیادی در طول زندگیاش دیده و پستی و بلندی های زیادی را طی کرده تا درنهایت به یک روح پخته در جثهای کوچک مبدل گشته.
همانطور که دیوید در طول زندگیاش بارها با شیاطین درونش جنگیده و منتظر روزی بوده که این شیاطین را از بند وجودش رهایی بخشد و بالاخره بتواند به آنچه که همیشه از درون مانند دری بسته خود را به آن میکوبید تا باز شده و خود حقیقیاش از از آن خارج شود. حقیقت ماهیتش را روانه جهنمی کند که همیشه دوست داشته در آن زندگی کند. او با نگاهی که به الی دارد طبق گفته خود، خودش را درون او میبیند که همانقدر پتانسیل رهبری و جهتدهی به افکار و عقاید دور و اطرافش را داراست و به قدر کافی باهوش هست که بتواند از آنچه که نمیداند بیشتر از دانسته هایش بهره ببرد و راهکار هایی را از سر همین ندانستن رو کند که دانشش را افزایش و کنترلش را گسترش دهد.
دیوید میخواهد همه به او وابسته باشند
همچنین آنقدر هم وفادار هست که عزیزانش و آنانی که به ساز و کاری که راه انداخته معنی میدهند را به فراموشی نسپرد و به قدر کافی به آنان توجه و محبت نشان دهد که آنان هم وابسته و همبسته او شوند و زندگی بدون او برایشان غیر ممکن به نظر برسد. اما مهمترین اصلی که در اولین مواجهه باعث شد دیوید خود را درون الی ببیند خشم است. طبق گفته خودش الی قلب خشنی دارد و همین خشمش است که به دیگر خصوصیاتش معنی میبخشد و او را از بند ساده و بیآلایش بودن رهایی میبخشد.
خشمی که شعلههای زبانه کشش رهبری با دنبال کردن جدی راهی برای زنده نگه داشتن گروه و نابود کردن همه موانع سر راهش سر این که خون از بینی یک نفر هم نچکد از او میسازد و هوشی سرشار که خشمی سرشار تر برای یافتن بهترین راه ها برای ضربه زدن به دشمنانش روحش را جلا میدهد و وفاداریای که به واسطه خشم موجب میشود. در هر حال و شرایطی جانش را هم کف دستش بگذارد که تا حداقل تنها انسانی که در این دنیا به او اهمیت میدهد را نجات دهد و طی این را از آنجا هیچکاری دریغ نمیکند.
بررسی سریال The Last of Us: خشم
این خشم است که به الی مسیر درست زندگیاش را نشان میدهد همانگونه که دیوید با استناد بر آن موفق شد حقیقت وجود خود را بعد از درگیری فراوانی که با خشم نهان وجودش داشت آشکار کند و به موجبه همان هم راه درست زندگی در دنیایی مرده را دنبال کند. خشم عنصریست که بقا را در لست آو آس ممکن میکند و تکتک کاراکتر ها را بیشتر و بیشتر به هم نزدیک کرده و در نهایت آنها را سر یک میز مینشاند تا انتخاب کنند همدیگر را بکشند یا با همیاری هم دیگران را.
اساسا خشم است که ماهیت واقعی انسانها را به همدیگر واضحتر از نور و تیره تر از شب نشان میدهد و خشم است که تمامی محبت های انسان چه به واسطه تجربه و چه نعمتی خدادادی دور همدیگر جمع کرده و استفاده بهینه از آنان را از راه و روشی درست، گرد هم دیگر میآورد. علاوه بر این که دیوید از خشم برای زندگی کنونیاش الهام گرفته، از عاملی دیگر هم تقلید میکند. الی در ابتدا فکر میکند که روشنی بخش دید دیوید طبق آنچه از قبل به او گفته نور الهی خداوند است ولی نه، اینگونه نیست.
دیوید به شیوه خودش عشق میورزد
دیوید اذعان میکند این قارچ کوردیسپز است که مسیر زندگیای روشنتر را به او آموخته. قارچی که طبیعتی وحشی و پلید ندارد بلکه ثمره بخش است. و قدرت تکثیر و ایجاد بیشترین ذهنیت از خود را داراست و در عینحال به همه موجوداتی که در آنان رسوخ کرده غذا میدهد و به آنان عشق میورزد و حتی شده با راهکار های آراسته به خشم و غضب از آنان محافظت میکند. این همان مفهومیست که شخصیت دیوید را شکل میدهد.
او به مانند تنها ریشه از عقاید خود عشق و محبت و از همه مهمتر جدیت خود در فرماندهی را در بین اعضای گروهش همانطور که قارچ تکثیر میشود، رواج میدهد و با غذا دادن و محافظت از آنهاست که حس نیاز به او را در درونشان به وجود میآورد و درعین حال که طالب فرمانبرداری آنها از خود است. به تکتکشان به شیوه خود عشق میورزد چرا که اگر زیردستی وجود نداشته باشد، لقب کارفرما یا رهبر چه ارزشی دارد؟
شباهت الی با دیوید؟
الی از دیوید دلیل توضیح این مسائل را خواستار میشود و دیوید هم در پاسخ به او میگوید که “تو درک میکنی”. دیوید تمام این سالها منتظر لحظهای بوده تا حرفهایش را با کسی که حداقل از نظر خود شبیه به چه در عقاید و چه رفتار است به اشتراک بگذارد و بالاخره بتواند علاوه بر ترویج نیاز، عقایدش هم تکثیر کند و ذهنی دیگر از خود به وجود آورد که دوشادوشش بتواند فرمانرواییاش را گسترش دهد.
درکی که بقیه نسبت به این مسائل ندارند و عده کمی هستند که با تفکرات مشابه به دیوید حرف های او را عمیقاً متوجه میشوند و خصوصیات مشترکی که با او دارند باعث میشود علاوه بر متوجه شدن، بخواهند اورا در مسیرش همراهی کنند و به درجات والاتری از اینی که هستند برسند و احترام و فرمانبرداری افراد بیشتری را به دست بیاورند و دیوید میخواهد به تمام این چیزها همراه الی دستیابد. او خودش را چوپانی مینامد که دور و برش را گوسفندان احاطه کردهاند.
بررسی سریال The Last of Us: ناجی
در واقع تعبیر درست این جمله این که او با ترویج نیاز به خود و تهیه آنچه که بقیه نیاز داشتند تا از یک ناجی ببیند، پیروانش را تبدیل به گوسفندانی کرده که هرجا برود همراهش میآیند و دست از سرش برنمیدارند تا زمانی که معنی حقیقی آنها را ادا کند، گوسفند بودنشان. تنها چیزی که ادعا میکند میخواهد، یک همسطح است؛ تعبیر این کلمه هم میشود فردی که ذهنش مانند برگهای کاغذ سفید است و آماده برای این است که دیوید عقاید خود را بر روی آن یادداشت کند.
الی درباره جوئل و تکلیفش برای او میگوید و دیوید هم که پیش از همبستگی او با جوئل را شاهد بوده اذعان میکند که این گوسفندان تا زمانی که شکمشان را سیر کند هرچه که او بگوید را اجابت میکنند. لازم نیست نگران این باشد که در مقابل حرف او مقاومت نشاندهند، چون از او میترسند و سر به پایین پیروی میکنند. او به الی صندلی ملکه کنار تخت شاهی خودش را پیشنهاد میدهد و میگوید که الی چقدر میتواند برایش مفید باشد و کارهایش را با ذهن قویای که دارد سر و سامان دهد.
دیوید الی را به عنوان ملکه پادشاهی خود میخواهد
به این فکر کند که به همراه دیوید چقدر میتواند قدرتمندتر ظاهر شده و آنطور که باید خودش باشد. با همدیگر رشد میکنند و وحشت از خود را در میان دیگران گسترش میدهند و در عینحال از هرچه که لازم باشد برای به کرسی نشاندن حرفشان دریغ نمیکنند و هرکاری لازم باشد برای افرادشان به واسطه خشمی که برپایه آن تا به حال زندهمانده و به این درجه از رشد شخصیتی رسیدهاند انجام میدهند. آنها باهم دنیایی بینقص هم برای دیگران و هم برای خود میسازند که هرفردی میتواند خشم خود را جار بزند.
و به قدری از کینه و نفرت خود مانند شمشیر و سپر ماهرانه استفاده کند که کسی جلودار و حریفش حساب نیاید و این خشم این دو است که جهانی برپایه آتش و خون را بنا میدهد. که شعلههایی سوزان از جهات گسترش و خونینبار از سرشت جهش پیش رفته و در دل و روح انسان ها رخنه و نور را توهمی در تاریکی برای گوسفندان بنا میسازد.
وقت رکب زدن رسیده
به نظر میرسد که حرف های دیوید به قدر کافی برای الی قانع کننده ظاهر شده که بخواهد با او دست همکاری بدهد و نزدیکش شود ولی برخلاف چیزی که دیوید فکر میکند، برگه سفید ذهن الی قبلا به واسطه تجاربی که کسب شده سیاه سیاه شده و جایی برای نوشتن عقاید هیولاوار نیست. و تنها نگرش الی است که در انتها مشخص میکند خشم چه مقصودی برایش به همراه دارد که در اینجا به شکسته شدن انگشتان دیوید و تلاشی ناکام برای به دست آوردن کلید آزادیاش منجر میشود.
اما درنهایت اوست که با لب و لوچهخونین نامش را فریاد میزند و حقارتی که به دیوید روا داشته را مانند مشتی به صورتش میکوبد. دیوید هم مانند کودکی که زورش به حریفش نمیرسد و پدرش را برای مقابله به او به میدان میآورد، میرود که بساط تکهتکه شدن الی را از سر حقارتی که به او روا داشته فراهم سازد که باز هم وحشت را به الی بازمیگرداند. این سکانس با وجود اینکه به شدت کار شده است تا تاثیرگذار ظاهر شده و به بهترین نحو هم اجرا میشود، مشکلی ریشهای دارد: دیوید چگونه خود را در الی دیده؟
چرا دیوید اینقدر الی را میخواهد؟
دلایل و پاسخهای این سوال را قبلتر در بررسی سریال The Last of Us در مسئله مقایسه این امر با بازی به میان آوردم ولی در سریال آیا همانقدر که دلایل واضحی در بازی برای تشکیل این نگرش دیوید به الی بازی وجود داشت، بارز هستند؟ دلایل سطحیای مانند جانفشانی الی برای نجات جوئل یا مهارتش در تعیین کردن رئیس گفتگو را میتوان مثال زد. ولی آیا به قدر کافی بارز هستند که دیوید خود را آنقدر در مشغله بیاندازد و تن به خار کردن خود بدهد تا موفق شود زهرش را در ذهن الی بریزد؟
سریال در مواجهه با این امر کمکاری میکند و بیشتر آنچه که برای دیوید به بهترین نحو در فیلمنامه گنجانده را با همان سوال ساده زیر سوال میبرد که درنهایت هم به شخصیت دیوید ضربه میزند هم روند کلی سریال. جلوتر میرویم و میبینیم که جوئل به سختی و در کولاک خود را به مکانی که الی در آن اسیر است رسانده و با رسیدن به یک خانه و دنبال کردن رد خون به راحتی وارد آن میشود.
بررسی سریال The Last of Us: باگ قسمت هشتم
ضعف بزرگی که این سکانس دارد این است که مگر از یک استراحتگاه مخفی صحبت نمیکنیم که دیوید هرکاری در توانش بوده برای محافظت از آن و اعضای انجام داده؟ پس نگهبانانش کجا هستند؟ دیدبان هایش را میتوان به علت کولاک و سختی دید مستثنی قائل شد ولی آیا نباید در هر وجه از ورودی این استراحتگاه کشیکی ایستاده باشد تا هم از حمله کلیکرها و هجوم دیگر راهزنان امتناع کرده و سریعاً دیگران را مطلع کرده تا از پیشروی تهاجم جلوگیری کند؟ برای شخصی مثل مازین همچین بیتوجهیهایی به جزئیات داستان بعید است.
جوئل جلوتر میرود و وسایل و کیف الی را پیدا کرده و با جسد اسبش مواجه میشود که حتی جزو ذخایر غذایی گروه دیوید است. ولی نگارهای وحشتناکتر در این مکان انتظارش را میکشد. او اجساد بیسری را مشاهده میکند که سر و ته و بستهبندی شده به مانند گوشتهای قصابیان آویزان گشتهاند و تاریکی ماهیت این مکان و اعضایش برایش آشکار میگردد. پاسکال ترس را به خوبی در چشمانش نسبت به این پدیده نشان میدهد و برخلاف همتای بازی که بیشتر صدایش است که با آن احساساتش را با همه به اشتراک میگذارد.
بازی روانی الی
در سکانس بعد در باز میشود و دیوید و جیمز به سمت الی هجوم میآورند و کاملا مصمم هستند الی را سلاخی کنند در حالی که الی فرصت این را داشت که همچین سرنوشتی برای خود رقم نزند. در به ظاهر آخرین لحظات عمرش فریاد میزند که مبتلاست و وحشت درونش را نثار دیوید و جیمز میکند. چیزی که بسیار به این وحشت دامنه میزند این است که الی دیوید را گاز گرفته و با سرخوشی جیمز را قانع میکند که دیوید را هم مبتلا کرده. بازی روانیای که دیوید پیش از این برای الی راه انداخت حال درحال معکوس شدن است.
و الی آن را برای دیوید باز راه میاندازد و وقتی هم آن دو جای گزیدگیاش را میبینند با گفتن “پشت هر اتفاقی حکمتی هست، نه؟” ذهن دیوید را پیش خود به بازی میگیرد و با شک انداختن به دل جیمز موفق میشود سریعاً خود را از بند آن دو رها کرده و دیوید را فرجام کارش بازدارد. از طرف دیگر جوئل درحال نزدیکتر شدن به الیست و بر خلاف بازی که وقتی به کمپ دیوید نفوذ میکند، دست به کشتن چندین نفر از اعضایش میزند.
الی هرگز تسلیم نمیشود
اینجا خبری از درگیری و زور زدن برای باز شدن راه نیست. که اگر بود هردو اتفاق در حال وقوع یعنی تلاش الی برای فرار از دست دیوید و تلاش جوئل برای رسیدن به الی حس تعلیق بسیار بهجایی ایجاد میکردند که هم به میزان لازمه از خفقان “نکند” ها دست پیدا میکرد هم به مانند بازی برای مخاطب دلنشینتر و هیجانیتر میگشت. الی با ترس و وحشت سعی میکند فرار کند و هر راهی که به ذهنش میرسد را امتحان میکند ولی دیوید بهگونهای از قبل تدارکات راه فرار نداشتن الی را به واسطه مخفی نگه داشتن قضیه آدمخواری بین گروهش فراهم کرده بود و الی باید برای بقا با دیوید بجنگد.
دیوید از دیدن جای گزیدگی الی نسبت به شخصیتش بیشتر کنجکاو شده و حتی وقتی که میبیند کابین درحال آتش گرفتن است به سمت خاموش کردنش نمیرود و تنها میخواهد از راز الی سر در بیاورد. او میداند الی فردی نیست که به راحتی امر تسلیم مرگ شود و برای بقای خود و دیگران تا آخرین نفس مبارزه میکند پس درنتیجه نمیتواند مبتلا باشد. این هوش دیوید است که همواره او را برتر از تمامی آنتاگونیستهایی قرار میدهد که در لست آو آس چوب لای چرخ الی و جوئل کردهاند و میزان آیندهنگر و نکتهبین بودن شخصیتش است که یک ویلن تمام عیار از او میسازد.
کاراکتر ترسناک دیوید
همچنین نگاهش به مسائل و تمرکز کردنش روی یک نقطه واحد تا زمانی که حل و فصل نشود از او کاراکتری میسازد که ترسناک است و حتی در بیشتر اوقات خط قرمز هایش هم رد میکند. و به مانند روانیها دست به هر کار وحشتناکی که فکرش را بکنید هم میبرد تا فقط و فقط به هدفش برسد. الی کاملا در محاصره او از همه جهت قرار گرفته و آتشی هم که دیوید بیتوجه به گُر گرفتنش با آن کنار میآید و در شعلههایش قدم برمیدارد، نشان از این دارد که خشمش بر هر چیزی که تا به حال بر آن پایبند بوده تاثیر گذاشته و فقط و فقط خشم خالص است.
که شعلههایش از وجود دیوید فراتر میروند و او با قدم زدن در زبانهکشی آنها این امر را به الی اثبات میکند که خشم با این که همیشه دیگر خصوصیات را دور همدیگر نگه داشته و کاربردشان را معنا میبخشد، به قدری سوزناک و زنندههم هست که شعلههایش همه آنها را در خود بسوزانند و خشم باشد که ذهن را کامل تحت سلطه بگیرد و آتش تنها چیزی باشد که آدمی میبیند. او به الی گوشزد میکند که هیچکس نمیخواهد به بند حقارت گرفتار شود.
سطحی نگری جیمز الی را نجات داد
مخصوصاً شخصیتی مثل دیوید که ساز و کاری ساخته که زیر دستهایش با حقارت و وحشت از او برایش حمالی کنند و الی نمیداند که او چقدر در کارش یعنی تحمیل حقارت بر دیگران خبره است و تحمل ندارد که ببیند فردی دیگر این امر رو ردی خود پیاده میکند. اگر الی برگ برندهای برای برتری دادن به خود در مقابل جیمز نداشت و شخصیت جیمز آنقدر سطحی نگرانه به قضیه نگاه نمیکرد، او تا به حال سلاخی شده بود.
دیوید فردیست که از نگاه سطحی دیگران نسبت به مسائل سو استفاده میکند و شرایطی ایجاب میکند که این ظاهربینان ساده به قدری از خشم او وحشت کنند که حتی توان نگاه کردن به چهرهاش هم نداشته باشند. و الی از این مسئله علیه خود او استفاده میکند و با قرار دادنش در شرایطی که برتری از او ستانده شود، او را تحقیر میکند و خشمش در مقابل خود برمیانگیزد.
بررسی سریال The Last of Us: طمع قدرت
او قصد داشت به الی جایگاهی هم تراز خود برای تحقیر کردن دیگران پیشنهاد دهد و کاری کند که الی از حس برتری خود نسبت به دیگران هم به نفع او کار کند و هم ذهنش را طوری ویرایش کند که این برتری را همواره سلاح اصلی خود که قدرتمندتر از هرسلاحیست قرار دهد. ولی حال که متوجه شده الی به دنبال این نیست که از حقارت و مظلت به نفع خود استفاده کرده و کاری کند مردم با ترس او را دوست داشته باشند و نگاهی با نگاهی خداگونه به او جلویش سجده کنند، از او رنجیده و میخواهد هممیزان اورا تحقیر کند. ولی منظور از تحقیر کشتن او نیست.
هیچ چیز بدتر از این نیست که رهبری تبدیل به یک بلهقربانگو شود و زمانی که مطیعانش در میادین در مقابل دستوراتش زانو میزدند، در مقابل دستورات فرد دیگر سر فرود آورد. دیوید قصد دارد با تبدیل کرون الی به یکی دیگر از زیردستهایش که به او نگاهی همچون پدری به شدت خشن را دارند مبدل کند و با تحمیل عقاید و چیدن وقایع آنطور که دلش میخواهد، اورا خرد کند و تا سطح یک زیردست اسقاطی پایین بکشدش.
الی دیوید را به طرز وحشیانهای میکشد
آنقدر کافی و لازم برای تحقیر کردن و داشتن الی به عنوان یک فرمانبردار در مشت خود ولی در عینحال که خردش میکند، آموزشش هم میدهد تا چگونه مثل یک سگ خوب از اربابش اطاعت کند. الی از پشت به او حمله میکند و موفق میشود زخمی اش کند ولی دیوید او را به گوشهای پرت کرده و زمانی که الی تقلا میکند خود را به ساطور برساند چندین بار به او لگد میزند و زمانی که بالاخره بر او چیره میشود، اذعان میکند که الی باید تا الان فهمیده باشد دیوید به دعوا کردن بیش از همهچیز علاقه دارد.
که میتواند به این معنی باشد که دیوید دوست دارد هرچیزی که میخواهد را با چالش خاص خود به دست بیاورد و اینگونه است که دستاوردش معنی پیدا میکند. و در رابطه با الی، میتوان گفت که او بزرگترین دستاوردیست که دیوید تابحال موفق به کسبش گشته. درحالی که وحشت الی به اوج خود رسیده و گریهاش در آمده او میخندد و میگوید “نترس، در عشق ترسی نیست” که نشان از این میدهد الی همانقدر که برای دیوید دردسر درست کرده، همچنان مورد علاقهاش هم است و از سر عشقش میخواهد اورا تحقیر کند و کارش خود به اتمام برساند که ناگاه الی دستش به ساطور رسیده و با ده ها ضربه و خونین بار و وحشیانه کار دیوید را میسازد.
سرایت خشم
خشم دیوید اینگونه به الی سرایت میکند و وحشتی که او در دل الی انداخته بود باعث میشود به قدری این خشم در بین شعلههای آتش برجسته شود که اهریمنی که دیوید میخواست الی را به آن تبدیل کند در وجود الی رخ نمایان کند. و با هر ضربه ای که الی به دیوید میزند خندههایش را بشنویم که موفق میشود بالاخره الی را تغییر دهد و آنطور که او میخواهد عمل کرده و تاریکی وجودش را سر بکشد. دیوید میمیرد ولی الی با کشتنش تمامی تلاشی که او برای قبول کرد تباهی انجام داد، نتیجه میدهد و درواقع کشته شدنش به دست الی کاری که در ابتدا و از عزل در شرف انجامش بود را اتمام بخشیده و ماموریتش را موفقیت آمیز به پایان میرساند.
خشم الی را در برمیگیرد و آمیزشش با وحشت موجب میشود دیوید را آنگونه که قلب خشنش میخواست بکشد. پس او تنها یک قدم با دیوانه شدن و از دست دادن عقلش به واسطه قلبش فاصله دارد. در بازی وقتی الی دیوید را سلاخی میکند جوئل در میان آتش نزد او میآید او را از انجام بیش از پیش کارش بازمیدارد و درحالی که او را آرام میکند و در آغوشش گرفته و خشمش رو فرو مینشاند، همراهش از بین شعلهها خارج میشود و دوربین روی قمهای که بر ردی جسد دیوید صاف ایستاده زوم کرده و فصل زمستان به اتمام میرسد.
هوشمندی سریال
ولی سریال هوشمندانه عمل میکند و جوئل را درحالی که الی در نهایت خشم خود است وارد داستان نمیکند. چرا که ممکن بود ورود جوئل مساوی با مرگش باشد و الی تحت آن شرایط و وقتی قمه به دست داشت هرگز دوست را از دشمن تشخیص نمیداد و به هرکدام به یک اندازه خشمش را نثار میکرد. وقتی الی بالاخره سلاخی را متوقف میکند و وقتی نفسی برایش نمانده متوجه کاری که کرده میشود، سریعاً از کابین خارج و به بیراهه میرود.
جوئل از پشت او را گرفته و درحالی که الی فکر میکند دیوید است تقلا میکند تا رهایش کند ولی وقتی برمیگردد و آرام آرام خود را به او نشان میدهد و الی اورا بغل کرده و درحالی که زبانش بند آمده با زبان بیزبانی تنها با بغل کردنش به او میگوید “خوشحالم بالاخره اومدی بابا” و جوئل هم با گرفتن منظور او را دختر کوچولو صدا زده و نفس به نفس به آرامشش میرساند و درنهایت هردو درحالی که به یکدیگر تکیه کردهاند به راه خود میرسند. راهی به سمت آزادی از بند پیوستگی، با همبستگی.
بررسی سریال The Last of Us: نتیجه گیری
این ایپزود هم مانند ایپزود های پیشین با قدرت شروع و به مقدار کافی شاعرانه اتمام یافت. و بازیهای درخشان مخصوصا اسکات شپرد در نقش دیوید و بلا رمزی که در این قسمت بیشتر کمکاری هایی که پیشتر برای نقشش کرده بود را جبران میکند. هرچند که میتوانست درخشانتر ظاهر شود. پدرو پاسکال هم با حضور نسبتا کوتاهش عالی ظاهر میشود و مچ شدنش با هر سکانس و به وجود آوردن حس لازم برای واقعه پیشرو بسیار موفق ظاهر میشود.
تدوین به بهترین شکل ممکن انجام یافته و هر سکانس درست و به جا در جای خود قرار قرار گرفته و موسیقی هم که پای ثابت تاثیرگذاری بهجاست. دوربین علی عباسی به درستی وقایع را ضبط میکند و آنطور که باید باشد همهچیز را مانند تکههای پازل کنار همدیگر میگذارد تا بهترین را خلق کند. فیلمنامه مازین هم مثل همیشه بزرگترین نقطه قوتها را به خود اختصاص میدهد. هرچند که در این قسمت بهشدت میتوانست قویتر ظاهر شود و با در نظر گرفتن نکات کلیدی و همچنین جزئیات از شلختگی ناموزونی که بر روی اثر سایه میاندازد جلوگیری کند.
داستان سرایی و تفسیر؛ نقطه قوت سریال
اما در هر حال شخصیتهایش را به خوبی به مخاطب میشناسد و از هرکدام سمبل های باورپذیری میسازد که باعث ایجاد بهترین سکانس های کاراکتر محور سریال میگردد. هرچند که سریال The Last of Us کم مشکل و ایراد ندارد و در بهبه شناخت خود آویزان است. اما حداقل میداند چگونه داستانسرایی کند که بشود تفسیر ها از روایتش کرد و تعریفها به جا آورد و آنطور که بازیاش انقلاب آفرین عمل کرد، در پیچ و تاب راهی دشوار تا حدالامکان بی آلایش پیش برود اما همچنان این بند و بافتهای بیموردش هستند که از درخشش میکاهند.
قسمت بعدی این سریال به همراه یک پیشدرآمد به نام ایپزود 00، پایانبخش همراهی ما با این سریال و مقاله بررسی سریال The Last of Us خواهند بود. و مشخص خواهند کرد که آیا همراهی نسبتاً طولانی ما با روایای این سریال ارزشش را داشته که از نقشبندیاش لذت برده و با جهانسازیاش کیف کردیم و آن حس نزدیکیای که با بازیاش داشتیم را درست بهوجود آورده یا خیر.
پایان نزدیک است
در انتهای بررسی سریال The Last of Us: قسمت هشتم امید است کریگ مازین و نیل دراکمن همانطور که در این سریال تا به اینجا نشان دادند که میدانند چگونه یک داستان درگیر کننده را شروع کرده و شرح و بسط دهدنش و در بهترین و غیرقابل پیشبینیترین و زیباترین حالتممکن اتمامش دهند و کتاب فصل اول سریالشان را طوری ببندند که هم شکوهمند و به یاد ماندنی باشد و هم در گرو چارچوب پایان تکان دهنده بازی، با احساسات مخاطب بیشترین حس همزاد پنداری را برقرار کرده و ماجراجویی کاراکترهایشان را نمادین و اثربخش در حد بازی اتمام دهند.
بررسی سریال The Last of Us تا پایان قسمت هشتم به اتمام رسید. ممنون از شما همراهان ویولت گیمرز، نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.
با جوئلش خیلی خوب ارتباط گرفتم و درست گفتید باید ب بازیگر الی زمان بدیم
خیلی جالبه بعد این همه لایواکشن مزخرف همچین سریالی درومده و داره ب یکی از بهترین سریالای تاریخ بدل میشه
راستی مقدمه نقدتون طولانی بود ولی نکات باحالی توش گفته شد درکل ممنون از شما
قربانت Varan جان
باعث خوشحالیه که از بررسی سریال The Last of Us خوشت اومده.
بله مقاله بسیار زیبایی بود آقای سعیدی ممنون بابت وقتی که گذاشتید و همچین شاهکاری نوشتید💥❤
درود بر شما پویای عزیز و همه دوستان همراهان همیشگی خوب ویولت گیمرز. باعث افتخاره که نقد و بررسی سریال The last of Us ویولت گیمرز کامل ترین و جامع ترین مقاله ای هستش که در اینترنت درباره این سریال منتشر شده و واقعا از خوندنش لذت بردیم.یک بازی شاهکاری همچون The Last of Us، واقعا لایق اقتباس فوق العاده ای مثل سریال HBO از این بازی هستش. ممنون بابت این مقاله جذاب، منتظر انتشار نقد و بررسی قسمت های بعدی این سریال هستم.
روند سریال بسیار خوب بوده و داره خوب پیش میره. به جز الی که واقعا بازیگرش را نمی پسندم و اصلا بهم حال نمیده.
بررسی سریال Last of us هم بسیار عالی بود.